#قسمت_۵۶۸
#استاد_مسیحی
یوسف چمدانش را به حرکت در می اورد.
-نه نگران نباش..دیر نرسیدید ولی بیاید بریم که روده کوچیکه روده بزرگم رو خورد..
یاسی پوزخندی میزند.
-خوبه اون همه غذا خوردی تو هواپیما..
من و مسیح هم حرکت کردیم. یوسف با حرص میگوید.
-تو به اون دو لقمه میگی غذا؟
مسیح لبخند میزند.
-نگران نباش امروز قراره یک غذای بی نهایت خوشمزه بخوری..
یوسف یکدفعه از حرکت می ایستد.
-وای نگو...غذای خونگی..دستپخت فاطمه؟ اا یعنی فاطمه خانم؟
بی اختیار لبخند کمرنگی میزنم.
-بله..انشاءالله خوشتون بیاد..
مسیح لبخندی رویم میپاشد.
-حتما خوششون میاد..دستپخت ایشون بی نظیره...
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#قسمت_۵۶۹
#استاد_مسیحی
یوسف میخندد.
-اصلا بهت نمیخوره انقدر رمانتیک باشی..
یاسی بی توجه به ما مشغول ور رفتن با گوشی اش بود تا اینکه داخل ماشین می نشینیم. یوسف اصرار داشت عقب بنشیند اما من اینطور درست نمی دیدم. به همین خاطر کنار یاسی می نشینم.
تا رسیدن به خانه یوسف مدام از خاطرات بچگی شان میگفت و در همه انها مسیح یک پسربچه تخس و جدی بود اما مدام حمایت گر هردوی آنها...
تکیه به صندلی ماشین داده و با لبخند صحبت های یوسف را گوش میدادم که یهو یاسی سرش را از داخل گوشی بلند میکند.
-ولی هیچ وقت یادم نمیره اون روزی که تو استخر خونه افتادم تو آب و مسیح نجاتم داد چه قدرررر برام ارزش مند بود..
زیر چشمی نگاهش میکنم. حس میکردم از گفتن این حرفها منظور داشت. خب اگر نداشت چه احتیاجی بود وقتی حرفش تمام می شود به روی من پوزخند بپاشد؟ نه..حس زنانه ام به من دروغ نمی گفت!
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#پارت_۱
#پرستار_محجوبم
سارا با ناراحتی به صفحه مانیتورش خیره بود.
-وای زهرا اگه من اینارو امروز به موقع تحویل ندم قطعا اخراج میشم..
-خب من بهت چی بگم؟ چه قدر گفتم مرخصی نگیر این همه..
-بابا همش چندساعت بود فقط..
شانه ای بالا می اندازم و فایل مورد نظرم را داخل فلش ریخته و از پشت میز بلند می شوم.
-دیگه کار از کار گذشته. فقط میتونم بهت تسلیت بگم..
نگاه خصمانه ای سمتم می اندازد.
-به تو هم میگن رفیق؟
نیشخندی زده و با خداحافظی کوتاهی به سمت اتاق رئیس می روم. بعد از دو تقه ای که به درب میزنم صدای پیرش به گوش می رسد.
-بفرمایید..
به محض ورود سلام مختصری کرده و فلش را روی میز کارش قرار می دهم.
-بفرمایید جناب مهندس، تمام تلاشمو کردم تا در اسرع وقت بهتون تحویل بدم..
لبخند رضایت مندی روی لبش خودنمایی می کند.
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#پارت_۲
#پرستار_محجوبم
-میدونستم سر وقت تحویلش میدی. واقعا از پدرت ممنونم که امانتشو دست من داد..
لبخند محجوبانه ای میزنم.
-شما لطف دارید! اگر امری ندارید من دیگه باید برم..
-برو دخترم. راستی از خانم رضایی چه خبر؟
استرس می گیرم.
-جناب مهندس..
میخندد.
-نیازی نیست ازش دفاع کنی. میدونم مثل همیشه داره کارشو دقیقه نود تحویل میده..
خجالت زده سری تکان می دهم و بعد از دادن یک سری توضیحات مربوط به کار از اتاق بیرون میزنم. امروز قرار بود سجاد برادرم از تهران بیایند و من سرازپا نمیشناختم برای دیدن کوثر کوچولوی سه ساله..
