eitaa logo
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
12.9هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
92 ویدیو
13 فایل
مادر و نویسنده🧕✍️ ‌ خالق ۳ کتاب چاپی و ۱۰ کتاب مجازی🌸 ‌ پارت گذاری هرروز انشاءالله 🔥 لینک ناشناس🤭 https://gkite.ir/es/10461022 ‌ ارتباط با ادمین و ثبت‌ نام نویسندگی🌱 @Admin_balot تبلیغات🌱 @tabliq_saheb . خرید رمان ها🌱 @Admin_balot
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم السلام علیک یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها تقدیم به مولایم مهدی جانم! با خنده مقنعم را از سرم میکند. -قشنگ شده؟ ریحانه دهانش باز می ماند. -اینو کی برات این شکلی بافته؟ پشت چشمی نازک می کنم. -مامانم.. مریم موهایم را میکشد. -من موندم چرا نمیری این موهارو رنگ کنی پوزخند زده و مقنعم را سرم می کنم. -چرا باید اینکارو بکنم؟ رنگشونو دوست دارم. مشکی مشکی! نرگس حرفش را تایید می کند. -راست میگه موهاش قشنگه. منم حتی اگه ازدواجم بکنم موهامو رنگ نمی کنم.. با خنده با ماژیک پای تخته عکس یک روحانی را میکشم. نرگس شروع به خندیدن می کند. -هنوز دست برنداشتی تو دختر؟ مریم با حرص جریمه هایش را می نویسد. -معلومه که دست برنمیداره. کی مثل اون خانواده پولدار داره که کل ملت براش سر خم کنند. یکی هم مثل من بدبخت باید هی جریمه بنویسم، واسه چی؟ واسه کارای اشتباهم! پوزخند میزنم و سرجای معلم می نشینم. -حقته خب خیلی ضایع بازی در میاری.. ریحانه با ذوق کنارم می ایستد. -وای نمیدونین بچه ها ایندفعه کی قراره بیاد.. نرگس پوفی میکشد. -مثل هرسال دیگه. یک روحانی پیر.. مریم میخندد. -بی انصافی نکن دیگه پارسالیه خیلی جوون بود.. میخندم. -تو به سی سال سن میگی جوون؟ مریم چشم غره ای می رود. -پس حتما بابای من با سن چهل سالگی فسیل شده؟ میخندم و شانه ای بالا می اندازم. -نه اونقدرا ولی جوون که به اینا نمیگن. جوون باید تو دهه بیست سال باشه.. نرگس میزند زیر خنده. -یک کاسه بده آش به همین خیال باش! ریحانه با ماژیک پای تخته می نویسد: -شتر در خواب بیند پنبه دانه... چشم غره ای می روم. -شتر خودتی بی ادب! ریحانه همه را دعوت به سکوت می کند. -دیروز که تو ساعت کلاسی رفته بودم دستشویی دیدم یک طلبه جوون داره با مدیر صحبت می کنه. من که احتمال میدم خودش باشه.. نرگس هیجان زده می شود. -راست میگی؟ چقدر جوون بود؟ پوزخند میزنم. -مگه مهمه؟ مهم اینه بیچارشون کنیم.. مریم میخندد. -والا شوهر خاله منم روحانیه ولی خیلی ادم خوبیه یعنی خالم میگه که خیلی خوبه. اما نمیفهمم این آیه چرا دست از سر این روحانیا برنمیداره. آیه چرا دست از سرشون برنمیداری؟ تو این سه سالی که اینجاییم هر روحانی اومده پدرشو در اوردی.. همه میزنند زیر خنده. -خب واقعا کاری به کارم نداشتن ولی کلا نسبت بهشون حرص دارم.. ریحانه میخندد. -چرا؟ -خب چون به ادم محل نمیدن. همچین سرشون رو میندازن پایین انگار با شیطان رجیم مواجه هستن. همین دیگه دلیل خاصی نداره محض سرگرمیه... با ورود دبیر دیگه هممون ساکت میشیم و به حرفای دبیر گوش می دیم. موقع تعطیل شدن مدرسه بود که نرگس دستم رو میکشه. متعجب نگاهش می کنم. -چیزی شده نرگس؟ -میگم آیدا تو قضیه رو فهمیدی؟ میدانستم درباره چه چیزی حرف می زد. خودم را بی تفاوت نشان می دهم! -آره مهم نیست برام! لب می گزد. -چطور برات بی اهمیته؟ پوزخند میزنم. -چیه نکنه دوست داری برم لباس سفید بخرم وسط مجلسم برقصم؟ پوفی میکشد. -ببین منم به اندازه تو ناراحتم.. نیشخند میزنم. -اما اشتباه می کنی. من اصلا ناراحت نیستم! -پس.. دست روی شانه اش می گذارم. -من فقط دلم نمی خواد مزاحمشون باشم.. -مزاحم چیه؟ من..منم شوخی کردم. خیلی خوشحالم قراره خواهرم شی.. یکدفعه خنده ام می گیرد. -اتفاقا باید ناراحت باشی خواهری مثل من داره گیرت میاد.. پوفی میکشم. -ناراحت نشیا ولی من موندم مامان من از چیه بابای تو خوشش اومده.. اخم میکند. -به روت خندیدما.. لپش را میکشم. -اخم نکن خوشگله بهت نمیاد.. دست در جیب مانتویش فرو می کند. همانطور که راه می رویم نگاهم به پسرهایی که با موتور مقابلمان هنرنمایی می کردند می افتد. پوزخند محکمی میزنم. -آخه کدوم دختر عاقلی میاد با چهارتا بیکار رفیق شه؟ نرگس میخندد. -بی عقل زیاده.. سری تکان می دهم. خانه ما فاصله زیادی تا مدرسه نداشت. خانه نرگس هم درست مقل آپارتمان ما بود. موقع خداحافظی گفت: -من امروز برات اتاقتو آماده می کنم.. میخندم. -زحمت نکش عزیزم.. متعجب می شود. -یعنی چی؟ شانه ای بالا می اندازم. -من قرار نیست مزاحم شما بشم.. -میفهمی چی میگی آیه؟ -ببین نرگس جان من واقعا علاقه ای به این مزاحمت ندارم. اصرار هم نکن.. حرصش می گیرد. -اما تو فقط هجده سالته.. -بیخیال عزیزم. برو خونه. به شوهر مامان هم سلام برسون.. *** مامان با نگرانی روی مبل کنارم می نشیند. -بس کن آیه. یعنی چی نمیای؟ میخوای چیکار کنی پس؟ -می خوام تنها زندگی کنم.
اخم میکند. -محاله بزارم.. بی تفاوت خیارم را می خورم. -اما من نمیام. هرکار بکنی فایده نداره.. عصبانی به آشپزخانه می رود. خیلی دوستش داشتم. خیلی زیاد. اما نمی خواستم حالا که بعد پانزده سال قرار بود زندگی خوشی را شروع کند من مزاحمش باشم.. با خستگی وارد اتاقم شده و رو به روی آینه قدی قرار می گیرم. سه سالم بود که پدرم را در تصادف از دست می دهم. از همان زمان من ماندم و مامان. بابا ثروتمند بود. یعنی خانواده پدریم ثروتمند بودند. مامان یک تنه شرکت بابا را اداره می کند. از همان زمان با اقوام زیاد ارتباط نداشتیم. یعنی مامان ادم خجالتی و کم رویی بود. یک مادر بزرگ و پدربزرگ و یک عمو داشتم که دو سال پیش عمو و زنعموم طی یک تصادف جانشون را از دست میدهند. ماهی یکبار به پدر و بزرگ و مادربزرگم سر می زدم. با اینکه پدربزرگم ثروتمند بود ولی خودش را بازنشسته کرده بود و در همان خانه ویلایی قدیمی زندگی می کردند. با عمو و زنعموم زیاد ارتباط نداشتم. یعنی فقط در کل این سالها چند بار عموم و زنعموم را دیده بودم. طبیعی هم بود. تهران زندگی می کردند. فقط همینقدر می دانستم که یک پسر دارند. که اخرین بار در مراسم سوم عمو و زنعمو دیدمش.. پدر و مادر مامانم هم که خارج از کشور زندگی می کردند. زیاد ایران نمی امدند. مامان هم انقدر درگیر کارهای شرکت بود که وقت نمی کرد بهشان سر بزند. تا