eitaa logo
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
12.9هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
92 ویدیو
13 فایل
مادر و نویسنده🧕✍️ ‌ خالق ۳ کتاب چاپی و ۱۰ کتاب مجازی🌸 ‌ پارت گذاری هرروز انشاءالله 🔥 لینک ناشناس🤭 https://gkite.ir/es/10461022 ‌ ارتباط با ادمین و ثبت‌ نام نویسندگی🌱 @Admin_balot تبلیغات🌱 @tabliq_saheb . خرید رمان ها🌱 @Admin_balot
مشاهده در ایتا
دانلود
ماهد به همه سلام کرده و با جدیت کنار ملیکا می نشیند. عمه ماهد با لبخند میگوید. -عزیز عمه، دیگه مثل قبلنا شیطونی نمی کنی ها..بهم بگو چی ازارت میده از هستی ساقطش کنم.. اقای یکتا میگوید. -چه قدر لوسش میکنی مریم..ماهد برای خودش مردی شده! ماهد لبخند محوی به عمه اش میزند. -خوبم عمه، فقط گاهی اوقات یک موجود ازاردهنده میاد میره رو اعصابم که اونم حلش میکنم به زودی.. وقتی داشت میگفت موجود ازاردهنده نمیدانم چرا به خودم گرفتم؟ من را میگفت؟ من باعث ازارش بودم؟ خدایا! ملیکا بازوی ماهد را می گیرد که من نمیدانم چرا اعصابم بهم می ریزد. واقعا ذهنیتت چه بود از دلبستن به چنین مردی زهرا؟ انگاری خدا از قصد ملیکا را برای تو نازل کرده بود تا بفهمی این شخص کیست و چه قدر با دنیای تو متفاوت است! ماهد مشغول خوردن صبحانه می شود که میگویم. -من بیرون منتظر میمونم..خدانگهدار! زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
تنها اقای یکتا خداحافظی میکند و من از خانه بیرون میزنم. نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم بغضم را قورت دهم. یعنی انقدر عاشقش شده بودم؟ وای بر من! این چه احساس مسخره ای بود که دچارش شده بودم؟ کی به این مرد دلبسته بودم؟ من که جز پدرم و برادرم به مردی نگاهم نکرده بودم اما انگار این محرمیت برای من دردسر ساز شده بود. خیلی هم دردسر ساز شده بود. اما حالا که بنیامین وارد زندگی ام شده دلم میخواست بهش اجازه ورود بدهم. حتی میخواستم به او از این محرمیت بگویم. حتما میگفتم. یا میپذیرفت یا نه! اما من نمیتوانستم دروغگو یا پنهان کار باشم. ان هم مسئله به این مهمی را..این روزها حال نرگس جون هم رو به بهبودی می رفت. میتوانست چند کلمه نامفهوم و کوتاه ادا کند و حتی دست هایش را بیشتر از قبل حرکت دهد. به لطف خدا و حرکات ورزشی و روحیه قشنگش واقعا زن پر تلاشی بود. البته این را هم منکر نمی شوم که هر روز برایش از عشق به پسرش و دوباره در آغوش کشیدنش میگویم. شاید به همین انگیزه هم دوباره سراپا شود و مردهای زندگی اش را در آغوش بکشد! زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
نرگس جون که کمی بهتر شود دیگر اینجا کاری نداشتم. برای همیشه می رفتم! حتی شاید بیخیال کار کردن هم می شدم. هیچ چیز برایم مهم تر از همسری و مادری نبود! نفس عمیقی کشیده و دستی به صورتم میکشم. کی این همه خیس از اشک شده بودم؟ صدای قدم هایی را که می شنوم به سرعت صورتم را پاک کرده و با تک سرفه ای سعی میکنم به حالت عادی برگردم. امیدوارم صورتم سرخ نباشد اما محال بود! -نمیخوای سوار شی؟ بدون ان که جوابش را بدهم سوار ماشین می شوم. همین که کمربندش را می بندد ناگهان مکث میکند. -گریه کردی؟ متعجب و حیران قلبم شروع به تپش میکند. تلاش هایم بی فایده بود! سخت میگویم. -نه! زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
ماشین را روشن کرده و حرکت میکند. -میخوای حرف بزنی یا نه؟ دیشب کجا رفته بودی؟ کیه که هنوز نیومده گریتو در اورده؟ در دل پوزخندی میزنم. کاش میدانست خود بی انصافش دل بیچاره مرا خون کرده است! سرد میگویم. -اقای یکتا، دیر شده! سرعت ماشین را زیاد میکند. -لجباز تر از تو توی این دنیا ندیدم..صدسال سیاه نگو! زودتر از ماهد وارد شرکت شده و خودم را به اتاقم می رسانم. مائده هنوز نیامده بود. چادرم را که از سرم در اورده رو به روی اینه قرار می گیرم. کمی کرم پودر به صورتم میزنم. اصلا فکرش را هم نمی کردم یک اشک چنین بلایی سر صورتم بیاورد. باید خیلی بیشتر روی احساساتم کار کنم و کنترلش را به دست بگیرم. البته اگر میشد! *** زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