با مترو زودتر می رسیدم به همین خاطر با عجله سمت ایستگاه مترو می روم. همین که پایم به خانه می رسد مامان با غرغر به استقبالم می آید.
-به به چه عجب زهراخانوم بلاخره تشریف اوردید..
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#پارت_۳
#پرستار_محجوبم
با خنده چادرم را روی دسته مبل می اندازم و سمت کوثر که دست های کوچکش را برایم باز کرده بود می دوم.
-سلام عشــــق عمه!
انقدر محو چلاندن و بوسیدنش می شوم که سجاد و محدثه با اخم نزدیکم می شوند.
-خوبه یکم مارو هم تحویل بگیر..
یک گاز ابدار محکم از لپ سفید کوثر می گیرم و بلند می شوم و با هردویشان دست می دهم.
-به به چه عجب. خوش اومدید بابا!
سجاد مقنعم را میکشد.
-میبینم خانم مهندسی شدی برای خودت..
مامان با غرغر چایی به دست از آشپزخانه بیرون می آید.
-هی دیگه ما مگه میبینمیمش..
با خستگی روی مبل ولو می شوم.
-مامان چرا الکی میگی؟ من که همیشه سر ساعت میام..
محدثه با ذوق نگاهم می کند.
-کارت خوبه؟ فضاش چطوره؟ راضی هستی؟
سجاد چایی به دست نگاهم میکند.
-صاحب کارت چطوره؟
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#پارت_۴
#پرستار_محجوبم
مامان پیش دستی میکند.
-صاحب کارش دوست قدیمی باباته..آقای یکتا!
تایید می کنم.
-آره آدم خوبیه بنده خدا. شرکتشم که شرکت خوبیه. تو این چهارماهی که مشغول به کار بودم حسابی از کارم راضی بوده..
سجاد با رضایت سر تکان می دهد.
-حقوقش چطوره؟
-فعلا حقوق پایه کار تا انشاءالله ببینه کارم چطوره در موردش صحبت کنه..
محدثه میخندد.
-همکار لازم ندارین؟
لبخند میزنم.
-اتفاقا یک نفر دیگه رو هم قراره استخدام کنند اما خب کی باشه نمیدونم!
محدثه پوفی میکشد.
-ای کاش من اینجا بودم..
سجاد دستی روی شانه محدثه میگذارد.
-من که میگم تهران برو شاغل شو پس چرا نمیری؟
لبخند گرمی میزند.
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#پارت_۵
#پرستار_محجوبم
-شوخی میکنم بابا. من فعلا دوست دارم پیش کوثر باشم و روی تربیتش وقت بزارم. وقت واسه کار زیاده. تازه من اگه اینو گفتم چون زهرا اونجا بود. تنهایی که نمیچسبه!
سجاد نچی میکند.
-شما خانوما هیچ جا نمیتونید دست از دسیسه بردارید..
مامان چشم غره ای می رود.
-یک بلانسبت بگی بد نیستا...
سجاد میخندد.
-فدای مامان خودم بشم من..
شام را که می خوریم با گفتن ببخشیدی جمع را ترک کرده و به اتاقم پناه میبرم تا روی یکی از طرح های جدید که قرار بود خودم سرپرستش باشم کار کنم. واقعا از نقشه کشیدن و طراحی لذت میبردم. اصلا علاقه ام به ریاضی و همین ترسیم نقش ها باعث شد تا رشته مهندسی عمران را انتخاب کنم و بعد هم در خوشبینانه ترین حالت ممکن استخدام شرکت دوست بابا شدم. درست بود شاید بحث پارتی بازی بابا مطرح بود اما خب تمام تلاشم را می کردم تا حقوقی که دریافت می کنم، حلال باشد!
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#قسمت_۶
#پرستار_محجوبم
تا دیروقت مشغول نقشه کشی بودم که با صدای تقه ای که به در می خورد به خودم می آیم.
خسته و گیج بودم.
-بفرمایید!
بابا وارد اتاق می شود.
-دخترم چطوره؟
به احترامش از پشت میز بلند می شوم.
-خوبم داشتم روی طرح جدید کار می کردم..
لبخندی میزند و روی تختم می نشیند.
