‹ ☘ ›
وقتی قهره،
این شعر مولانا رو براش بفرست
❍↬❥ @z_rood1 روبیکا و سروش
❍↬❥ @z_rood ایتا
نکند فکر کنی در دلِ من یادِ تو نیست
گوش کن، نبض دلم زمزمه اش با تو یکیست
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‹ ☘ ›
🔰 نوستالژی/ مجید و بی بی
❍↬❥ @z_rood1 روبیکا و سروش
❍↬❥ @z_rood ایتا
کاش میشد دوباره برگشت به همین روزا...
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‹ ☘ ›
اگه پرنده ها دست داشتند ...😀
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
زاینده رود ✅️
‹ ☘ › -مثلا چه کاری خانم ایزدی؟ ما دیگه کتابهای خودمونرو هر جا و به هر روشی تونستیم، چپوندیم تو خو
‹ ☘ ›
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷 «یکی مثل همه» 🔷
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
❎ قسمت نوزدهم
🔶منزل الهام🔶
الهام در اتاقش نشسته و در حال کار کردن روی متن و دیالوگهای نمایشنامه بود که المیرا وارد شد. گفت: «تو واسه افطار چی میخوری؟»
الهام سرش را از روی کاغذها برداشت و گفت: «نمیدونم. دلم خیلی هوای آلبالوپلو کرده.»
-باشه. پس همون آلبالوپلو.
-مامان یه چیزی بپرسم؟
-جونم!
-منظوری ندارما. کلا میپرسم. آقاداود و دوستاش سحری و افطار چیکار میکنند؟
-حاج خانم مهدوی میگفت که فقط یه شب قبول کردند که مهمون اونا باشند. بقیهاش دعوت کسی قبول نکردند. خودشون لابد یه کاری میکنند.
-خب شاید بندهخداها معذب باشند که برند خونه مردم. پایهای امشب واسه اونام ببریم؟
-خوبه. آره. همین آلبالوپلو؟ بعضیا نمیخورندا.
-آره. راست میگی. کاش میشد ازشون پرسید که چی دوست دارن تا همونرو درست کنیم.
المیرا چشمانش را نازک کرد و با لبخندی مرموزانه جلوتر رفت و روبروی الهام نشست و پرسید: «الهام تو چته؟ چی شده؟»
الهام که فهمید که نباید آن حرف را میزد، خودش را سنگینتر گرفت و گفت: «هیچی به خدا. کلا گفتم. منطورت چیه مامان؟»
المیرا گفت: «ببین الهام خانم! من و تو بیشتر از این که مامان و دختر باشیم، با هم رفیقیم. مگه نه؟»
الهام گفت: «آره خداییش. من عمرا دوستی مثل تو بتونم داشته باشم.»
المیرا گفت: «من دخترمرو از خودش بهتر میشناسم. اگه چیزی هست بهم بگو تا منم حواسم باشه و اگه تونستم کمکت کنم.»
الهام چشم در چشم مادرش دوخت. لحظاتی به سکوت گذشت. المیرا هم چشم از چشمان الهام برنداشت. میخواست همان لحظه اگر چیزی هست، بفهمد و تکلیفش را بداند. که الهام لب باز کرد و گفت: «هیچی! چیزی نیست.»
المیرا آرام و مادرانه گفت: «ولی چشمات...»
الهام فورا چشمانش را از مادرش برگرداند. المیرا دستش را به صورت الهام رساند و آرام به طرف صورت خودش برد و گفت: «چشمات از من برنگردون. من یه چیزی فهمیدم. میخوام به تشخیص خودم عمل کنم. تو هم نباید بگی نه!»
الهام هول شد و گفت: «مامان تو رو قرآن! چیکار میخوای بکنی؟»
المیرا گفت: «چیه؟ هول شدی؟ ببین! الهی دورت بگردم. تو بچه نیستی. خیر و صلاح خودترو بلدی. اگر چیزی... احساسی... چه میدونم... خلاصه چیزی تو دلت نسبت بهش داری، بسپارش به من. صد تا راه هست که بفهمم کسی نو زندگیش...»
الهام فورا گفت: «نه مامان! حرفشم نزن.»
المیرا گفت: «باشه. ولی اذیت میشیا. بگذار تکلیفمونرو بدونیم.»
