نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
#پرستار_بچه_مثبت 🔥 خلاصه👇 سارا جراح جوان و موفق کشور بعد از اطلاع از بیماری پدربزرگش راهی رشت می ش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت 11 الی 15.pdf
90.9K
#همسر_طلبه 🔥
"فصل سوم"
زهرا علیپور ✍
سلام من اینجام🖐🏻
شرح حال من🧕🏻
رمان هامون😍👇
قسمت اول رمان #استاد_مسیحی🔥👇🏻
🔸https://eitaa.com/zahra_aalipouur/3707
قسمت اول رمان #همسر_طلبه 🔥👇
🔸 https://eitaa.com/30070920/35
📌خلاصه رمان همسرطلبه
قسمت اول رمان #پرستار_محجوبم🔥👇
🔸https://eitaa.com/30070920/937
دریافت فایل رمانهای کامل شده👇
🔸رمانهای کامل شده زهرا علیپور
اطلاع از دوره نویسندگی👇🏻
🔸 @admin_balot
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
#همسر_طلبه 🔥 "فصل سوم" زهرا علیپور ✍
قسمتای جدید 😍🌱
#فصل_۳
#همسر_طلبه
-تازه اون یکی که سر نماز عمامه سفیدشو برداشتیم و کلاه کپ ریحانه رو گذاشتیم..
ریز ریز میخندیدیم. صدای خنده مان کاملا واضح بود ولی امام جماعت ذره ای واکنش نشان نمی دهد. اذان که تمام می شود، امام جماعت بلند شده و زیر لب اذان می گوید. تکبیر که می گوید دیگر تمام نقشه ام را فراموش می کنم و وارد خلسه آرام بخش نماز می شوم...
سلام نماز را که می دهیم با هیجان می گویم.
-نچسب چقدر صداشم خوب بود. یعنی کیف کردم نماز خوندم..
هر سه حرفم را تایید می کنند. یکدفعه امام جماعت بلند شده وسمتمان برمی گردد. نگاهی به صف های شلوغ پشت سرم می اندازم. نمازخانه همیشه موقع نماز شلوغ بود اما این بار شلوغ تر هم شده بود. تا دم در دختر بود که نشسته بود برای دیدن جمال این حاج آقا..
تا چشمم به قیافه اش می خورد قند در دلم آب می شود. یکدفعه به خودم نهیب میزنم. ولی هرچی هم چهره اش دلنشین باشد یک حاجی بیشتر نبود. نرگس میخندد.
-چه ریشویه..
ریحانه تاییدش می کند.
-بیریخته..
متعجب می شوم. پس چرا من فکر کردم دلنشین است؟ راست می گفتند. خیلی چهره جذابی نداشت اما به شدت مردانه بود! بیخیال افکارم می شوم و خوب به نطق هایش گوش می دهیم. در مورد اهمیت نماز جماعت حرف می زد. حاج آقای قبلی می امد نماز می خواند و می رفت. البته قبلی ترش هم مثل این یکی صحبت می کرد. اهمیت نمی دهم. یک کاری می کنم این یکی هم سر یک هفته نشده دمش را روی کولش بگذارد و برود.
زنگ آخر می خورد که از مدرسه بیرون می رویم. به شدت به فکر فرو رفته بودم و در حال ریختن نقشه برای این روحانی جدید بودم که نرگس دوباره سر و کله اش پیدا می شود.
-چطوری آبجی خوشگله؟
میخندم.
-خوبم تو چطوری؟
-خداروشکر. با احوال پرسی های شما..
-میبینم ذوق داری..
-نه کی گفته. من که مثل شما بی جنبه نیستم..
-هر هر از خداتونم باشه مامان جوون من میاد خونه شما با اون همه مال و ثروت..
-بیخیال بابا خودتم میدونی که این پولا واسه ما هیچه..
شانه ای بالا می اندازم.
-شوخی می کنم..
