#قسمت_۳۱
#پرستار_محجوبم
-از وقتی سارا خانم رفته، یک هفته ای هست که شرکت داره دنبال نیروی جدید میگرده!
با تعجب به حرف های آقای صدری منشی شرکت گوش می دادم.
-خب اینکه جای تعجب نداره..
-آخه خانم نیازی شما نمیدونید. همین چندساعت پیش که شما داخل اتاقتون بودید یک خانم جوونی اومد اینجا. از ظاهرش براتون نگم، افتضاح!!! هیچی دیگه اومد برای مصاحبه!
-خب اصولا شرکت قوانین خودشو داره. شما چرا نگرانید؟
-نگران؟ داغونم!!!
-چرا؟
-چون استخدام شد فکر کنم!
-واقعا؟
-آره باورکنید..
-خب، حتما دلیل منطقی داشتن آقای یکتا..
-راستشو بگم فهمیدم قضیه از چه قراره..
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#قسمت_۳۲
#پرستار_محجوبم
از این رفتارهای کنجکاوانه آقای صدری خنده ام می گیرد. همیشه سعی می کرد ته ماجرای همه چیز را در بیاورد. سنش اندازه پدرم بود اما ذوق و شوقش اندازه یک جوان سی ساله!
-از چه قراره؟
صدایش را آهسته می کند.
-خانم محمدزاده گفتن وقتی چایی بردن اتاق آقای یکتا فهمیدن دختر یکی از دوستای آقای یکتا بودن..
یک تای ابرویم بالا می رود.
-آها خب به سلامتی..
-همین؟
شانه ای بالا می اندازم و پرونده پروژه ها را روی میزش میگذارم.
-خب پس چی بگم؟
-والا پس الکی میگن زنا کنجکاون؟
-الکی نمیگن! اما دنبال غیبت که دیگه نیستیم!
خودکارش را برمیدارد
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
#قسمت_۵۶۹ #استاد_مسیحی یوسف میخندد. -اصلا بهت نمیخوره انقدر رمانتیک باشی.. یاسی بی توجه به ما مشغو
پارتای قشنگمون
و ۵ صلوات...☺️
تقدیم نگاه امام هادی علیهالسلام
و مردم شجاع غزه و مقاومت حزب الله
برای زمینه سازی ظهور انشاءالله...❤️
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
#قسمت_۳۲ #پرستار_محجوبم از این رفتارهای کنجکاوانه آقای صدری خنده ام می گیرد. همیشه سعی می کرد ته
۳۲ پارت قشنگ رمان #پرستار_محجوبم
و ۵ صلوات...☺️
تقدیم نگاه امام هادی علیهالسلام
و مردم شجاع غزه و مقاومت حزب الله
برای زمینه سازی ظهور انشاءالله...❤️
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
#قسمت_۵۶۹ #استاد_مسیحی یوسف میخندد. -اصلا بهت نمیخوره انقدر رمانتیک باشی.. یاسی بی توجه به ما مشغو
#قسمت_۵۷٠
#استاد_مسیحی
تا رسیدن به خانه سعی میکردم به خودم دلداری دهم که امدن این دو مهمان برکت دارد و اتفاق ناخوشایندی همراه نیست..
به محض اینکه به خانه می رسیم چادرم را با چادررنگی طرح جده ام عوض کرده و مشغول کشیدن غذا می شوم. مسیح هم بعد تعویض لباس هایش و نشان دادن اتاق مهمان ها به کمکم آمده و میز را می چیند.
یوسف حوله به دست پشت میز می ایستد.
-چه کردی زن داداش..
از اینکه مرا زن داداش نامیده بود حس خوبی داشتم. عجیب بود. یک خواهر و برادر بودند اما این قدر حس دهی هردویشان متفاوت بود؟
-نوش جانتون. بفرمایید غذا سرد نشه..
مسیح اول از همه پشت میز می نشیند و برای همه غذا میکشد. یاسی هنوز نیامده بود.
-یاس خانوم نمیان؟
یوسف بی توجه به من و در حالی که مشتاقانه مشغول ریختن یک عالمه خوش قورمه سبزی روی برنجش بود میگوید..
-نمیدونم داشت با تلفن حرف میزد فکر کنم..
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#قسمت_۵۷۱
#استاد_مسیحی
-پس میرم صداشون کنم..
-زحمت نکش میاد خودش..
-زحمتی نیست..