الهام که نمیدانست آن لحظه چه درست است و چه درست نیست؟ گفت: «یه دیوار محکمی در رفتارش با همه داره. با اینکه با آقایون و بچهها خیلی گرم و مهربونه، اما قشنگ مشخصه که از یه جایی به بعد، حریمِ خودشه. میگیری چی میگم؟»
المیرا گفت: «کاملا. متوجه شدم. جز با بچهها خنده رو لبش نیست اما بداخلاق هم نیست. یه جوری خاص جنتلمنه.»
الهام آهی از ته دل کشید و گفت: «آی گفتی... آی گفتی... دقیقا همینه.»
المیرا گفت: «ولی همینم که سنش پایین نیست و هنوز ازدواج نکرده، خودش جای سؤال نداره؟»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
زاینده رود ✅️
‹ ☘ › بسم الله الرحمن الرحیم 🔷 «یکی مثل همه» 🔷 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی ❎ قسمت نوزدهم 🔶منزل اله
‹ ☘ ›
الهام فکری کرد و گفت: «خب دختر خودت چرا ازدواج نکرده؟ لابد یه دلیل خاصی داره. وگرنه شوهر زینبخانم که همکلاسی آقاداود هست، دو تا بچه داره.»
المیرا لبخندی زد و گفت: «الهام میدونی دیروز که داشت اون دو تا جوون رو که بچهها تیکهپارشون کرده بودند، مداوا میکرد... خب من نزدیکش بودم دیگه... من و حاج خانم مهدوی داشتیم آب و بتادین و اینا واسش میبردیم. میدونی تو چهرهاش چی نظرمرو جلب کرد؟»
الهام لبخندی زد و با چهرهای مشتاق گفت: «چی؟»
المیرا گفت: «دو سه تا ریش سفید خیلی خوشگل، رو چونههاش بود. تا حالا اینقدر از نزدیک ندیده بودمش. جای پسری، خیلی اون دو سه تا ریش سفیدش ناز بود.»
الهام با همین یک جمله از دنیا رفت. اما با جمله آخر مامانش، حتی اگر امکان احیا و زندگی پس از زندگی در او وجود داشت، همان امکان هم رفت به امید خدا! چرا که المیرا که انگار نمیتوانست جمله آخرش را نگوید، گفت: «اینرو ما زنا میفهمیم که وقتی تازه شروع شده و داره ریش آقایون، چندتایی کوچولو وسط صورتشون سفید میشه، خیلی جذابتَرِشون میکنه.»
خدا لطف کرد که دیگر المیرا ادامه ندهد. چون در همان لحظه، گوشیاش زنگ خورد و با عجله به طرف آشپزخانه رفت. الهام که با شنیدن جمله آخرِ مامانش درباره داود، غرق در افکار و احساسش شده بود، به گوشه میزش زل زده بود و لب پایینش را به آرامی میجوید. به قولِ بزرگی، از جایی که بهش فکر میکنی و ناخودآگاه لبخندِ کوچکی بر گوشه لبت مینشیند و وقتی زل میزنی به گوشه ای و پوستِ آویزانِ کوچکی که از وسطِ لب پایینت اندکی بالا آماده را میجوی، دیگر نمیتوانی به عقب برگردی و بشوی آدم قبلی! دارد اتفاقاتی در تو میافتد که باید دعا کنی اسمش هر چه هست، عشق نباشد. مخصوصا اگر دختر باشی و دمِ بخت و باحیا. بگذریم. خدا رحمتش کند.
🔶سالن آمفی تئاتر مدرسه🔶
الهام با روسری و مانتو و شلوار در جمع خانمها و دختران حاضر در سالن، روی سِن ایستاده بود. پرانرژی و با لبخند گفت: «عصرتون بخیر! خیلی خوشحالم که دوباره اینجا دور هم جمع شدیم. ماشاءالله چقدر انرژی شما عالی هست. منم انرژی میگیرم. با زینب جون قرار گذاشتیم که قبل از شروع تمرین، چند تا حرکت کششی و آوایی انجام بدیم تا هم سرحالتر بشیم و هم بتونیم تا غروب، بیشتر بازدهی رو داشته باشیم. لطفا همه از سر جاشون بلند بشند و این حرکات کششی را با من تکرار کنند.»