-واسه آخر هفته چی می خوای بپوشی؟ میخوای باهم بریم خرید؟
-نه نرگسی خودت برو من یکم کار دارم..
میخندد.
-بعله کاراتم میدونیم..
-خب دیگه خودت میدونی نقشه کشیدن کلی تمرکز میخواد...
بلندتر میخندد.
-ما که از دست تو موندیم!
-به خانه که می رسم دستی برایش تکان داده و وارد خانه می شوم. مامان مشغول کشیدن غذا بود.
-سلامم بر مامان گلم من اومدم
-خوش اومدی عزیزم. دستاتو بشور بیا غذا بخوریم..
-چشم!!!
لباسای فرمم را با لباسای خونه عوض کرده و با هیجان وارد آشپزخانه می شوم. مامان مشغول کشیدن غذا بود.
-به به چه بویی راه انداختی..
لبخند میزند.
-چه خبرا؟
قاشقی ماست به دهان میگذارم.
-سلامتی..
-خیلی هیجان زده به نظر میرسی..
میخندم و به نقشه هایم فکر می کنم.
-نه چیزی نیست فقط یکم زیادی خوشحالم..
-امیدوارم همیشه اینطوری ببینمت..
چشمک زده و تند تند غذایم را می خورم.
-چه خبرا؟ این روزا زیاد خونه ای..
-نباشم؟
-خب طبیعی نیست دیگه. قبلنا بیشتر شرکت بودی..
آه میکشد.
-اشتباه بود. حالا می خوام اشتباهاتم رو جبران کنم..
نیشخند میزنم.
-یکم دیر نیست؟
-نه چه دیری دخترم؟
-اهوم امیدوارم این جبران برای همسرآیندتون واقعا تاثیرگذار باشه..
متعجب می شود.
-متوجه منظورت نمیشم آیه. مگه قرار نیست تو پیشم باشی؟
نفس عمیقی میکشم. در مورد این موضوع خیلی فکر کرده بودم. باید تصمیم را با مامان مطرح می کردم.
-مامان من تصمیمم رو گرفتم..
دست از غذا خوردن میکشد.
-خب؟
پوفی میکشم.
-من نمیتونم با شما زندگی کنم..
عصبی می شود. با ناراحتی لیوان آب را می نوشد.
-بس کن آیه..
-ببین مامان بهم حق بده. من امسال کنکور دارم و با توجه به خوب درس خوندنم میدونم یک دانشگاه خوب انشاءالله قبول میشم. و تصمیم دارم مستقل شم..
-هنوز تا کنکور مونده آیه..
-چیز زیادی نمونده مامان. فقط سه ماه دیگه..
آه میکشد.
-حق بده آیه چطور میتونم دوریتو تحمل کنم. کجا می خوای زندگی کنی؟ تنها؟ محاله اجازه بدم..
-خب خب..
-خب چی؟
-برای اونشم فکرایی کردم..
یک تای ابرویش را بالا می دهد.
-چه فکری؟
لب میگزم.
-میخوام برم پیش مامان جون و باباجون زندگی کنم. منتها تا وقتی که دانشگاه برم..
یکدفعه سکوت می کند. انگار داشت فکر می کرد. پس از گذشت ده دقیقه نفس عمیقی میکشد.
-خیلی خب. گرچه سختمه ازت دور باشم ولی موافقت می کنم..
لبخند میزنم.
-ممنونم مامان. من دوست دارم تو خوشبخت باشی..
دستی به لپم میکشد.
-خوشبختی من زمانیه که بدونم تو خوشحالی..
بسمربرئوف🌱
💬«هیچکس نمیتواند
چیزی که خدا برایِ
توخواسته است
را از تو بگیرد..»
🔸 @zahra_alipouur
قسمت 16 الی 20.pdf
93.1K
#همسر_طلبه 🔥
"فصل چهارم"
زهرا علیپور ✍
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
#همسر_طلبه 🔥 "فصل چهارم" زهرا علیپور ✍
#فصل_۴
#همسر_طلبه
چشم روی هم میگذارم.