مشغول چای نوشیدن و گفتگو با مائده داخل تراس بودیم که یکدفعه تلفن مائده رنگ میخورد. -من میرم زهرا تو هستی؟ لبخند میزنم و دستانم را به شیشه داغ لیوان میچسبانم که عجیب احساس خوبی بهم منتقل می شود. -یکم دیگه میام.. -باشه پس.. همین که می رود نگاهم را به آسمان میچرخانم. امروز میخواستم به خانه بروم و با بابا صحبت کنم. البته قبلا یک چیزهایی میدانست مثل قرار همان شب اما دلم راضی نمی شد. باید با بابا مشورت میکردم. من از کودکی با پدرم ارتباط خوبی داشتم البته حرف ها و درد و دل هایم با مامان بود اما این بار دلم میخواست با بابا حرف بزنم. ولی باز هم چیزی مانعم میشد. دلم میخواست از احساسم به ماهد بگویم ولی خجالت میکشیدم. حجب و حیا نمیزاشت. اهی کشیده و جرعه ای از چایم را مینوشم. حیف که مامان از ماجرا خبر نداشت وگرنه بدون فوت وقت با او حرف میزدم... -خانم نیازی؟ زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
٠ با تعجب به عقب برمیگردم. بنیامین بود! با لبخند و سر به زیر نزدیکم می شود. -خوبید؟ مزاحمتون نشدم؟ لبخند کمرنگی میزنم. -اختیار دارید! داشتم چای میخوردم.. به ماگ دستش اشاره میکند. -منم اومدم همراهیتون کنم، مشکلی نیست؟ نمیدانم چرا از دیدنش حتی احساساتی هم نمی شدم. یعنی منطقی بود؟ فقط وجودش آرامش و اطمینان داشت. همین! -خواهش میکنم..مشکلی نیست! لب میگزد و دستش را به لبه تراس می گیرد. -راستش من از دیشب انقدر خوشحال بودم که حتی نتونستم بخوابم. فقط منتظر پاسخ شما هم هستم که با خانوادم خدمتتون برسیم.. سر به زیر شده و به لیوان خالی دستم نگاه میکنم. -بله، اما ممکنه یکم طول بکشه، مشکلی نیست؟ باید یکم فکر کنم و بعد پاسخ قطعی رو بدم خدمتتون.. لبخند محوی میزند. -با اینکه اصلا اهل صبر کردن نیستم اما چشم، صبر میکنم. چون میدونم ارزشش رو داره.. زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
سری تکان می دهم. -من برمیگردم اتاقم..فعلا.. -موفق باشید.. وارد اتاق که می شوم نفس راحتی میکشم. درست بود کنارش هیجان نداشتم اما واقعا خجالت زده می شدم! نمیدانم چرا اما یکدفعه به ذهنم رسید که بیشتر فکر کنم. به نظرم نیازی نبود هنوز با بابا هم حرف بزنم. همین که میدانست او به خواستگاری ام امده کافی بود. درسته، من باید اول با خودم کنار می آمدم. و بعد اینکه خودم تصمیم درستی گرفتم بقیه را هم در جریان بگذارم! *** باید برگه ای را تحویل ماهد می دادم. بعد از ان قرار بود ماهد به پروژی ای خارج از شهر سر میزد و به همین خاطر تنها به خانه برمیگشتم. با دو تقه کوتاه وارد اتاقش می شوم. مشغول بررسی یک سری برگه بود که با دیدنم عینک طبی اش را از روی چشم هایش برمیدارد. نیشخند میزند. -خوش اومدین خانم نیازی.. متعجب از خانم نیازی گفتنش برگه دستم را روی میزش میگذارم. -این رو یک چک بکنید باید یکم اصلاح بشه.. زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
نیم نگاهی به برگه انداخته و از پشت میز بلند می شود. متعجب نگاهش میکنم که مقابلم قرار می گیرد و دست در جیب شلوارش فرو میبرد. -میگم سرکار خیلی اذیت میشین ها.. یک تای ابرویم بالا میپرد. -حالتون خوبه اقای یکتا؟ لبخند میزند. -خوب؟ تا خوب چی باشه! شما دکترید؟ پوزخند میزنم و برگه را برمیدارم. -نه خوشبختانه..من میرم! -کجا؟ صبر کنید خانم نیازی.. احساس میکردم منظور دار حرف میزند. این بشر ماهد همیشه نبود! بی حوصله میگویم. -بله اقای یکتا؟ -احساس میکنم شما کارمند خیلی وظیفه شناسی هستید. این رو میدونستید؟ -در اون شکی نیست! -مثلا علاوه بر خوردن چایی با همکاراتون، حتی باهاشون شام هم بیرون میرید.. زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
