#قسمت_۱۹
#پرستار_محجوبم
با اینکه گفته بود سریع تصمیمم را بگیرم اما ازش مهلت خواسته بودم تا زمانی که سجاد خانه است حرفی نزنم. میدانستم اگر سجاد میفهمید مخالفت میکرد.
دیشب که بلاخره سجاد رفتن تهران، فورا به اتاقم می روم تا به بهانه خستگی و خواب، بیشتر درباره این مسئله فکر کنم. امروز دیگر تصمیمم را گرفته بودم. احساس می کردم در طول این زندگی باید گاهی کارهای بزرگ انجام داد. کارهایی که انگار فقط تو روی کره زمین هستی که میتوانی آن را انجام دهی و اگر من از انجام این کار سر باز می زدم، کسی که بی بهره می ماند خودم بودم و خودم! پس هرگز نمی خواستم چنین فرصتی را از دست دهم، شاید کار مهم زندگی ام این بود.
شاید هم سرنوشت این طوری برایم تقدیر نوشته بود!
به محض اینکه به خانه می رسم بعد عوض کردن لباس هایم به اتاق بابا می روم. با بفرمایید محترمانه اش وارد می شوم و درب را پشت سرم می بندم.
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#قسمت_۲۰
#پرستار_محجوبم
-اجازه هست؟
-بفرمایید دخترم..
روی صندلی کنار تخت می نشینم. بی مقدمه می گویم:
-بابا من تصمیم رو گرفتم!
تبسمی کرده و قرآن مقابلش را میبندد و بوسه بارانش می کند.
-زودتر از این ها منتظرت بودم..
-میدونم، شرمندم!
-دشمنت شرمنده عزیزم، خب؟
لبخند میزنم.
-اگر شما و مامان با این مسئله مشکلی نداشته باشید، منم ندارم!
-من تصمیمم رو همون روز اول گفتم. کار خیری هست. چند ماهم بیشتر نیست!
بلند می شوم.
-پس با اجازتون میرم وسایلم رو جمع کنم..
-خوب میکنی..
-امشب باید برم یا فردا؟
-نه دخترم. امشب رو خونه بمون. فردا از سرکارت همراه یکتا میری خونشون انشاءالله..
-چشم بابا. با من کاری ندارین؟
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#قسمت_۲۱
#پرستار_محجوبم
-نه دخترم. برو کمک مادرت شام رو حاضر کنید..
-چشم، با اجازه!
*
همراه بابا مشغول کار با سیستم بودم که سارا خوشحال وارد اتاق می شود.
-خب خب کی شیرینی می خواد؟
با ذوق به جعبه شیرینی دستش خیره می شوم.
-به به چه خبره؟
چشمک میزند و در آغوشم می گیرد.
-حل شد زهرایی، حل شد!
با لبخند میبوسمش و شیرینی برمیدارم.
-مبارکه عزیزم، خیلی مبارکه! خوشحالم که تونستی تصمیمی بگیری که بابتش خوشحال باشی..
نفس عمیقی میکشد و پشت میزش می نشیند.
-خیلی سخت بود ولی بعد حرف زدن با آقای یکتا تونستم راحت تر تصمیم بگیرم. وای زهرا چه قدر این آقای یکتا آدم خوبیه. بهم اجازه داد برای یک سری پروژه ها کمک حال باشم و تو خونه فعالیت کنم..
چشم روی هم میگذارم.
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#قسمت_۲۲
#پرستار_محجوبم
-آره بنده خدا آدم خوبیه. خداروشکر!
-خب دیگه. کم کم باید خداحافظی کنم. امروز اومدم هم شیرینی بدم هم وسیله هامو جمع کنم..
لبخند کمرنگی میزنم.
-گرچه این اتاق بدون تو صفایی نداره ولی خب خوشحالیت از هرچیزی برام با ارزش تره..
میخندد.
-واقعا خوشحالم..
سارا امروز واقعا خوشحال بود. از ته دل میخندید. میدانستم تصمیم درستی گرفته است. میدانستم خوشبختی را درست تعبیر کرده است. گاهی باید بین اهداف زندگی، بهترین و جامع ترینشان را انتخاب کرد.
تا پایان ساعت کاری کنار هم بودیم و وسایلش را جمع و جور کردیم. به سارا درباره رفتنم به خانه آقای یکتا چیزی نگفته بودم. ترجیح میدادم فعلا چیزی نگویم. می خواستم تنها فکرش مراسم عقدش باشد و تمام!
با سارا که خداحافظی می کنم، چمدانم را از پشت میز بیرون می آورم و از اتاق خارج می شوم.
