eitaa logo
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
12.9هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
92 ویدیو
13 فایل
مادر و نویسنده🧕✍️ ‌ خالق ۳ کتاب چاپی و ۱۰ کتاب مجازی🌸 ‌ پارت گذاری هرروز انشاءالله 🔥 لینک ناشناس🤭 https://gkite.ir/es/10461022 ‌ ارتباط با ادمین و ثبت‌ نام نویسندگی🌱 @Admin_balot تبلیغات🌱 @tabliq_saheb . خرید رمان ها🌱 @Admin_balot
مشاهده در ایتا
دانلود
اخم میکند. -محاله بزارم.. بی تفاوت خیارم را می خورم. -اما من نمیام. هرکار بکنی فایده نداره.. عصبانی به آشپزخانه می رود. خیلی دوستش داشتم. خیلی زیاد. اما نمی خواستم حالا که بعد پانزده سال قرار بود زندگی خوشی را شروع کند من مزاحمش باشم.. با خستگی وارد اتاقم شده و رو به روی آینه قدی قرار می گیرم. سه سالم بود که پدرم را در تصادف از دست می دهم. از همان زمان من ماندم و مامان. بابا ثروتمند بود. یعنی خانواده پدریم ثروتمند بودند. مامان یک تنه شرکت بابا را اداره می کند. از همان زمان با اقوام زیاد ارتباط نداشتیم. یعنی مامان ادم خجالتی و کم رویی بود. یک مادر بزرگ و پدربزرگ و یک عمو داشتم که دو سال پیش عمو و زنعموم طی یک تصادف جانشون را از دست میدهند. ماهی یکبار به پدر و بزرگ و مادربزرگم سر می زدم. با اینکه پدربزرگم ثروتمند بود ولی خودش را بازنشسته کرده بود و در همان خانه ویلایی قدیمی زندگی می کردند. با عمو و زنعموم زیاد ارتباط نداشتم. یعنی فقط در کل این سالها چند بار عموم و زنعموم را دیده بودم. طبیعی هم بود. تهران زندگی می کردند. فقط همینقدر می دانستم که یک پسر دارند. که اخرین بار در مراسم سوم عمو و زنعمو دیدمش.. پدر و مادر مامانم هم که خارج از کشور زندگی می کردند. زیاد ایران نمی امدند. مامان هم انقدر درگیر کارهای شرکت بود که وقت نمی کرد بهشان سر بزند. تا اینکه بلاخره زندگی مامان تغییر می کند و آقای صادقی که پدر نرگس همکلاسی ام می شود دل به مامان می بازد و ازش خواستگاری می کند. آقای صادقی همسرش را موقع تولد نرگس سر زایمان از دست می دهد. به جز نرگس دو فرزند دیگر هم داشت. محمد و نجمه! که فقط محمد و نرگس در خانه بودند و نجمه چند سالی بود به خانه خودش رفته بود. باهم همسایه بودیم ولی خب زیاد نمی شناختمشان. خلاصه بعد کلی اصرار بلاخره آقای صادقی از مامان رضایت می گیرد البته بماند که مامان اصلا راضی نبود به این وصلت بیشتر به خاطر من اما خب من قانعش کردم که آقای صادقی مرد شریفی هست و این ازدواج به صلاح اوست. مامان بیچاره چه گناهی داشت باید پاسوز من می شد. بلاخره منم یک روزی میرفتم خانه شوهر و او باید تنها می ماند؟ پر رو ام صدامه! والا! *** زنگ کلاس که می خورد همه به سرعت به سمت حیاط مدرسه می روند. متعجب ساندویچم را باز کرده و گاز کنده ای ازش می کنم. ریحانه با ذوق وارد کلاس می شود. -وای بچه ها فهمیدین چی شده؟ نرگس کنجکاو می شود. -چی شده؟ -حاج آقای جدید اومده.. یکدفعه لقمه در گلویم میپرد. مریم با خنده به پشتم میکوبد طوری که چشمانم داشت از حدقه بیرون می آمد. -بابا نمی بینی کل نقشه هاش پرید! این چطور خبر دادنه!!! -ول کن منو خفم کردی دختر.. نرگس می خندد. -ایندفعه می خوای چیکار کنی آیه؟ ساندویچم را داخل کوله ام می اندازم و با هیجان استین های مانتویم را تا می دهم. -امروز میریم واسه ارزیابی اولیه... ریحانه همچنان که هنوز نفس نفس می زد می گوید. -همونه.. هر سه سوالی نگاهش می کنیم که ادامه می دهد. -بابا چقدر شما پرتید. همون طلبه جوونه رو میگم دیگه.. بشکنی میزنم. -خب پس جنسمون جور شد.. مریم با ذوق میخندد. -چه شود! نرگس ادای گریه در می اورد. -ولی ایندفعه مطمئنم مدیر خفتمون میکنه.. -مهم نیست.. تا هر چهار نفرمان از کلاس بیرون میزنیم صدای اذان بلند می شود. به سمت سرویس بهداشتی می رویم تا وضو بگیریم. به جز مریم هر سه مان اهل نماز خواندن بودیم. به قیافه و سر و شکلمان نمی خورد اما روی نماز تعصب عجیبی داشتیم. مخصوصا من که عاشق نمازهای پدربزرگ و مادربزرگم بودم! مثل چهارتا خلافکار با موهای کج و گیسوان بافته شده بیرون از مقنعه به سمت نمازخانه مدرسه می رویم. عاشق نماز جماعت بودم اما از خود امام جماعت بیزار بودم. حداقلش این بود دوست داشتم یکی مثل پدربزرگم امام جماعت بایستد نه این... چادر های رنگی تا شده را برداشته و با دقت سرمان می کنیم طوری که یک تار مو هم دیده نشود. حداقل نماز می خواندیم اصولش را هم باید رعایت می کردیم! چون زود امده بودیم صف اول می نشینیم. آخرای اذان بود. پشت امام جماعت به ما بود و روی سجاده اش نشسته بود.هنوز چهره اش در دید نبود ولی مشخص بود قد بلند و هیکل متوسطی دارد. یعنی نه خیلی هیکلی و نه خیلی لاغر بود. خب به نسبت قبلی ها بهتر بود. همین که جوان بود اذیت کردن دلچسب تر می شد. یهو نرگس میزند زیر خنده. با تعجب نگاهش می کنم. در گوشم می گوید. -هیچی یاد اون امام جماعت قبلی می افتم که سوسک کردی تو کفشش.. مریم که وقتی نقشه داشتیم نمازخوان می شد کنار گوشم پچ پچ می کند.
پرستار بچه مثبت (1)_230709_144854.pdf
821.9K
🔥 خلاصه👇 سارا جراح جوان و موفق کشور بعد از اطلاع از بیماری پدربزرگش راهی رشت می شود. به درخواست سارا، امیرصالح، جوان و نیروی خدماتی بیمارستان به عنوان به خانه آنها می آید و قرارداد کار می بندد. امیرصالح که به شدت فردی و بود بخاطر نامناسب سارا قصد استعفا میدهد اما پدربزرگ که نمیخواهد این جوان صالح را از دست بدهد به اجبار درخواست برای آنها می دهد که تنها سارا از این ماجرا برای شیطنت ها و اذیت هایش خوشحال می شود… و داستانی عاشقانه و طنز و کلکلی از رابطه این دو دنیای متفاوت! زهرا علیپور✍ 😍
بسم‌رب‌رئوف🌱 💬اتلاف وقت یعنی در لحظه ای که هستی؛‌ زندگی نمی کنی.. 🔸 @zahra_alipouur
قسمت 11 الی 15.pdf
90.9K
🔥 "فصل سوم" زهرا علیپور ✍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام من اینجام🖐🏻 شرح حال من🧕🏻 رمان هامون😍👇 قسمت اول رمان 🔥👇🏻 🔸https://eitaa.com/zahra_aalipouur/3707 قسمت اول رمان 🔥👇 🔸 https://eitaa.com/30070920/35 📌خلاصه رمان همسرطلبه قسمت اول رمان 🔥👇 🔸https://eitaa.com/30070920/937 دریافت فایل رمانهای کامل شده👇 🔸رمانهای کامل شده زهرا علیپور اطلاع از دوره نویسندگی👇🏻 🔸 @admin_balot
-تازه اون یکی که سر نماز عمامه سفیدشو برداشتیم و کلاه کپ ریحانه رو گذاشتیم.. ریز ریز میخندیدیم. صدای خنده مان کاملا واضح بود ولی امام جماعت ذره ای واکنش نشان نمی دهد. اذان که تمام می شود، امام جماعت بلند شده و زیر لب اذان می گوید. تکبیر که می گوید دیگر تمام نقشه ام را فراموش می کنم و وارد خلسه آرام بخش نماز می شوم... سلام نماز را که می دهیم با هیجان می گویم. -نچسب چقدر صداشم خوب بود. یعنی کیف کردم نماز خوندم.. هر سه حرفم را تایید می کنند. یکدفعه امام جماعت بلند شده وسمتمان برمی گردد. نگاهی به صف های شلوغ پشت سرم می اندازم. نمازخانه همیشه موقع نماز شلوغ بود اما این بار شلوغ تر هم شده بود. تا دم در دختر بود که نشسته بود برای دیدن جمال این حاج آقا.. تا چشمم به قیافه اش می خورد قند در دلم آب می شود. یکدفعه به خودم نهیب میزنم. ولی هرچی هم چهره اش دلنشین باشد یک حاجی بیشتر نبود. نرگس میخندد. -چه ریشویه.. ریحانه تاییدش می کند. -بیریخته.. متعجب می شوم. پس چرا من فکر کردم دلنشین است؟ راست می گفتند. خیلی چهره جذابی نداشت اما به شدت مردانه بود! بیخیال افکارم می شوم و خوب به نطق هایش گوش می دهیم. در مورد اهمیت نماز جماعت حرف می زد. حاج آقای قبلی می امد نماز می خواند و می رفت. البته قبلی ترش هم مثل این یکی صحبت می کرد. اهمیت نمی دهم. یک کاری می کنم این یکی هم سر یک هفته نشده دمش را روی کولش بگذارد و برود. زنگ آخر می خورد که از مدرسه بیرون می رویم. به شدت به فکر فرو رفته بودم و در حال ریختن نقشه برای این روحانی جدید بودم که نرگس دوباره سر و کله اش پیدا می شود. -چطوری آبجی خوشگله؟ میخندم. -خوبم تو چطوری؟ -خداروشکر. با احوال پرسی های شما.. -میبینم ذوق داری.. -نه کی گفته. من که مثل شما بی جنبه نیستم.. -هر هر از خداتونم باشه مامان جوون من میاد خونه شما با اون همه مال و ثروت.. -بیخیال بابا خودتم میدونی که این پولا واسه ما هیچه.. شانه ای بالا می اندازم. -شوخی می کنم.. -واسه آخر هفته چی می خوای بپوشی؟ میخوای باهم بریم خرید؟ -نه نرگسی خودت برو من یکم کار دارم.. میخندد. -بعله کاراتم میدونیم.. -خب دیگه خودت میدونی نقشه کشیدن کلی تمرکز میخواد... بلندتر میخندد. -ما که از دست تو موندیم! -به خانه که می رسم دستی برایش تکان داده و وارد خانه می شوم. مامان مشغول کشیدن غذا بود. -سلامم بر مامان گلم من اومدم -خوش اومدی عزیزم. دستاتو بشور بیا غذا بخوریم.. -چشم!!! لباسای فرمم را با لباسای خونه عوض کرده و با هیجان وارد آشپزخانه می شوم. مامان مشغول کشیدن غذا بود. -به به چه بویی راه انداختی.. لبخند میزند. -چه خبرا؟ قاشقی ماست به دهان میگذارم. -سلامتی.. -خیلی هیجان زده به نظر میرسی.. میخندم و به نقشه هایم فکر می کنم. -نه چیزی نیست فقط یکم زیادی خوشحالم.. -امیدوارم همیشه اینطوری ببینمت.. چشمک زده و تند تند غذایم را می خورم. -چه خبرا؟ این روزا زیاد خونه ای.. -نباشم؟ -خب طبیعی نیست دیگه. قبلنا بیشتر شرکت بودی.. آه میکشد. -اشتباه بود. حالا می خوام اشتباهاتم رو جبران کنم.. نیشخند میزنم. -یکم دیر نیست؟ -نه چه دیری دخترم؟ -اهوم امیدوارم این جبران برای همسرآیندتون واقعا تاثیرگذار باشه.. متعجب می شود. -متوجه منظورت نمیشم آیه. مگه قرار نیست تو پیشم باشی؟ نفس عمیقی میکشم. در مورد این موضوع خیلی فکر کرده بودم. باید تصمیم را با مامان مطرح می کردم. -مامان من تصمیمم رو گرفتم.. دست از غذا خوردن میکشد. -خب؟ پوفی میکشم. -من نمیتونم با شما زندگی کنم.. عصبی می شود. با ناراحتی لیوان آب را می نوشد. -بس کن آیه.. -ببین مامان بهم حق بده. من امسال کنکور دارم و با توجه به خوب درس خوندنم میدونم یک دانشگاه خوب انشاءالله قبول میشم. و تصمیم دارم مستقل شم.. -هنوز تا کنکور مونده آیه.. -چیز زیادی نمونده مامان. فقط سه ماه دیگه.. آه میکشد. -حق بده آیه چطور میتونم دوریتو تحمل کنم. کجا می خوای زندگی کنی؟ تنها؟ محاله اجازه بدم.. -خب خب.. -خب چی؟ -برای اونشم فکرایی کردم.. یک تای ابرویش را بالا می دهد. -چه فکری؟ لب میگزم. -میخوام برم پیش مامان جون و باباجون زندگی کنم. منتها تا وقتی که دانشگاه برم.. یکدفعه سکوت می کند. انگار داشت فکر می کرد. پس از گذشت ده دقیقه نفس عمیقی میکشد. -خیلی خب. گرچه سختمه ازت دور باشم ولی موافقت می کنم.. لبخند میزنم. -ممنونم مامان. من دوست دارم تو خوشبخت باشی.. دستی به لپم میکشد. -خوشبختی من زمانیه که بدونم تو خوشحالی..
بسم‌رب‌رئوف🌱 💬«هیچکس نمی‌تواند چیزی که خدا برایِ توخواسته است را از تو بگیرد..» 🔸 @zahra_alipouur
قسمتای جدید تو راهه انشاءالله...😍🔥
قسمت 16 الی 20.pdf
93.1K
🔥 "فصل چهارم" زهرا علیپور ✍