همه بلند شدند و با لبخند و گاهی اوقات با شوخی، هر حرکتی را که الهام میگفت، انجام میدادند. حتی زینب خانم هم که ردیف اول ایستاده بود، با این که چادر به سر داشت، اما از این حرکتها لذت میبرد و مثل بقیه انجام میداد. حرکات کششی به طرف بالا... به طرف سمت راست... به طرف سمت چپ... به طرف پایین... به طرف عقب... حرکات زانوها و مچ پا... حرکات گردن و نخاع... و...
بعد از ده دقیقه الهام گفت: «خب هر کس حالش بهتر شد، لطفا یه کفِ جانانه بزنه!»
تا این را گفت، همه اینقدر کِشدار و بلند کف زدند که صدا به صدا نمیرسید. الهام نمیگذاشت کفها قطع شود و مرتب میگفت: «بزن... بزن... بزن... قطعش نکن... ماشاءالله... بزن...» مانند بارشِ بارانِ رحمتِ الهی، صدای کوبیده شدن دستها به هم، طراوت فضای سالن را چندین برابر کرده بود.
بعد از سه چهار دقیقه، الهام با شمارشِ بلندِ«سه-دو-یک» آهنگ تیتراژ پایانی نمایش را پخش کرد و همه دختران و ماماناشون شروع به خوندن کردند:
[مشکلم؛ بختِ بد و تلخی ایام نیست…●♪♫
مشکلم؛ پوشوندن پینه ی دستام نیست!●♪♫
مشکلم نون نیست، آب نیست، برق نیست●♪♫
مشکلم؛ شکستنِ طلسمِ تنهایی ست●♪♫
عاشقونه ست…●♪♫
یک روزی هم، حل میشه!
یا که از بارش؛ زانوی من خم میشه…●♪♫
زنهار!
زنهــــار که من باد میشم؛ میرم تو موهات●♪♫ ... ]
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
زاینده رود ✅️
‹ ☘ › الهام فکری کرد و گفت: «خب دختر خودت چرا ازدواج نکرده؟ لابد یه دلیل خاصی داره. وگرنه شوهر زینب
‹ ☘ ›
🔶مسجدالرسول-کتابخانه🔶
بچههای گروه نرجس، تمام صندلی و میزهای کتابخانه را روی هم جمع کرده بودند تافضای بیشتری برای تمرین تئاتر داشته باشند. اما نمیدانم کدام نانجیب به آنها آمارِ حرکات ورزشی و تمرین تیتراژ گروه الهام و زینب را به آنان داده بود. چرا که نرجس در یکی از افاضاتش چنین فرمود: «ما قائل به مهندسی معکوس هستیم. به یاری خداوند متعال، هر هنر و روشی که اونها در چنته داشته باشند، ما با سبک و سیاقِ اسلامیِ اون روشها کار را درمیاریم. خب خانمها لطفا توجه کنید! بلند شید و حلقههای دایرهای و قرمز رنگی که دور و برتون هست، را بردارید تا بهتون بگم باید چیکار کنید!»
هفت هشت ده نفری که آنجا بودند و قرار بود روز قیامت و شبِ اول قبر را بازی کنند، بلند شدند و در یک ردیف ایستادند. همگی باچادر. هر کسی حلقههای دایرهای که جلویش بود را برداشت و منتظر شد که نرجس، آموزش را شروع کند.
نرجس چادرش را بیشتر دورِ کمرش پیچاند. دو دستش را آزاد قرار داد. حلقه پلاستیکی قرمز رنگ را برداشت و از سر گذراند و به دورِ کمرش رساند و گفت: «خانمها توجه کنند لطفاً! جهان کفر به این حلقهها میگه [حلقه هولاهوپ] یا همون حلقه لاغری. از اونجایی که ما نباید حلقه به گوش جهان کفر باشیم و هر چی که اون گفت، ما هم تکرار کنیم، اسمشرو عوض کردیم و اسمشرو گذاشتیم حلقه ذکرِ کمر!»
سمیه و سمانه و الهه و بقیه داشتند چهارچشمی به نرجس نگاه میکردند تا خوب یاد بگیرند.
نرجس ادامه داد و گفت: «توجه کنید. به این شکل! حلقه رو دور کمرتون میندازید. تمرکز میکنید. یه نفس عمیق میکشید. باید جوری کمرتون رو بچرخونید که این حلقه، نیفته رو زمین و قشنگ... به این صورت، دور کمرتون بچرخه!»