نزدیک اتاق مهمان که می شوم از لای درب نیمه باز ناگهان صدای صحبت یاسی می آید. داشت با تلفن حرف میزد. قصد برگشت میکنم چون دوست نداشتم درگوشی و بی اجازه صحبت کسی را گوش دهم اما ناگهان با شنیدن صدایش که در مورد من حرف میزد برای لحظه ای یکه میخورم.
-وای نمیدونی چه املیه این دختره..مارو باش..فکر کردیم این مسیح میره شاهزاده ای چیزی میگیره بابا..اگر میدونستم انقدر دیوونست خودم گیرش مینداختم...منو بگو..تازه این یوسف کوفتی هم مجبورم کرده تو خونه شال سرم کنم..فکر کن؟ در این حد امل!
نفس عمیقی کشیده و چشم میبندم. نباید گوش میکردم. با صورتی متفکر سمت میز غذا می روم و پشت میز می نشینم. مسیح متوجه تغییر حالتم می شود که کنار گوشم میگوید.
-چیزی شده؟
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
#قسمت_۵۷۱ #استاد_مسیحی -پس میرم صداشون کنم.. -زحمت نکش میاد خودش.. -زحمتی نیست.. نزدیک اتاق مهمان
پارتای قشنگمون
و ۵ صلوات...☺️
تقدیم نگاه امام حسن عسکری علیهالسلام
و مردم شجاع غزه و مقاومت حزب الله
برای زمینه سازی ظهور انشاءالله...❤️
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
#قسمت_۳۲ #پرستار_محجوبم از این رفتارهای کنجکاوانه آقای صدری خنده ام می گیرد. همیشه سعی می کرد ته
#پارت_۳۳
#پرستار_محجوبم
-چی بگم والا...
-آقای صدری من باید برم. این فلش رو هم انشاءالله بدید آقای یکتا وقتی جلسشون تموم شد!
-چشم خانم نیازی..
-پس خدانگهدار!
اخم میکند.
-خداحافظ..
میخندم و از شرکت بیرون میزنم. میدانستم از این دلخور است چرا پای حرف هایش نمی نشینم. اما به شدت عجله داشتم و دوست نداشتم روزهای اول دیر به دیر برسم خانه آقای یکتا..
یک هفته ای از آمدنم به خانه آقای یکتا می گذشت. دو روز پیش خانه خودمان بودم و حسابی رفع دلتنگی کردم. اما همش فکر و ذهنم در خانه آقای یکتا بود. نرگس خانوم زن خوبی بود. درست نمی توانست حرف بزند ولی محبت از چشمانش می بارید. تنها مسئله ناراحت کننده همین بود که برای آقای یکتا و پسر ستاره سهیلش مدام اشک می ریخت و من نمی توانستم برایش کاری کنم. مادر بود دیگر!
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#پارت_۳۴
#پرستار_محجوبم
مامان دیروز کمی بد قلقی می کرد و بین رفتن یا نرفتنم مردد بود اما با صحبت های اطمینان بخش بابا و دلگرم کننده من دیگر چیزی نگفت و دوباره به رفتنم رضایت داد. خودم دوست داشتم به این کار ادامه بدهم. گرچه کمی اوضاع برایم سخت می شد اما خب شیرین بود. احساس مفید بودن تمام جانم را در برگرفته بود.
خسته و کوفته وارد اتاق مختص خودم می شوم و چادرم را از سرم بیرون میکشم و روی تخت شیرجه میزنم. در این یک هفته با حلما زیاد ارتباط خاصی نداشتم. یعنی دوست داشتم بیشتر باهاش معاشرت کنم ولی خب خیلی دختر اجتماعی نبود، بلکه ترجیح میداد بیشتر داخل اشپزخانه بماند و کمتر حرف بزند. منم دوست نداشتم مزاحم خلوت دوست داشتنی اش بشوم!
مشغول حافظ خواندن برای نرگس خانوم بودم که درب اتاق به صدا می آید. پس از کمی مکث حلما وارد می شود.
-زهرا خانم، سوپ خانوم رو اوردم..
لبخند میزنم و به احترامش نیم خیز می شوم.
-ممنون عزیزم. لطفا بزارش روی عسلی!
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
#پارت_۳۴ #پرستار_محجوبم مامان دیروز کمی بد قلقی می کرد و بین رفتن یا نرفتنم مردد بود اما با صحبت ها
پارتای قشنگمون
و ۵ صلوات...☺️
تقدیم نگاه امام حسن عسکری علیهالسلام
و مردم شجاع غزه و مقاومت حزب الله
برای زمینه سازی ظهور انشاءالله...❤️