اینکه بلاخره زندگی مامان تغییر می کند و آقای صادقی که پدر نرگس همکلاسی ام می شود دل به مامان می بازد و ازش خواستگاری می کند. آقای صادقی همسرش را موقع تولد نرگس سر زایمان از دست می دهد. به جز نرگس دو فرزند دیگر هم داشت. محمد و نجمه! که فقط محمد و نرگس در خانه بودند و نجمه چند سالی بود به خانه خودش رفته بود. باهم همسایه بودیم ولی خب زیاد نمی شناختمشان. خلاصه بعد کلی اصرار بلاخره آقای صادقی از مامان رضایت می گیرد البته بماند که مامان اصلا راضی نبود به این وصلت بیشتر به خاطر من اما خب من قانعش کردم که آقای صادقی مرد شریفی هست و این ازدواج به صلاح اوست. مامان بیچاره چه گناهی داشت باید پاسوز من می شد. بلاخره منم یک روزی میرفتم خانه شوهر و او باید تنها می ماند؟ پر رو ام صدامه! والا! *** زنگ کلاس که می خورد همه به سرعت به سمت حیاط مدرسه می روند. متعجب ساندویچم را باز کرده و گاز کنده ای ازش می کنم. ریحانه با ذوق وارد کلاس می شود. -وای بچه ها فهمیدین چی شده؟ نرگس کنجکاو می شود. -چی شده؟ -حاج آقای جدید اومده.. یکدفعه لقمه در گلویم میپرد. مریم با خنده به پشتم میکوبد طوری که چشمانم داشت از حدقه بیرون می آمد. -بابا نمی بینی کل نقشه هاش پرید! این چطور خبر دادنه!!! -ول کن منو خفم کردی دختر.. نرگس می خندد. -ایندفعه می خوای چیکار کنی آیه؟ ساندویچم را داخل کوله ام می اندازم و با هیجان استین های مانتویم را تا می دهم. -امروز میریم واسه ارزیابی اولیه... ریحانه همچنان که هنوز نفس نفس می زد می گوید. -همونه.. هر سه سوالی نگاهش می کنیم که ادامه می دهد. -بابا چقدر شما پرتید. همون طلبه جوونه رو میگم دیگه.. بشکنی میزنم. -خب پس جنسمون جور شد.. مریم با ذوق میخندد. -چه شود! نرگس ادای گریه در می اورد. -ولی ایندفعه مطمئنم مدیر خفتمون میکنه.. -مهم نیست.. تا هر چهار نفرمان از کلاس بیرون میزنیم صدای اذان بلند می شود. به سمت سرویس بهداشتی می رویم تا وضو بگیریم. به جز مریم هر سه مان اهل نماز خواندن بودیم. به قیافه و سر و شکلمان نمی خورد اما روی نماز تعصب عجیبی داشتیم. مخصوصا من که عاشق نمازهای پدربزرگ و مادربزرگم بودم! مثل چهارتا خلافکار با موهای کج و گیسوان بافته شده بیرون از مقنعه به سمت نمازخانه مدرسه می رویم. عاشق نماز جماعت بودم اما از خود امام جماعت بیزار بودم. حداقلش این بود دوست داشتم یکی مثل پدربزرگم امام جماعت بایستد نه این... چادر های رنگی تا شده را برداشته و با دقت سرمان می کنیم طوری که یک تار مو هم دیده نشود. حداقل نماز می خواندیم اصولش را هم باید رعایت می کردیم! چون زود امده بودیم صف اول می نشینیم. آخرای اذان بود. پشت امام جماعت به ما بود و روی سجاده اش نشسته بود.هنوز چهره اش در دید نبود ولی مشخص بود قد بلند و هیکل متوسطی دارد. یعنی نه خیلی هیکلی و نه خیلی لاغر بود. خب به نسبت قبلی ها بهتر بود. همین که جوان بود اذیت کردن دلچسب تر می شد. یهو نرگس میزند زیر خنده. با تعجب نگاهش می کنم. در گوشم می گوید. -هیچی یاد اون امام جماعت قبلی می افتم که سوسک کردی تو کفشش.. مریم که وقتی نقشه داشتیم نمازخوان می شد کنار گوشم پچ پچ می کند.