-ببخشید دخترم میدونم خسته ای و دیروقته اما باید در مورد موضوعی باهات حرف می زدم..
کنجکاو کنارش می نشینم.
-جونم بابا..
-راستش امروز یکتا اومده بود مغازه..
-مهندس یکتا؟
-آره دخترم. فکر کردم مثل همیشه قراره برای حال و احوال پرسی بیاد ولی انگاری کار مهمی داشت!
کنجکاوی ام بیشتر می شود.
-اول که کلی تعریف از تو کرد و تشکر کرد بابت معرفی کردنت. اما بعدش از من خواسته عجیبی کرد که نتونستم چیزی بگم..
-چه خواسته ای؟
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#قسمت_۷
#پرستار_محجوبم
-البته من بهش گفتم باید با زهرا مشورت کنم و هرچی انتخاب اون باشه من میپذیرم با این حال از نظر من مشکلی نیست چون تو الان یک انسان بالغ و کاملی که میتونی برای زندگیت تصمیم بگیری..
-وای بابا بگو لطفا خیلی کنجکاو شدم!
میخندد.
-از دست تو..حتما در جریانی که آقای یکتا کجا زندگی می کنه؟
-نه زیاد فقط میدونم یکی از مناطق شمالی شهر تهران!
-درسته! از شرایط همسر یکتا خبر داری؟
سرم را به نشانه منفی تکان می دهم.
-نه چطور؟
-همسر مهندس، سالهاست که داره یک زندگی نباتی رو تجربه می کنه! یعنی درست از زمانی که تنها فرزندشون قرار بود به دنیا بیاد، همسرمهندس حین زایمان دچار تشنج میشه و بعدشم میره کما. همه اول از زنده موندنش قطع امید می کنند تا اینکه در عین ناباوری از کما بیرون میاد اما خب...وارد زندگی نباتی میشه..
دهانم از حیرت باز می ماند.
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#قسمت_۸
#پرستار_محجوبم
-شوخی می کنی بابا؟ چطور ادامه داده؟ حتما الان همسر دیگه ای داره؟
لبخند تلخی میزند.
-شاید برات عجیب باشه اما یکتا بعد از اون به تنهایی از پسرش و همسرش مراقبت می کنه. چون خانواده همسرشم شهرستان زندگی می کردند و با این حال حاضر نشد همسرش رو رها کنه..
لب میگزم.
-عاشقش بود؟
-خیلی، همه زندگیش رو مدیون همسرش میدونست. تو سخت ترین شرایط باهاش بود. و بعد از اون اتفاق هرگز نتونست به زن دیگه ای حتی فکر کنه..
-چقدر این طور آدما کم پیدا میشن..
دست روی دستم میگذارد.
-نه دخترم. از این آدما زیاد داریم فقط باید بهتر ببینیم.
پوفی میکشم.
-خلاصه با وجود اینکه این همه صاحب ثروت شد ولی باعث نشد تا حتی یک شب خونش نره و همسرش رو تنها بزاره..حتی ماموریت های کاریش رو با پرواز انجام می داد و شب خودش رو می رسوند خونه...
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#قسمت_۹
#پرستار_محجوبم
-چه عجیب، چه سخت!
-آره دخترم..
گیج می شوم.
-خب..خب حالا اینا چه ربطی به من داره؟
-راستش دخترم یکتا ازم خواسته ای داشت و با توجه به این شرایط من نتونستم چیزی بگم. واسه همین ترجیح میدم خودت تصمیم بگیری..
-چه خواسته ای؟
نفس عمیقی میکشد.
-یکتا میگفت متاسفانه یک ماهی میشه حال همسرش داره بد و بدتر میشه. پزشکا ازش قطع امید کردند. خیلی آشوب و داغون بود. می گفت پزشکا گفتن فقط چندماه میتونن روی زنده بودنش امید داشته باشن..
بی اختیار بغض می کنم.
-آخی..
-آره خیلی ناراحت بود! می گفت تا به الان از صبح تا شب همیشه پرستار ازش مراقبت می کرده اما پرستارها هیچ روحیه ای نمیتونستن بهش بدن. یعنی فقط میومدن و وظایفشون رو انجام میدادن و میرفتن. به تعداد موهای سرشم پرستار عوض کرده..
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