نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
#پارت_۲۵۸ #پرستار_محجوبم ماهد امروز شرکت نیامده بود. اولین بار بود. کمی برایم جای تعجب داشت. سعی کر
پارتای قشنگمون
و ۵ صلوات...😍
تقدیم نگاه امام زمان علیهالسلام و
مردم شجاع غزه و مقاومت حزب الله برای
زمینه سازی ظهور انشاءالله...❤️
سلااام😍☺️
این کلیپی که خودم ساختم رو دیدید؟
حتما از کاناشون دیدن کنید👏
#پارت_۲۵۹
#پرستار_محجوبم
بعد از کتاب خواندن برای نرگس جون به اتاقم رفته تا کمی استراحت کنم. نزدیک غروب بود و ماهد باز هم خانه نیامده بود. نمیدانم چرا..با اینکه این نیامدن هایش طبیعی بود اما امرئز عجیب دلم شور میزد. چون سابقه نداشت شرکت نیاید. شاید خانه نمی آمد اما شرکت را حتما می آمد. حتی رویم نمی شد از اقای یکتا بپرسم. یعنی چه شده بود؟
چند ساعت دیگر را هم منتظر می مانم. انقدر نگران بودم که دست و دلم به کاری نمی رفت. با اینکه خیلی خسته بودم اما حتی نتوانستم بخوابم. مدام داخل گوشی به اکانت های مجازی اش خیره می شدم اما نبود که نبود..چه قدر دلم میخواست خودم بهش زنگ بزنم اما...
نمازم که تمام می شوم سجاده ام را جمع میکنم که صدای گوشی ام بلند می شود. به خیال اینکه مامان برایم پیام فرستاده سمت سرویس می روم تا برای خواب حاضر شوم. خسته بودم و دوست داشتم زودتر بخوابم. از ماهد هم که خبری نشد!
همین که زیر پتو میخزم و گوشی ام را برمیدارم تا پیام را ببینم با دیدن شماره ناشناس هنگ میکنم. خطی ناشناس به من پیاده داده بود. به سرعت روی تخت نیم خیز شده و پیام را میخوانم.
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#پارت_۲۶٠
#پرستار_محجوبم
-من ملیکام. ماهد حالش خوب نیست و تو خونش مریض افتاده. من یک کار فوری برام پیش اومد مجبور شدم برم جایی، تنها کسی که به ذهنم اومد تو بودی. فقط به دایی نگو چون ماهد دوست نداره کسی از خونش خبر داشته باشه..
برای بار پنجم پیام را از اول میخوانم. ملیکا بود؟ ملیکا با ماهد خانه اش بودند؟ ماهد خانه داشت؟ ماهد حالش خوب نبود؟ خدای من..
نمیدانم چطوری اما به سرعت جت خودم را حاضر کردم. این دختر چرا ادرس نفرستاده بود؟ نکند فکر کرده بود همه مثل خودش اند؟ با عصبانیت توام با نگرانی تایپ میکنم.
-سلام ادرس رو بفرست..
به ثانیه نکشیده ادرس را میفرستد. و منم به سرعت تاکسی اینترنتی گرفته و از موقعیتی که همه داخل اتاق هایشان بودن استفاده کرده و از خانه بیرون میزنم. با نگرانی سعی میکنم با شماره ماهد تماس بگیرم اما خاموش بود..
خدایا..یعنی حالش خیلی بد بود؟ خب چرا او را به بیمارستان نبرده بود؟ چرا خودش مراقبش نبود؟ کلی چرا در ذهنم بود که فعلا جوابی برای هیچ کدامشان نداشتم!
***
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
#پارت_۲۶٠ #پرستار_محجوبم -من ملیکام. ماهد حالش خوب نیست و تو خونش مریض افتاده. من یک کار فوری برام
پارتای قشنگمون
و ۵ صلوات...😍
تقدیم نگاه امام محمدباقر علیهالسلام و
مردم شجاع غزه و مقاومت حزب الله برای
زمینه سازی ظهور انشاءالله...❤️
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
"شرایط VIP رمان پرستار محجوبم" 📌داخل کانال VIP 😍 (پارت ۴۵۴ هستیم) به ارزش ۳۹ هزارتومان🥰 🔸داخل
داخل کانال VIP رمان
پرستارمحجوبم " پارت ۴۲۹" هستیم☝️🏻
📌فایل کامل رمانهای زهرا علیپور 😍
#پارت_۲۶۱
#پرستار_محجوبم
با نگرانی به آدرسی که ملیکا داده بود نگاه میکنم. برای باز هزارم از راننده میپرسم.
-ببخشید اقا چه قدر دیگه می رسیم؟
راننده بنده خدا کلافه می شود.
-خواهرم اتفاقی افتاده؟ 5 دقیقه دیگه رسیدیم..
-ممنونم..
سرم را به شیشه ماشین تکیه داده و چشم هایم را میبندم. ساعت از یازده شب گذشته بود و من حیرون و سیرون دنبال ماهد امده بودم که ببینم زنده است یا مرده! این واقعی بود خدایا؟
اهی میکشم. اعتراف میکنم. نمیتوانستم یک جا بنشینم. ان هم به گفته ملیکا ماهد در وضع خوبی نبود.دوست داشتم به اقای یکتا بگویم ولی واقعا ترسیدم ماهد ناراحت شود! اصلا چرا ملیکا از من خواسته بود؟ یعنی این دو انقدر نزدیک بودند که باهم به خانه می رفتند؟ پس چرا ملیکا پیشش نمانده بود؟ نکند دروغ گفته باشد؟ اخه او با من چه خصومتی باید داشته باشد که دروغ بگوید؟
بلاخره ماشین متوقف شده و ما می رسیم. با ذوق میگویم.
-ممنونم اقا..براتون واریز زدم..
و به سرعت از ماشین بیرون میپرم.
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#پارت_۲۶۲
#پرستار_محجوبم
چادرم را محکم گرفته و به ساختمان های عجیب و غریب اطرافم خیره می شوم. خیابان بزرگی بود و مجتمع ها و آپارتمان های قشنگی داشت. در ان تاریکی میان نور خیابان ها خداروشکر افراد زیادی رفت و امد میکنند با وجود ان ساعت شب وگرنه ترس برم میداشت! توکل به خدا کرده و برای بار هزارم به ماهد زنگ میزنم اما خاموش بود!
پوفی کشیده و با توجه به گفته ملیکا زنگ طبقه چهارم ساختمان را میزنم. پنج دقیقه ای میگذرد اما کسی جواب نمی دهد. نگران دوباره زنگ میزنم که در با تیکی باز می شود. همین؟ چرا کسی جواب نداد؟ نکند اشتباه زده باشم؟ بیخیال استرس می شوم و به سرعت با اسانسور بالا می روم. رو به روی تک واحد که قرار می گیرم اب دهانم را قورت داده و زیر لب صلوات میفرستم. خدایا..دلم میگفت بیام..خواهش میکنم خودت مراقبم باش!
و تقه ای به در میزنم. کمی بعد در باز می شود و قامت ماهد جلوی درب خانه نمایان می شود. او طوری که مرا ندیده باشد برمیگردد که برود و میگوید.
-صدبار بهت گفتم برو ملیکا..دست از سرم بردار..اون دوستای داغونتم ببر..
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