پرستار بچه مثبت (1)_230709_144854.pdf
821.9K
#پرستار_بچه_مثبت 🔥
خلاصه👇
سارا جراح جوان و موفق کشور بعد از اطلاع از بیماری پدربزرگش راهی رشت می شود. به درخواست سارا،
امیرصالح، جوان #فقیر و نیروی خدماتی بیمارستان به عنوان #پرستار به خانه آنها می آید و قرارداد کار می بندد. امیرصالح که به شدت فردی #بچه_مثبت و #مذهبی بود بخاطر #پوشش نامناسب سارا قصد استعفا میدهد اما پدربزرگ که نمیخواهد این جوان صالح را از دست بدهد به اجبار درخواست #محرمیت برای آنها می دهد که تنها سارا از این ماجرا برای شیطنت ها و اذیت هایش خوشحال می شود…
و داستانی عاشقانه و طنز و کلکلی از رابطه #اجباری این دو دنیای متفاوت!
زهرا علیپور✍
#سوپرایز 😍
بسمربرئوف🌱
💬اتلاف وقت یعنی در لحظه ای که هستی؛
زندگی نمی کنی..
🔸 @zahra_alipouur
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
#پرستار_بچه_مثبت 🔥 خلاصه👇 سارا جراح جوان و موفق کشور بعد از اطلاع از بیماری پدربزرگش راهی رشت می ش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت 11 الی 15.pdf
90.9K
#همسر_طلبه 🔥
"فصل سوم"
زهرا علیپور ✍
سلام من اینجام🖐🏻
شرح حال من🧕🏻
رمان هامون😍👇
قسمت اول رمان #استاد_مسیحی🔥👇🏻
🔸https://eitaa.com/zahra_aalipouur/3707
قسمت اول رمان #همسر_طلبه 🔥👇
🔸 https://eitaa.com/30070920/35
📌خلاصه رمان همسرطلبه
قسمت اول رمان #پرستار_محجوبم🔥👇
🔸https://eitaa.com/30070920/937
دریافت فایل رمانهای کامل شده👇
🔸رمانهای کامل شده زهرا علیپور
اطلاع از دوره نویسندگی👇🏻
🔸 @admin_balot
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
#همسر_طلبه 🔥 "فصل سوم" زهرا علیپور ✍
قسمتای جدید 😍🌱
#فصل_۳
#همسر_طلبه
-تازه اون یکی که سر نماز عمامه سفیدشو برداشتیم و کلاه کپ ریحانه رو گذاشتیم..
ریز ریز میخندیدیم. صدای خنده مان کاملا واضح بود ولی امام جماعت ذره ای واکنش نشان نمی دهد. اذان که تمام می شود، امام جماعت بلند شده و زیر لب اذان می گوید. تکبیر که می گوید دیگر تمام نقشه ام را فراموش می کنم و وارد خلسه آرام بخش نماز می شوم...
سلام نماز را که می دهیم با هیجان می گویم.
-نچسب چقدر صداشم خوب بود. یعنی کیف کردم نماز خوندم..
هر سه حرفم را تایید می کنند. یکدفعه امام جماعت بلند شده وسمتمان برمی گردد. نگاهی به صف های شلوغ پشت سرم می اندازم. نمازخانه همیشه موقع نماز شلوغ بود اما این بار شلوغ تر هم شده بود. تا دم در دختر بود که نشسته بود برای دیدن جمال این حاج آقا..
تا چشمم به قیافه اش می خورد قند در دلم آب می شود. یکدفعه به خودم نهیب میزنم. ولی هرچی هم چهره اش دلنشین باشد یک حاجی بیشتر نبود. نرگس میخندد.
-چه ریشویه..
ریحانه تاییدش می کند.
-بیریخته..
متعجب می شوم. پس چرا من فکر کردم دلنشین است؟ راست می گفتند. خیلی چهره جذابی نداشت اما به شدت مردانه بود! بیخیال افکارم می شوم و خوب به نطق هایش گوش می دهیم. در مورد اهمیت نماز جماعت حرف می زد. حاج آقای قبلی می امد نماز می خواند و می رفت. البته قبلی ترش هم مثل این یکی صحبت می کرد. اهمیت نمی دهم. یک کاری می کنم این یکی هم سر یک هفته نشده دمش را روی کولش بگذارد و برود.
زنگ آخر می خورد که از مدرسه بیرون می رویم. به شدت به فکر فرو رفته بودم و در حال ریختن نقشه برای این روحانی جدید بودم که نرگس دوباره سر و کله اش پیدا می شود.
-چطوری آبجی خوشگله؟
میخندم.
-خوبم تو چطوری؟
-خداروشکر. با احوال پرسی های شما..
-میبینم ذوق داری..
-نه کی گفته. من که مثل شما بی جنبه نیستم..
-هر هر از خداتونم باشه مامان جوون من میاد خونه شما با اون همه مال و ثروت..
-بیخیال بابا خودتم میدونی که این پولا واسه ما هیچه..
شانه ای بالا می اندازم.
-شوخی می کنم..
-واسه آخر هفته چی می خوای بپوشی؟ میخوای باهم بریم خرید؟
-نه نرگسی خودت برو من یکم کار دارم..
میخندد.
-بعله کاراتم میدونیم..
-خب دیگه خودت میدونی نقشه کشیدن کلی تمرکز میخواد...
بلندتر میخندد.
-ما که از دست تو موندیم!
-به خانه که می رسم دستی برایش تکان داده و وارد خانه می شوم. مامان مشغول کشیدن غذا بود.
-سلامم بر مامان گلم من اومدم
-خوش اومدی عزیزم. دستاتو بشور بیا غذا بخوریم..
-چشم!!!
لباسای فرمم را با لباسای خونه عوض کرده و با هیجان وارد آشپزخانه می شوم. مامان مشغول کشیدن غذا بود.
-به به چه بویی راه انداختی..
لبخند میزند.
-چه خبرا؟
قاشقی ماست به دهان میگذارم.
-سلامتی..
-خیلی هیجان زده به نظر میرسی..
میخندم و به نقشه هایم فکر می کنم.
-نه چیزی نیست فقط یکم زیادی خوشحالم..
-امیدوارم همیشه اینطوری ببینمت..
چشمک زده و تند تند غذایم را می خورم.
-چه خبرا؟ این روزا زیاد خونه ای..
-نباشم؟
-خب طبیعی نیست دیگه. قبلنا بیشتر شرکت بودی..
آه میکشد.
-اشتباه بود. حالا می خوام اشتباهاتم رو جبران کنم..
نیشخند میزنم.
-یکم دیر نیست؟
-نه چه دیری دخترم؟
-اهوم امیدوارم این جبران برای همسرآیندتون واقعا تاثیرگذار باشه..
متعجب می شود.
-متوجه منظورت نمیشم آیه. مگه قرار نیست تو پیشم باشی؟
نفس عمیقی میکشم. در مورد این موضوع خیلی فکر کرده بودم. باید تصمیم را با مامان مطرح می کردم.
-مامان من تصمیمم رو گرفتم..
دست از غذا خوردن میکشد.
-خب؟
پوفی میکشم.
-من نمیتونم با شما زندگی کنم..
عصبی می شود. با ناراحتی لیوان آب را می نوشد.
-بس کن آیه..
-ببین مامان بهم حق بده. من امسال کنکور دارم و با توجه به خوب درس خوندنم میدونم یک دانشگاه خوب انشاءالله قبول میشم. و تصمیم دارم مستقل شم..
-هنوز تا کنکور مونده آیه..
-چیز زیادی نمونده مامان. فقط سه ماه دیگه..
آه میکشد.
-حق بده آیه چطور میتونم دوریتو تحمل کنم. کجا می خوای زندگی کنی؟ تنها؟ محاله اجازه بدم..
-خب خب..
-خب چی؟
-برای اونشم فکرایی کردم..
یک تای ابرویش را بالا می دهد.
-چه فکری؟
لب میگزم.
-میخوام برم پیش مامان جون و باباجون زندگی کنم. منتها تا وقتی که دانشگاه برم..
یکدفعه سکوت می کند. انگار داشت فکر می کرد. پس از گذشت ده دقیقه نفس عمیقی میکشد.
-خیلی خب. گرچه سختمه ازت دور باشم ولی موافقت می کنم..
لبخند میزنم.
-ممنونم مامان. من دوست دارم تو خوشبخت باشی..
دستی به لپم میکشد.
-خوشبختی من زمانیه که بدونم تو خوشحالی..
بسمربرئوف🌱
💬«هیچکس نمیتواند
چیزی که خدا برایِ
توخواسته است
را از تو بگیرد..»
🔸 @zahra_alipouur