May 11
السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین علیه السلام
سلام علیکم عرض ادب احترام شبتون مهدوی خوبین دوستان ولایی
از همه دوستان بزرگوار که پیام میدن تصاویر می فرستند دعا کردن من حقیر یاد اعضای محترم کانال هستن واقعا ممنونم شرمنده کردید
بیاد حقیر بودید هستید
ان شاءالله زیارت همه شما دوستان شهدایی قبول باشه
تشکر ویژه دارم از یکی از دوستان بزرگوار فرهنگی
منت گذاشتن بر سر من هزینه سفر کربلا چند نفر دادند راهی سرزمین عشق شدند
خدا خیرت بده دوست بزرگوار
🍁زخمیان عشق🍁
#رمان #قبله_ی_من_ دو چشم تو مناجات است و بغض من اذان صبح و باران محبت را درون چشم تو دیدم #ی
#قبله_ی_من
#قسمت86
یاد آن شب می افتم. همین اشکها بود. همین لرزش خفیف که مراشکست! گذشته ام
را...
صدای خفه اش گویی که از ته چاه بیرون می اید:
دارن به من میخندن... میگن دل خوش کردی به این دنیا...کجای کاری! خیلی جدی
گرفتی...
کمی تکان می خورم و چادرم را درمشت فشار میدهم. جدی گرفته ایم؟! چه چیزی را؟!
گیج به یحیی نگاه می کنم. میلرزد! ماننده گنجشکی که سردش شده. یحیی هم
سردش
شده...از دنیا!
یلدا ازپشت دست روی شانه ام میگذارد و اشاره می کند تا برویم. میخواهد یحیی
خلوت
کند یا خودمان؟ نوک بینی اش سرخ شده... فین فین می کند و سنگین نفس میکشد.
ازکیفم یک دستمال بیرون می اورم و به دستش می دهم. تشکر می کند و میپرسد:
چطوره؟
-چی؟
اینجا!
-نمی دونم.
و به قبرهایی که آهسته از کنارشان عبور می کنیم نگاه می کنم
چیو نمیدونی؟ احساسی که داریو؟
-اره... شاید!
ساده تر بپرسم. دوسش داری؟
-اره! زیاد...
همین کافیه!
-کجا میریم...
یه عزیز دیگه.
به تصویر ش*ه*ی*دی که از کنارش رد می شویم اشاره می کنم و میپرسم: مث این؟!
اره... مثل این عاشق و همه ی عاشقای خوابیده زیر خاک. همه ی اونایی که به
امروز ما فکر کردن و دیروز زن و بچشون رو با نبودشون سوزوندن.
ا-شتباه کردن مگه؟
نه! فداکاری کردن. زنشون، عشقشون، هستیشون رو ول کردن و پریدن... یحیی
میگه شهدا ازهمون اول زمینی نیستن! ازجنس اسمونن از جنس خدا
-پس چرا میگی سوزوندن!
چون بچشون تااومد بفهمه بغل بابا ینی چی... یکی اومد و در خونه رو زد و گفت
بابایی رفت! بچه هم سوخت... محیا سوخت... بچه های ش*ه*ی*د توی این دوره
هم اکرام
میشن و هم مورد توهین قرارمیگیرن! نسلی که پدراشون روی مین سوختن و الان هم
باز
میسوزن! بهشون میگن سهمیه ای... این انصافه؟!
یلدا دستمال را زیر چشمش میکشد و اشکش را پاک می کند.
بغضم را به سختی قورت میدهم.
اونوقت یه عده پامیشن میگن خب کی مجبورشون کرد که برن؟! میخواستن نرن!
یکی نیست بگه اگر نمیرفتن تو الان نمیتونستی این حرفو بزنی. باید تا نونت رو از
دشمن میگرفتی... اگر قد یه گندم آبرو داری از خون ایناس! همینایی که خیلیاشون
مفقود شدن و برنگشتن... حتی جسمشون رو خداخریده.
بغضم دیوانه وار قفسش را میشکند و اشکهایم سرازیر میشود...یکی از کسانی که روزی
می گفت چرارفتند خود من بودم!
دستم رامیگیرد و به دنبال خودش میکشد؛ قدمهایش تند میشوند، قطعه ی بیست و
نه. یک
دفعه سرجایم خشک میشوم. یک عکس... گویی بارها دیده بودمش! جوانی که
چشمانش را
بسته... و ارام خوابیده! همیشه حس می کردم عکس یک بازیگر است. یک هنرمند...
هنر... هنر شهادت... پاهایم سست می شود... یعنی او واقعا ش*ه*ی*د بوده؟
ش*ه*ی*د امیرحاج امینی ... به سختی پاهایم را روی زمین میکشم و جلو می روم...
دهانم باز نمی شود... اشک بی اراده می اید و قلبم عجیب خودش را به دیواره
س*ی*ن*ه ام میکوبد!