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#قسمت_۲۳
#پرستار_محجوبم
آقای یکتا بیرون منتظرم بود. اولین برخورد بود. هنوز چیزی به من نگفته بود. تا مرا می بیند لبخندی میزند.
-خسته نباشی دخترم..
سرخم می کنم.
-ممنونم!
-من ازت ممنونم که چنین تصمیمی گرفتی و به من لطف می کنی..
-لطف دارید. به این تصمیم علاقه دارم! انشاءالله باعث خوشحالی همسرتون بشم..
-قطعا همینطوره..
*
وارد باغ کوچک و زیبای آقای یکتا می شویم. ماشین را پارک می کند و قبل از پیاده شدن خطاب به من می گوید.
-حتما کار سختی در انتظارته دخترم. لطف بزرگی کردی. همه کارهای خانمم با خدمتکار هست. شما فقط باید کنار خانمم باشی تا انشاءالله از حالت افسردگی خارج بشه. میدونم از پسش بر میای..
-بسپرید به من. خیالتون راحت باشه انشاءالله...
چشم روی هم میگذارد.
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#قسمت_۲۴
#پرستار_محجوبم
-ممنونم دخترم..
از ماشین پیاده می شویم و همان حین که سمت خانه ویلایی حرکت می کنیم، خیره به آسمان زمزمه می کند.
-اسم همسرم نرگسه. من و خودش اسمش رو خیلی دوست داریم. آرامش خاصی داره و همچنین اسم مادر امام زمان علیه السلام هست. این باعث افتخارشه. اون تو زندگی من خیلی زحمت کشید و در آخر برای فرزندی که قرار بود هدیه اش به من باشه، این اتفاق براش افتاد. میتونست مسئولیت به دنیا اوردن فرزندمون رو نکشه اما این محبت رو کرد. این اتفاقی هم که افتاد، امتحانی بود که خدا برای ما قرار داد. هردومون پذیرفتیمش. هرچند نرگس گاهی اوقات خیلی خسته میشه. از دوری پسرمون و همچنین نگرانی اش برای من. اما من هرگز خسته نشدم. حتی یک ثانیه هم پشیمون نشدم. شاید با خودت بگی دارم شعار میدم، ولی...
لبخند تلخی میزند و گوشه خیس چشمش را با سر انگشت پاک می کند
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#قسمت_۲۵
#پرستار_محجوبم
-ولی شعار نیست. حقیقته! من برای این آفریده شدم که در خدمت این زن باشم و از این مسئولیت خرسندم..
با دهان باز نگاهش می کنم. چقدر این مرد..چقدر این مرد بزرگ بود و بزرگ فکر می کرد. چطور می توانستم در موردش تعبیر کنم. اصلا قابل تعبیر بود؟ او که بود؟ که این همه بزرگ بود؟ چقدر عالمانه و حکیمانه درباره مسائل زندگی می نگریست. به قدری زیبا حرف می زد که خواهان این شدم تا مادر این بشر را ببینم! که از کدام شیر پاک خورده ای متولد شده که اینگونه منطقی حرف می زند!
لبخند میزنم.
-حتما همینطوره آقای یکتا...
لبخند گرمی حواله ام می کند و با دست به داخل تعارفم می کند.
-برو داخل دخترم..
کفش هایم را در اورده و چمدانم را آقای یکتا با خودش می اورد.
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#قسمت_۲۶
#پرستار_محجوبم
کفش هایم را در اورده و چمدانم را آقای یکتا با خودش می اورد.
-چون برای نرگس جان پله سخته، اتاق من و همسرم طبقه پایینه. دوتا اتاق هم بالا داریم که یکیش برای پسرمه و یکی دیگش برای مهمان هست که انشاءالله از این به بعد برای شماست..
نگاهی اجمالی به سرتاسر خانه می اندازم. خانه ای دوبلکس با دکور ساده و شیک که یک راه پله کوچک از وسط خانه به طبقه بالا می خورد و پذیرایی کوچکی با مبلمان زرد و طوسی و آشپزخانه ای بزرگ در طبقه پایین وجود داشت. خانه خیلی بزرگ نبود اما دلباز و قشنگ بود. داشتم به حرف های آقای یکتا گوش می دادم که یکدفعه دختر جوانی از آشپزخانه خارج می شود.
-سلام..
لبخند میزنم.
-سلام..
آقای یکتا هم جواب سلام دختر را می دهد و به او اشاره می کند.
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#قسمت_۲۷
#پرستار_محجوبم
-حلماجان! مثل دخترمنه. به کارهای خونه رسیدگی می کنه..
سری تکان می دهم و با او دست می دهم.