-من خوشبختم مامان...
*
با وارد شدن حاج آقای جدید به مدرسه سریع تره ای از موهایم را یک وری رها کرده و به سرعت به سمتش می روم. نرگس هم همراهم بود. در قسمتی از سالن که کمتر در دید بود مقابلش می ایستم.
-سلام حاج آقا..
همانطور که انتظار می رفت با سری افتاده جواب سلام می دهد.
-علیکم سلام..
به صدایم ناز می دهم.
-ببخشید حاج آقا سوال شرعی داشتم..
نگاهی به ساعت مچی اش می اندازد. هنوز وقت داشتیم!
-بفرمایید..
صدایش نه سرد بود و نه سخت. ملایم ولی جدی!
پوفی می کشم.
-ببخشید حاج آقا من یک کار خیلی بدی کردم...
-چه کاری؟
نرگس که هر لحظه ممکن بود از خنده منفجر شود بازویم را سفت می گیرد و من مدام نیشگوونش می گرفتم.
سرم را کمی نزدیک صورتش میبرم طوری که انگار می خواهم در گوشش بگویم که متعجب سرش را عقب می برد. با این حال آهسته می گویم.
-راستش..راستش حاج آقا من با یک پسری دوست شدم..
لب میگزم و تره از موهایم را بین انگشتم میچرخانم.
-با هم رفتیم سر قرار..
یکدفعه متعجب می گویم.
-شما میدونید اصلا قرار چیه؟
پوفی میکشد و نگاهی به سقف می اندازد.
-خیر نمیدونم...
نرگس دیگر طاقت نمی اورد و با ببخشیدی از پیشمان می رود. سعی می کنم خنده ام را کنترل کنم. جدی اما پر بغض می گویم.
-ای بابا بزارید براتون شفاف کنم حاج آقا..قرار یعنی یک دختر و پسر باهم دیگه میرن یک جای خلوت و...
-لازم به توضیح نیست بفرمایید حکم شرعی چی رو میخواید بدونید؟
صدایش به قدری جدی بود که سکوت می کنم.
-خب..خب می خواستم بدونم اگر اون پسر من رو بغل کرده باشه حکم شرعیش چیه؟
سری تکان می دهد.
-همسرتون هستن؟
سر تکان می دهم.
-نچ
-برادر یا پدرتون؟
-نچ
-پس چکارتون بودن؟
لب میگزم.
-دوستم..
-گناه کردید!
و با عجله از کنارم رد می شود و من هاج و واج می مانم.
نرگس و مریم و ریحانه به سرعت نزدیکم می شوند.
-چی شد؟
-نابودش کردی؟
-خجالت کشید؟
عصبی می شوم.
-اهه چتونه شما بابا. هیچی نشد..
دمغ می شوند.
-واسه هیچی این همه خون دل خوردیم؟
مریم میخندد.
-فکر کنم این یکی خیلی کار داره..
نرگس متعجب نگاهش می کند. مریم پوزخندی میزند که از دستش کفری می شوم.
-انگاری حاج آقا ایشون رو اسفالت کردن..
دست در جیب فرو میبرم.
-اصلا هم اینطور نیست واسه دفعه اول ترجیح دادم نرمال برخورد کنم..
هر سه طوری بهم نگاه کردند که انگار خودت..
اذان را که می گویند هر چهارتا به سرعت به سمت نمازخانه می رویم. موقع نماز انقدر از دست این حاج آقا عصبی شدم که دلم می خواست بکوبم به کله اش ولی خب بیخیال شدم و به فکر نقشه بهتری افتادم..
*
نحوه پارت گذاری درجه یک👇😍
هرروز انشاءالله 🔥😎
ارتباط با من🌱
@z_alipouur