بعد حلقه را رها کرد. دستهایش را بالا گرفت و... خدا نیامرزد کسی را هوسِ مهندسی معکوس را در فکر و کمر نرجس انداخت تا پس از یک عمر مقدسبازی، کمر لامصب را جوری بچرخاند و چنان قِرِ مبسوطی از خود ترواش کند که حلقه از کمرش نیفتد و همچنان بچرخد. آدم از تصور چنین صحنهای فقط دلش میخواهد کفاره بدهد.
دهان بچهها باز مانده بود از این چرخشِ ایمانی و معنوی! الهه که کلا نمیتوانست جلوی دهانش را بگیرد گفت: «خانم ببخشید! الان کمرتون داره ذکر میگه؟ چون گفتید اسمش حلقه ذکر کمر اینو گفتما!»
نرجس که تازه گرم شده و به نفسنفس افتاده بود، همانطور که متعلقات را میچرخاند گفت: «آهان. یادم رفت. خانما توجه کنید! وقتی دارید میچرخونید، باید همزمان ذکر بگید. اینا... نگا... اللهمّ صلّ علی محمد و آل محمد... اللهمّ صلّ علی محمد و آل محمد...»
این را گفت و ذکر صلوات را هم چاشنی حرکاتش کرد. وقتی دید همه مبهوت این عظمت و شوکت و صلابت و کمر شدند گفت: «کسی بیکار نباشه. زود باشید. حلقههای ذکر کمر رو بردارید و هر کس، چهل بار بچرخونه و ذکر بگه! زود.»
الهه دوباره گفت: «خانم اگه بدون چادر بچرخونیم، قبول نیست؟ آخه نمیشه. دورِ دست و پامون گیر میکنه.»
نرجس گفت: «هیچم گیر نمیکنه. اینا... نگا... حجاب محدودیت نیست... مصونیت است... بردار تنبلی نکن... بچرخون ببینم...»
الهه هم حلقه را برداشت و همین طور که زیر لب میگفت «خدایا نجاتم بده از دست اینا! گیر کردم به قرآن!» حلقه را انداخت دورِ کمرش و شروع کرد. نمیتوانست و حلقهای که دور کمرش بود، مدام میافتاد روی زمین!
سمیه که به زور توانسته بود و در حالی که دستهایش را بالا گرفته بود، کمر و حلقه را میچرخاند گفت: «الهه توسل!»
الهه رو به سمیه کرد و با تعجب گفت: «جانم؟!»
سمیه گفت: «توسل کن. درست میشه. اینا... ببین من چقدر قشنگ میچرخونم.»
الهه گفت: «آره خب. کی میشه تو؟! ذکر هم میگی؟»
سمیه گفت: «آره اگه بگذاری. ذکر هم میگم»
الهه گفت: «راستی از نامزدت چه خبر؟ نمیخواد دستتو بگیره و به امید خدا تو رو با خودش ببره اون دنیا؟»
فقط حالت سمیه دیدن داشت به خدا. یعنی اگر فیلمش درآمده بود، فیلم سمیه را باید ثانیهای یک میلیارد تومان میخریدند. مثلا خواست تو دهان الهه بزند، همان طور که تندتند نفس میزد و حلقه و کمرش را میچرخاند گفت: «و نپندارید که شهدا مردهاند. بلکه آنها زندهاند و در پیشگاه خدا روزی میخورند تا جفت چشمان تو یکی از کاسه دربیاد حسودخانم!»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه دارد...
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
‹ ☘ ›
+حال دلت که خوب باشد
آدمها همهشان دوست داشتنیاند
حال دلت که خوب باشد
حتی چراغقرمز هم برایت مکثی دوست داشتنی میشود
حال دلت که خوب باشد
میشوی همبازی بچهها و همصحبت بزرگترها
حال دلت که خوب باشد
رنگها همه خوشرنگاند
حال دلت که خوب باشد
حتی ابریترین روزها هم فقط نوید باران میدهند
حال دلت که خوب باشد
همه تو را قشنگتر میبینند
❍↬❥ @z_rood1 روبیکا و سروش
❍↬❥ @z_rood ایتا
امشب تصمیم بگیر تمام چیزهایی که آزارت میدهد را رها کنی
تا حال دلت خوب شود . . .