-خوشبختم از آشناییت عزیزم..
سنش کم دیده می شد. شاید پانزده یا شانزده سال بیشتر نداشت. اما آرایش صورتش کمی سنش را بیشتر جلوه می داد.
-منم همینطور!
-خب دخترم، توضیحاتم کافی بود؟
-بله آقای یکتا. فقط برای سرکار؟
-نگران نباش. هر روز صبح با راننده شخصی شرکت، میری و با همونم برمیگردی..
-باعث زحمت میشه..
-این چه حرفیه دخترم. شما رحمتی. شرمندم که خودم نمیتونم برسونمت. میترسم بدقول شم. اکثرا درگیر جلسات و سمینارهای مختلفم و برنامه های کاریم ساعت دقیقی ندارن..
-میفهمم!
-خب نظرت چیه بریم با نرگس جان آشنا بشیم؟
-مشتاقم!
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#قسمت_۲۸
#پرستار_محجوبم
برای حلما سری تکان می دهم و همراه آقای یکتا به سمت اتاق می رویم و با تقه ای به درب وارد می شویم. خانمی زیبا اما رنجور و بی رمق روی تخت دراز کشیده بود. چهره دلنشینی داشت، اما کوهی از غم نشاط را در چهره اش پوشانده بود.
با لبخند نزدیک شده و سلام می کنم. نگاه خسته اش روی نگاهم می نشیند. سری تکان می دهد. آقای یکتا با لبخند نزدیکش می شود و پیشانی اش را میبوسد.
-نرگسم، برات یک رفیق اوردم..
نرگس خانم با تعجب نگاهم می کند.
-این یکی فرق داره ها. ایشون زهرا خانم دختر آقای نیازی هستند. رفیقم! یادت میاد؟ خیلی سال پیش با خودش و خانمش رفتیم بیرون؟
نرگس خانم با مکث، چشم روی هم میگذارد. آقای یکتا با ذوق می خندد.
-یادش اومد...عزیزم یادش اومد. خب دخترم فکر کنم خیلی خسته شدی امروز. برو اتاقت و وسایلاتو جا به جا کن و موقع شام بیا پیشمون. تا موقع شام استراحت کن..
-نیازی نیست. وسایلم رو بچینم میام انشاءالله...
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#قسمت_۲۹
#پرستار_محجوبم
آقای یکتا لبخند میزند.
-من هستم فعلا. میخوام با نرگسم یکم تنها باشم. البته ببخشید اینطوری میگم..
لبخند زده و سرخم می کنم.
-این چه حرفیه، راحت باشید..با اجازتون!
از اتاق خارج شده و سمت آشپزخانه می روم. حلما مشغول چای ریختن بود. صدایش میزنم.
-بله؟
-حلماجان، میشه اتاقم رو بهم نشون بدی؟
لبخند میزند.
-بله چشم!
لباس ساده ای به تن داشت. مشخص بود در خانواده ساده ای زندگی می کرد. سینی به دست از آشپزخانه خارج می شود.
-من چای آقای یکتا و خانمشون رو بدم میام پیشتون!
-منتظر می مونم!
دقایقی بعد برمیگردد. از پله ها که بالا می رویم فضای دنجش دلم را می برد. یک دست مبل کاراملی سمت چپ بود و سمت راست هم دو اتاق رو به روی هم قرار داشت.
درب یکی از اتاق ها را باز می کند و می خواهد چمدانم را ببرد که ممانعت می کنم.
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#قسمت_۳۰
#پرستار_محجوبم
-خودم میبرم عزیزم. راحت باش..
-این اتاق شماست. میرم براتون نوشیدنی بیارم. چی میل دارین؟
لبخند میزنم.
-خیلی ازت متشکرم. یک لیوان آب سرد کافیه!
-چشم!
با لبخند وارد اتاق شده و با دیدن تخت دونفره ذوق زده رویش دراز میکشم. دست هایم را زیر سرم قرار داده و به سقف زل میزنم.
-یعنی قرار بود چی بشه؟
نفس عمیقی میکشم.
-تصمیمم درست بود؟ تا چندماه باید از خانوادم دور می موندم؟
لب میگزم.
-اما عاقلانه بود!
با یادآوری رفتارهای آقای یکتا لبخند میزنم.
-هنوزم هستن این مردا! هنوزم وجود دارن و نسلشون منقرض نشده!
با خنده چادرم را از سرم بیرون میکشم. از پنجره به آسمان خیره می شوم
-امیدوارم بتونم لبخند روی لب همسرش بیارم..خدایا، من نمیتونم بدون تو! کمکم کن!
***
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