-تازه اون یکی که سر نماز عمامه سفیدشو برداشتیم و کلاه کپ ریحانه رو گذاشتیم.. ریز ریز میخندیدیم. صدای خنده مان کاملا واضح بود ولی امام جماعت ذره ای واکنش نشان نمی دهد. اذان که تمام می شود، امام جماعت بلند شده و زیر لب اذان می گوید. تکبیر که می گوید دیگر تمام نقشه ام را فراموش می کنم و وارد خلسه آرام بخش نماز می شوم... سلام نماز را که می دهیم با هیجان می گویم. -نچسب چقدر صداشم خوب بود. یعنی کیف کردم نماز خوندم.. هر سه حرفم را تایید می کنند. یکدفعه امام جماعت بلند شده وسمتمان برمی گردد. نگاهی به صف های شلوغ پشت سرم می اندازم. نمازخانه همیشه موقع نماز شلوغ بود اما این بار شلوغ تر هم شده بود. تا دم در دختر بود که نشسته بود برای دیدن جمال این حاج آقا.. تا چشمم به قیافه اش می خورد قند در دلم آب می شود. یکدفعه به خودم نهیب میزنم. ولی هرچی هم چهره اش دلنشین باشد یک حاجی بیشتر نبود. نرگس میخندد. -چه ریشویه.. ریحانه تاییدش می کند. -بیریخته.. متعجب می شوم. پس چرا من فکر کردم دلنشین است؟ راست می گفتند. خیلی چهره جذابی نداشت اما به شدت مردانه بود! بیخیال افکارم می شوم و خوب به نطق هایش گوش می دهیم. در مورد اهمیت نماز جماعت حرف می زد. حاج آقای قبلی می امد نماز می خواند و می رفت. البته قبلی ترش هم مثل این یکی صحبت می کرد. اهمیت نمی دهم. یک کاری می کنم این یکی هم سر یک هفته نشده دمش را روی کولش بگذارد و برود. زنگ آخر می خورد که از مدرسه بیرون می رویم. به شدت به فکر فرو رفته بودم و در حال ریختن نقشه برای این روحانی جدید بودم که نرگس دوباره سر و کله اش پیدا می شود. -چطوری آبجی خوشگله؟ میخندم. -خوبم تو چطوری؟ -خداروشکر. با احوال پرسی های شما.. -میبینم ذوق داری.. -نه کی گفته. من که مثل شما بی جنبه نیستم.. -هر هر از خداتونم باشه مامان جوون من میاد خونه شما با اون همه مال و ثروت.. -بیخیال بابا خودتم میدونی که این پولا واسه ما هیچه.. شانه ای بالا می اندازم. -شوخی می کنم.. -واسه آخر هفته چی می خوای بپوشی؟ میخوای باهم بریم خرید؟ -نه نرگسی خودت برو من یکم کار دارم.. میخندد. -بعله کاراتم میدونیم.. -خب دیگه خودت میدونی نقشه کشیدن کلی تمرکز میخواد... بلندتر میخندد. -ما که از دست تو موندیم! -به خانه که می رسم دستی برایش تکان داده و وارد خانه می شوم. مامان مشغول کشیدن غذا بود. -سلامم بر مامان گلم من اومدم -خوش اومدی عزیزم. دستاتو بشور بیا غذا بخوریم.. -چشم!!! لباسای فرمم را با لباسای خونه عوض کرده و با هیجان وارد آشپزخانه می شوم. مامان مشغول کشیدن غذا بود. -به به چه بویی راه انداختی.. لبخند میزند. -چه خبرا؟ قاشقی ماست به دهان میگذارم. -سلامتی.. -خیلی هیجان زده به نظر میرسی.. میخندم و به نقشه هایم فکر می کنم. -نه چیزی نیست فقط یکم زیادی خوشحالم.. -امیدوارم همیشه اینطوری ببینمت.. چشمک زده و تند تند غذایم را می خورم. -چه خبرا؟ این روزا زیاد خونه ای.. -نباشم؟ -خب طبیعی نیست دیگه. قبلنا بیشتر شرکت بودی.. آه میکشد. -اشتباه بود. حالا می خوام اشتباهاتم رو جبران کنم.. نیشخند میزنم. -یکم دیر نیست؟ -نه چه دیری دخترم؟ -اهوم امیدوارم این جبران برای همسرآیندتون واقعا تاثیرگذار باشه.. متعجب می شود. -متوجه منظورت نمیشم آیه. مگه قرار نیست تو پیشم باشی؟ نفس عمیقی میکشم. در مورد این موضوع خیلی فکر کرده بودم. باید تصمیم را با مامان مطرح می کردم. -مامان من تصمیمم رو گرفتم.. دست از غذا خوردن میکشد. -خب؟ پوفی میکشم. -من نمیتونم با شما زندگی کنم.. عصبی می شود. با ناراحتی لیوان آب را می نوشد. -بس کن آیه.. -ببین مامان بهم حق بده. من امسال کنکور دارم و با توجه به خوب درس خوندنم میدونم یک دانشگاه خوب انشاءالله قبول میشم. و تصمیم دارم مستقل شم.. -هنوز تا کنکور مونده آیه.. -چیز زیادی نمونده مامان. فقط سه ماه دیگه.. آه میکشد. -حق بده آیه چطور میتونم دوریتو تحمل کنم. کجا می خوای زندگی کنی؟ تنها؟ محاله اجازه بدم.. -خب خب.. -خب چی؟ -برای اونشم فکرایی کردم.. یک تای ابرویش را بالا می دهد. -چه فکری؟ لب میگزم. -میخوام برم پیش مامان جون و باباجون زندگی کنم. منتها تا وقتی که دانشگاه برم.. یکدفعه سکوت می کند. انگار داشت فکر می کرد. پس از گذشت ده دقیقه نفس عمیقی میکشد. -خیلی خب. گرچه سختمه ازت دور باشم ولی موافقت می کنم.. لبخند میزنم. -ممنونم مامان. من دوست دارم تو خوشبخت باشی.. دستی به لپم میکشد. -خوشبختی من زمانیه که بدونم تو خوشحالی..
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
#همسر_طلبه 🔥 "فصل چهارم" زهرا علیپور ✍
چشم روی هم میگذارم. -من خوشبختم مامان... * با وارد شدن حاج آقای جدید به مدرسه سریع تره ای از موهایم را یک وری رها کرده و به سرعت به سمتش می روم. نرگس هم همراهم بود. در قسمتی از سالن که کمتر در دید بود مقابلش می ایستم. -سلام حاج آقا.. همانطور که انتظار می رفت با سری افتاده جواب سلام می دهد. -علیکم سلام.. به صدایم ناز می دهم. -ببخشید حاج آقا سوال شرعی داشتم.. نگاهی به ساعت مچی اش می اندازد. هنوز وقت داشتیم! -بفرمایید.. صدایش نه سرد بود و نه سخت. ملایم ولی جدی! پوفی می کشم. -ببخشید حاج آقا من یک کار خیلی بدی کردم... -چه کاری؟ نرگس که هر لحظه ممکن بود از خنده منفجر شود بازویم را سفت می گیرد و من مدام نیشگوونش می گرفتم. سرم را کمی نزدیک صورتش میبرم طوری که انگار می خواهم در گوشش بگویم که متعجب سرش را عقب می برد. با این حال آهسته می گویم. -راستش..راستش حاج آقا من با یک پسری دوست شدم.. لب میگزم و تره از موهایم را بین انگشتم میچرخانم. -با هم رفتیم سر قرار.. یکدفعه متعجب می گویم. -شما میدونید اصلا قرار چیه؟ پوفی میکشد و نگاهی به سقف می اندازد. -خیر نمیدونم... نرگس دیگر طاقت نمی اورد و با ببخشیدی از پیشمان می رود. سعی می کنم خنده ام را کنترل کنم. جدی اما پر بغض می گویم. -ای بابا بزارید براتون شفاف کنم حاج آقا..قرار یعنی یک دختر و پسر باهم دیگه میرن یک جای خلوت و... -لازم به توضیح نیست بفرمایید حکم شرعی چی رو میخواید بدونید؟ صدایش به قدری جدی بود که سکوت می کنم. -خب..خب می خواستم بدونم اگر اون پسر من رو بغل کرده باشه حکم شرعیش چیه؟ سری تکان می دهد. -همسرتون هستن؟ سر تکان می دهم. -نچ -برادر یا پدرتون؟ -نچ -پس چکارتون بودن؟ لب میگزم. -دوستم.. -گناه کردید! و با عجله از کنارم رد می شود و من هاج و واج می مانم. نرگس و مریم و ریحانه به سرعت نزدیکم می شوند. -چی شد؟ -نابودش کردی؟ -خجالت کشید؟ عصبی می شوم. -اهه چتونه شما بابا. هیچی نشد.. دمغ می شوند. -واسه هیچی این همه خون دل خوردیم؟ مریم میخندد. -فکر کنم این یکی خیلی کار داره.. نرگس متعجب نگاهش می کند. مریم پوزخندی میزند که از دستش کفری می شوم. -انگاری حاج آقا ایشون رو اسفالت کردن.. دست در جیب فرو میبرم. -اصلا هم اینطور نیست واسه دفعه اول ترجیح دادم نرمال برخورد کنم.. هر سه طوری بهم نگاه کردند که انگار خودت.. اذان را که می گویند هر چهارتا به سرعت به سمت نمازخانه می رویم. موقع نماز انقدر از دست این حاج آقا عصبی شدم که دلم می خواست بکوبم به کله اش ولی خب بیخیال شدم و به فکر نقشه بهتری افتادم.. *
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
#همسر_طلبه 🔥 "فصل پنجم" زهرا علیپور ✍
-خیلی خوشحالم مامان.. با چشمان اشکی مرا می بوسد. آقای صادقی که بهتر بود از این به بعد احمدآقا صدایش بزنم لبخند میزند. -ولی خوشحال می شدم آیه جان میومدی خونه ما.. با این حال هروقت اومدی قدمت سر چشم ما.. نرگس و نجمه در آغوشم می گیرند. با محمد هم تبریکی رد و بدل می کنیم و در آخر با خداحافظی دیگری از مامان چمدانم را از ماشین مامان به سمند باباجون منتقل می کنم. باباجون و مامان جون وقتی فهمیدند قرار است به خانه شان بروم خیلی خوشحال شدند. با اینکه بهشان گفتم فقط تا زمان قبول شدن دانشگاه پیششان می مانم اما باز هم باباجون با روی باز در آغوشم گرفت.. -همونم غنیمته باباجانم.. مامانی مرا به سمت اتاقی در گوشه حیاط خوشگلشان هدایت کرد. چمدانم را داخل اتاق میگذارم. -این اتاق مال پدرت بود عزیزم. حالا مال تویه. امیدوارم خوشت بیاد.. با لبخند به اتاق بزرگ و دلبازی که درونش بودم خیره می شوم. اتاقی با ساخت قدیمی و پنجره های سنتی و رنگی رنگی! -خیلی نازه مامانی.. -من میرم شام رو حاضر کنم. زود بیای ها.. -چشم.. با لبخند روی تخت یک نفره اتاق می نشینم و به اتاق زل میزنم. یک کمد چوبی قدیمی گوشه اتاق قرار داشت و یک میز تحریر نسبتا نو! خیلی زود وسایلم را جا به جا می کنم و یک تاپ بندی و شلوارک پایم کرده و موهایم را دم اسبی می بندم. خداروشکر هوا گرم بود و مجبور نبودم نگران سرمای اتاق باشم. از اتاق که بیرون می روم با لبخند به باغ همیشه سر سبز باباجون خیره می شوم. خیلی بزرگ نبود اما بسیار دلچسب بود. هوا تاریک بود به همین خاطر به سرعت وارد خانه می شوم. خانه بزرگ باباجون تنها یک اتاق داشت که مختص خودشان بود. سه اتاق دیگر داخل حیاط بود. در این سالها هرگز به هیچ کدامشان سر نزده بودم. حتی اتاق پدرم. چون زیاد مهم به نظر نمی رسیدند! ولی الان حسابی پشیمانم! تا وارد خانه می شوم سلام بلند بالایی می کنم که یکدفعه نگاهم به مردی می خورد که پشت به من ایستاده بود و داشت با تلفن حرف می زد. همین که صدای مرا می شنود متعجب برمی گردد که یکدفعه پاهایم سست می شوند. این..این که..؟ حاج آقا؟ با آمدن مامانی نگاهم سمتش کشیده می شود. مامانی هم با دیدن من تا می خواهد لبخند بزند یکدفعه نگاهش به سر و وضعم می افتد و لب می گزد. -اومدی مادر؟ آب دهانم را قورت می دهم. بی توجه به لب گزیده مامانی به حاج آقای مقابلم خیره می شوم. او همان طلبه جوان مدرسه مان بود؟ ولی او اینجا؟ اصلا لباسش کو؟