#شبتون_خوش
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
‹ 🌿️ ›
« ﷽ » #قرار_روزانه 🌸
سوره معارج #صفحه_۵۶۹
ثواب تلاوت این صفحه و ذکر #جمعه #اللّهمصلِّعلےمحمدوآلمحمد #وعجلفرجهم (۱۰۰مرتبه)
هدیه به #شهیدوالامقام خلبان #علی_اکبر_شیرودی
در #سالروز_شهادتشان
•••
هر که روزش با سلامے بر حسین آغاز شد
حق بگوید خوش بحالش بیمه "زهرا" شده
#السَّلامُ_عَلَیڪَ_یا_اَباعَبــدِاللہ
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
❍➤ splus.ir/z_rood1 سروش
❍➤ eitaa.com/z_rood ایتا
❍➤ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
زاینده رود ✅️
‹ 🌿️ › « ﷽ » #قرار_روزانه 🌸 سوره معارج #صفحه_۵۶۹ ثواب تلاوت این صفحه و ذکر #جمعه #اللّهمصلِّعلےمح
🌱
بسمـ الل℘ِ الرَّحمـنِ الرَّحیمــツ
🌟از شرایط ورود به بهشت🌟
در سوره مبارکه معارج :
✅شرط اول: آیه۲۲
إِلَّا الْمُصَلِّينَ
🌻مگر نماز گزاران حقيقی
✅شرط دوم: آیه۲۳
الَّذِينَ هُمْ عَلَىٰ صَلَاتِهِمْ دَائِمُونَ
🌻آنان که دايم در نماز و طاعت الهي عمر گذرانند.
✅شرط سوم: آیه۲۴
وَالَّذِينَ فِي أَمْوَالِهِمْ حَقٌّ مَعْلُومٌ
🌻و آنان که در مال و دارایی خود حقّی معيّن و معلوم گردانند.
✅شرط چهارم : آیه۲۵
لِلسَّائِلِ وَالْمَحْرُومِ
🌻تا به فقيران سائل و فقيران آبرومند محروم رسانند.
✅شرط پنجم: آیه۲۶
وَالَّذِينَ يُصَدِّقُونَ بِيَوْمِ الدِّينِ
🌻و آنان که روز قيامت و جزا را تصديق کنند.
✅شرط ششم: آیه۲۹
وَالَّذِينَ هُمْ لِفُرُوجِهِمْ حَافِظُونَ
🌻و آنان که اندام خود را از شهوت رانی نگاه میدارند.
✅شرط هفتم: آیه۳۲
وَالَّذِينَ هُمْ لِأَمَانَاتِهِمْ وَعَهْدِهِمْ رَاعُونَ ﴿۳۲﴾
🌻 و آنان که امانت و عهد و پیمانشان را رعایت کنند. (۳۲)
✅شرط هشتم: آیه۳۳
وَالَّذِينَ هُمْ بِشَهَادَاتِهِمْ قَائِمُونَ ﴿۳۳﴾
🌻 و آنان که برای گواهی به حق قیام کنند. (۳۳)
✅شرط نهم : آیه۳۴
وَالَّذِينَ هُمْ عَلَىٰ صَلَاتِهِمْ يُحَافِظُونَ
🌻و آنان که نماز خود را به وقت و شرايط و حضور قلب محافظت کنند.
❍↬❥ @z_rood1 روبیکا و سروش
❍↬❥ @z_rood ایتا
🌺وعده خداوند رحمان و رحیم: آیه۳۵
أُولَٰئِكَ فِي جَنَّاتٍ مُكْرَمُونَ
🌹آنان در باغها ي بهشت ابد با عزّت و احترام متنعّمند.
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
💢 splus.ir/z_rood1 سروش
💢 eitaa.com/z_rood ایتا
💢 rubika.ir/z_rood1 روبیکا
‹ ☘ ›
سبب ساز آرامش باش 🌱
و هرجا هستی،
شادی و تكاپو را با خود به آنجا ببر ... 🍃
و اين چنين است
كه همه ی موانع برداشته میشوند🌾
❣ سلام رفقـــــــا
صبحتون به شادی 🌸
❍↬❥ @z_rood1 روبیکا و سروش
❍↬❥ @z_rood ایتا
😍 در #سیاره ما چنین #زیبایی وجود دارد
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
‹ ☘ ›
زندگی هر چقدر هم بد به نظر برسد
همیشه کاری هست
که بتوان انجام داد
و در آن موفق بود
تا زمانی که زندگی هست،
امید نیز هست
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
‹ ☘ ›
بخوان دعای فرج را اگر که میخواهی
حدیث غیبت یار تو مختصر گردد
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا