نحوه پارت گذاری درجه یک👇😍
هرروز انشاءالله 🔥😎
ارتباط با من🌱
@z_alipouur
بسمربرئوف🌱
💬 «میگفت:از آدم هایی باش
که دنیا به بودنشون نیاز دارد
ونبودنشون سریع به چشم می آید»
🔸 @zahra_alipouur
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
بسمربرئوف🌱 💬 «میگفت:از آدم هایی باش که دنیا به بودنشون نیاز دارد ونبودنشون سریع به چشم می آید»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
-حاج آقا، شما میدونید قرار چیه؟
+خیر، نمیدونم!
-ای بابا، بزارید براتون شفاف کنم حاج آقا. قرار یعنی دختر و پسر باهم دیگه میرن یک جای خلوت و ...
زهرا علیپور ✍
#همسر_طلبه
#فصل_چهارم
بسمربرئوف 🌱
💬 «وَلِرَبِّکَ فَاصْبِرْ»
یعنی برای من صبر کن
بسپرش به من:)
🔸 @zahra_alipouur
قسمت 21 الی 25.pdf
90.9K
#همسر_طلبه 🔥
"فصل پنجم"
زهرا علیپور ✍
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
#همسر_طلبه 🔥 "فصل پنجم" زهرا علیپور ✍
#فصل_۵
#همسر_طلبه
-خیلی خوشحالم مامان..
با چشمان اشکی مرا می بوسد. آقای صادقی که بهتر بود از این به بعد احمدآقا صدایش بزنم لبخند میزند.
-ولی خوشحال می شدم آیه جان میومدی خونه ما.. با این حال هروقت اومدی قدمت سر چشم ما..
نرگس و نجمه در آغوشم می گیرند. با محمد هم تبریکی رد و بدل می کنیم و در آخر با خداحافظی دیگری از مامان چمدانم را از ماشین مامان به سمند باباجون منتقل می کنم. باباجون و مامان جون وقتی فهمیدند قرار است به خانه شان بروم خیلی خوشحال شدند. با اینکه بهشان گفتم فقط تا زمان قبول شدن دانشگاه پیششان می مانم اما باز هم باباجون با روی باز در آغوشم گرفت..
-همونم غنیمته باباجانم..
مامانی مرا به سمت اتاقی در گوشه حیاط خوشگلشان هدایت کرد. چمدانم را داخل اتاق میگذارم.
-این اتاق مال پدرت بود عزیزم. حالا مال تویه. امیدوارم خوشت بیاد..
با لبخند به اتاق بزرگ و دلبازی که درونش بودم خیره می شوم. اتاقی با ساخت قدیمی و پنجره های سنتی و رنگی رنگی!
-خیلی نازه مامانی..
-من میرم شام رو حاضر کنم. زود بیای ها..
-چشم..
با لبخند روی تخت یک نفره اتاق می نشینم و به اتاق زل میزنم. یک کمد چوبی قدیمی گوشه اتاق قرار داشت و یک میز تحریر نسبتا نو!
خیلی زود وسایلم را جا به جا می کنم و یک تاپ بندی و شلوارک پایم کرده و موهایم را دم اسبی می بندم. خداروشکر هوا گرم بود و مجبور نبودم نگران سرمای اتاق باشم. از اتاق که بیرون می روم با لبخند به باغ همیشه سر سبز باباجون خیره می شوم. خیلی بزرگ نبود اما بسیار دلچسب بود. هوا تاریک بود به همین خاطر به سرعت وارد خانه می شوم. خانه بزرگ باباجون تنها یک اتاق داشت که مختص خودشان بود. سه اتاق دیگر داخل حیاط بود. در این سالها هرگز به هیچ کدامشان سر نزده بودم. حتی اتاق پدرم. چون زیاد مهم به نظر نمی رسیدند! ولی الان حسابی پشیمانم!
تا وارد خانه می شوم سلام بلند بالایی می کنم که یکدفعه نگاهم به مردی می خورد که پشت به من ایستاده بود و داشت با تلفن حرف می زد. همین که صدای مرا می شنود متعجب برمی گردد که یکدفعه پاهایم سست می شوند.
این..این که..؟ حاج آقا؟
با آمدن مامانی نگاهم سمتش کشیده می شود. مامانی هم با دیدن من تا می خواهد لبخند بزند یکدفعه نگاهش به سر و وضعم می افتد و لب می گزد.
-اومدی مادر؟
آب دهانم را قورت می دهم. بی توجه به لب گزیده مامانی به حاج آقای مقابلم خیره می شوم. او همان طلبه جوان مدرسه مان بود؟ ولی او اینجا؟ اصلا لباسش کو؟