قسمت 21 الی 25.pdf
90.9K
#همسر_طلبه 🔥
"فصل پنجم"
زهرا علیپور ✍
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
#همسر_طلبه 🔥 "فصل پنجم" زهرا علیپور ✍
#فصل_۵
#همسر_طلبه
-خیلی خوشحالم مامان..
با چشمان اشکی مرا می بوسد. آقای صادقی که بهتر بود از این به بعد احمدآقا صدایش بزنم لبخند میزند.
-ولی خوشحال می شدم آیه جان میومدی خونه ما.. با این حال هروقت اومدی قدمت سر چشم ما..
نرگس و نجمه در آغوشم می گیرند. با محمد هم تبریکی رد و بدل می کنیم و در آخر با خداحافظی دیگری از مامان چمدانم را از ماشین مامان به سمند باباجون منتقل می کنم. باباجون و مامان جون وقتی فهمیدند قرار است به خانه شان بروم خیلی خوشحال شدند. با اینکه بهشان گفتم فقط تا زمان قبول شدن دانشگاه پیششان می مانم اما باز هم باباجون با روی باز در آغوشم گرفت..
-همونم غنیمته باباجانم..
مامانی مرا به سمت اتاقی در گوشه حیاط خوشگلشان هدایت کرد. چمدانم را داخل اتاق میگذارم.
-این اتاق مال پدرت بود عزیزم. حالا مال تویه. امیدوارم خوشت بیاد..
با لبخند به اتاق بزرگ و دلبازی که درونش بودم خیره می شوم. اتاقی با ساخت قدیمی و پنجره های سنتی و رنگی رنگی!
-خیلی نازه مامانی..
-من میرم شام رو حاضر کنم. زود بیای ها..
-چشم..
با لبخند روی تخت یک نفره اتاق می نشینم و به اتاق زل میزنم. یک کمد چوبی قدیمی گوشه اتاق قرار داشت و یک میز تحریر نسبتا نو!
خیلی زود وسایلم را جا به جا می کنم و یک تاپ بندی و شلوارک پایم کرده و موهایم را دم اسبی می بندم. خداروشکر هوا گرم بود و مجبور نبودم نگران سرمای اتاق باشم. از اتاق که بیرون می روم با لبخند به باغ همیشه سر سبز باباجون خیره می شوم. خیلی بزرگ نبود اما بسیار دلچسب بود. هوا تاریک بود به همین خاطر به سرعت وارد خانه می شوم. خانه بزرگ باباجون تنها یک اتاق داشت که مختص خودشان بود. سه اتاق دیگر داخل حیاط بود. در این سالها هرگز به هیچ کدامشان سر نزده بودم. حتی اتاق پدرم. چون زیاد مهم به نظر نمی رسیدند! ولی الان حسابی پشیمانم!
تا وارد خانه می شوم سلام بلند بالایی می کنم که یکدفعه نگاهم به مردی می خورد که پشت به من ایستاده بود و داشت با تلفن حرف می زد. همین که صدای مرا می شنود متعجب برمی گردد که یکدفعه پاهایم سست می شوند.
این..این که..؟ حاج آقا؟
با آمدن مامانی نگاهم سمتش کشیده می شود. مامانی هم با دیدن من تا می خواهد لبخند بزند یکدفعه نگاهش به سر و وضعم می افتد و لب می گزد.
-اومدی مادر؟
آب دهانم را قورت می دهم. بی توجه به لب گزیده مامانی به حاج آقای مقابلم خیره می شوم. او همان طلبه جوان مدرسه مان بود؟ ولی او اینجا؟ اصلا لباسش کو؟
بسمربرئوف 🌱
💬 چون عقل کامل گردد، سخن اندک شود!
🔸 @zahra_alipouur
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
بسمربرئوف 🌱 💬 چون عقل کامل گردد، سخن اندک شود! 🔸 @zahra_alipouur
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#سوپرایززززززززز
بنا به درخواست شما عزیزان و به مناسبت عید #مباهله
از این به بعد #هرروز_پارت داریم انشاءالله 😍🔥
پ.ن: بنرایی که باهاشون دعوت به کانال شدید واقعی و پارت های این رمان هستند در آینده...❌
#پارت_۲۶
#همسر_طلبه
تلفنش را قطع کرده و سرش را می خاراند.
-ببخشید به جا نیوردم؟
این بار مستقیم داشت نگاهم می کرد. حق هم داشت. امروز اصلا مرا ندیده بود از بس سرش پایین و بالا بود. لبخند میزنم.
-آیه هستم..
مامانی با لبخند می گوید.
-بیا بشین امین جان. یادم رفت زودتر بهت بگم..
امین متعجب کنار سفره می نشیند. باباجون هم وارد پذیرایی می شود. او هم با دیدن وضع لباس هایم جا می خورد اما چیزی نمی گوید و با لبخند کنار سفره می نشیند.
-چیو مامان جان؟
من هم کنار باباجون می نشینم.
مامانی با لبخند به من اشاره می کند.
-نشناختی؟ حق هم داری. از بس نبودی هیچکسو نمیشناسی..آیه دخترعمو حسینته..وقتی کوچیک بوده دیدیش..
امین لبخند میزند و نگاهش را سمت من می چرخاند.
-ببخشید زودتر به جا نیوردم دخترعموجان..
لبخند میزنم. خدایا این بشر همان حاج آقای امروز صبحه؟ با این حال حتما منو ندیده و یادش نمی آید. به همین خاطر من هم خودم را به نفهمی میزنم. وای چه پسر گلی بوده و من اشتباه کردم!
-نه خواهش می کنم. منم شما رو نمی شناختم..
با لبخند ظرف غذایش را نگاه می کند.
-به به چه کردی ننه جون..
مامانی با خنده ته قاشق را به بازویش میزند.
-باز داری اذیت می کنی..
میخندد.
-قربون خنده هات ننه جون. اینجوری بیشتر عشق می کنم..
بابایی میخندد.
-اذیتش نکن خانممو..بعدشم تو بیخود می کنی قربون زن من بشی..
با لبخند به شوخی هایشان خیره می شوم و با لذت غذا می خورم. وای اگر بچه ها می فهمیدند حاج آقا پسرعمویه من بود؟ نه نه نباید می گفتم. اینجوری بیشتر اذیتم میکردن! ولی عجب حاج آقایه باحالی بودها..
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