یکدفعه چیزی در قلبم تکان می خورد. اهااان! پس ماجرا این بود! ولی از کجا بیرون رفتن ما را فهمیده بود؟ لبخند منظور داری میزنم. -به شما ربطی داره اقای یکتا؟ لب میگزد. -ربط که نه..امااا..چرا از این فیض های الهی نصیب ما نمیشه جوجه خانم؟ مگه تو دین شما نگفتن رسیدگی به همسر بِه از همکار؟ اونم از نوع مرد؟ پوزخندی میزنم. باز هم این لفظ را به کار برد. نمیدانم چرا به جای عصبانی شدن بیشتر خوشم می آمد. این حس مالکیت هرچند مصنوعی و غیرواقعی را دوست داشتم! اما ظاهرا میگویم. -خیلی دوست دارید اقای یکتا؟ نیشخندی میزند. -چرا که نه، بقیه نصیب ببرند ما که از واجباتیم... سری تکان می دهم و با لبخند میگویم. -خیلی خوبه! اما خب کاریش نمیشه کرد..نمیشه متاسفانه.. زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
دست به سینه میزند. انگار این بحث برایش جالب شده! -چرا اونوقت سرکار خانوم؟ این بار من قدمی سمتش برمیدارم و در چند سانتی صورتش میگویم. -چون شما خیلی سرتون شلوغه اقای یکتا..صبح و شب در خدمت مهمون های عزیزتون هستید..میدونید که، من علاقه ای به مزاحمت برای کسی ندارم..الانم خیلی دیرم شده..باید برم به بقیه جان فدایی هام برسم.. و برگه دستم را به سینه اش کوبیده و به سرعت از اتاق خارج می شوم. حتی نمی ایستم تا صورت مات برده و نگاه حیرانش از نزدیکی ام به او را نگاه کنم. زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
مشغول صحبت و تعریف کردن خاطراتم با نرگس جون بودم که ملیکا قهوه به دست از آشپزخانه خارج می شود. با دیدن ما پوزخندی زده و میگوید. -خدا درو تخته رو خوب با هم جور کرده! لبخند محوی زده و با نگاه عاقل اندر سفیهانه ای به ملیکا میگویم. -چیزی گفتید ملیکاجون؟ میخواهد چیزی بگوید که بیخیالش شده و با بی تفاوتی به اتاقش می رود. خنده ای از روی تاسف کرده و رو به نرگس جون میگویم. -چه فامیلایی هم دارین نرگس جون.. لبخند کمرنگی به من میزند و دستش را سمتم می گیرد. متوجه می شوم که میخواهد دستم را بگیرد. فورا دستش را با دو دستم گرفته و لبخند میزنم. -چیزی نیاز دارید نرگس جون؟ سری به معنای منفی تکان داده و یکدفعه به طبقه بالا نگاه میکند. باز هم! مثل همیشه! میدانستم دلش برای ماهد غنج می رود، ماهدی که خودش را از این زن که مادرش بود دور میکند. اخه چرا؟ اخه چرا انقدر میترسید؟ زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
با لبخند اطمینان بخش به نرگس جون در دلم میگویم. -میارمش نرگس جون..به عنوان اخرین ماموریتم پسرتون رو براتون میارم و بعد از اون دیگه میرم! یعنی باید میرفتم! اینجا دیگه جای موندن برای من نیست! در همین افکارم غوطه ور بودم که یکدفعه روسری ام از پشت کشیده می شود. با تعجب به عقب برمیگردم که با یک عدد پسربچه موفرفری مواجه می شوم. مهدیار بود، پسرعمه ماهد! -چطوری پرستار خانم؟ میخندم. -ای ناقلا..باز که این کارتو تکرار کردی..چیکار داری به این روسری من؟ کنارم می نشیند و سیبی را برداشته و مشغول خوردن می شود. -خب چرا تو خونه روسری سرت میکنی؟ جایی که ما زندگی میکنیم حتی بیرون هم روسری سر نمی کنند...من موهاتو الان دیدم خیلی قشنگن که.. با خنده به نرگس جون نگاه میکنم و بعد میگویم. -هی اقا پسر شما دیگه بزرگ شدیا..نباید روسری منو بکشی..بعدشم من که خواهر ماهد نیستم، نامحرمشم، پس باید روسری بپوشم.. زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