چادرم را بلند می کنم و جلوی قبرش زوی زانو می نشینم. ببین چطور خوابیده! چقدر
ارام انگار نه انگار که سرش شکاف خورده. طوری پرزده که گویی ازاول دراین
دنیا نبوده. دستم راروی اسمش میکشم و بلند گریه می کنم.
حرفهای یلدا. تصویران لبخند... خوابی اسوده! مشتاق رفتن... خم می شوم و پیشانی
ام راروی سنگ قبر میگذارم. عجیب دلم گرم می شود. خودم رارها می کنم...
نمیتوان وصف کرد. چهره اش را... مادرت برایت بمیرد. تو چنین ارامی و دل
خانواده ات... سخت در عذاب... یک لحظه جمالت کتاب فتح خ*و*ن جلوی چشمم
میدود و
حسین دیگر هیچ نداشت و حسین و علی اکبرش و او و امیر و صدها نفر دیگر مانند
علی
اکبر رفتند! یعنی خانواده ی شهدا هم دیگر هیچ ندارند؟! معلوم است! اگر همه چیزت
را ببخشی. دیگر هیچ نداری. چطور میخواهیم جواب هیچ ها را بدهیم؟
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2538668050Cf6cc334d85
🍁زخمیان عشق🍁
#قبله_ی_من #قسمت86 یاد آن شب می افتم. همین اشکها بود. همین لرزش خفیف که مراشکست! گذشته ام را...
#قبله_ی_من
#قسمت87
موهایم را به ارامی شانه میزنم و دراینه محو خاطراتی می شوم که روی پرده ی
چشمانم درحال اجرا است. آه حسرت از عمق دلم بلند می شود. همان روزها بود که
یحیی اعالم کرد که میخواهد برود. ان روز چهره ی عموجواد و اذر دیدنی بود و
همینطور من که لقمه ی شام دردهانم ماسید! همه مات لبخند رضایتش بودیم. همان
دم بود که به احساس درونم ایمان اوردم! شکم مبدل به یقین شد! او را دوست
داشتم و دراین بحثی نبود. موهایم را با یک تل عقب میدهم...موهایی به رنگ
فندقی تیره. دیگر خبری از ابشار طالیی نیست! خبری از ربودن دلت نیست. اخر تویی
نیستی که بخواهد دلت هم باشد! یادم می اید یلدا از سر میز بلند شد و به اتاقش
رفت و آذرهم دیگر لب به غذا نزد. چهارشنبه شب رسما مهمانی برای همه زهرشد.
تواما چنان خبر اعزامت را دادی که گویی قراراست کت و شلوار دامادی تنت کنند!
من تنها به لبخندت خیره شدم. مات ... مثل یک عروسک چوبی دیگر حرکت نکردم..
نمیدانم ان لحظه خودم راسرزنش کردم یانه... ولی...دیگر مطمئن بودم که مهرت
عجیب
به جانم نشسته! توهمانی بودی که دستم راگرفتی و پروبالم دادی...همانی که علاقه
ام را به خوبی باور کرد و ناامیدی ام را شکست!
چطور می شد تورادوست نداشت؟؟!. دستم رازیر چانه میزنم و دراینه دقیق میشوم...
زیر چشمانم گود افتاده... هرروز برایم تمثیل یک سال است... اگر چنین باشد
...ازرفتن تو قرنهاست که میگذرد...
بادستمال لبم راپاک و به چشمان یحیی زل میزنم.. امیددارم که شوخی اش گرفته
یاحرفش بی مزه ترین جوک سال باشد. عموبه طرفش خم می شود و تشر میزند: اعزام
شی؟!
بااجازه کی؟!
سرش راپایین میندازد و لبش را به دندان میگیرد. اذر درحالیکه لبش از بغض میلرزد
میگوید: یحیی مامان... چندباردیگه میخوای مارو جون به لب کنی...عزیزم...قربون
قدو بالت بشم... رفتی المان درستو تموم کردی که الان بری جنگ؟؟!
هوفی می کند و با ملایمت جواب میدهد: مادرمن... این چه حرفیه! کلی دکتر و
مهندس
میرن و شب و روز خاک و دود میخورن...من بااونا چه فرقی دارم؟!
عمو هیچی! فقط عقل تو کلت نیست! یذره ام حرمت نگه نمیداری! من باباتم راضی
نیستم! پس بشین سرجات!
یحیی ببین پدرم. اونجوری که فکر می کنی نیست! فقط...
عمو توگوش کن! من هیچ جوری فکر نمی کنم! کلا نمیخوام راجع به این مسئله فک
کنم!
الان جهاد واجب نیست...کسیم اعلام دفاع نکرده و فریضه الزامی نشده! پس نطق
نکن!
و بعد بشقابش را کنار میزند و دستش را روی پیشانی اش میگذارد. یحیی دست دراز
می
کند و بشقاب عمو را دوباره جلو میکشد..
تروخدا یدیقه گوش کنید... حتما نباید هلمون بدن که! وقتی یه مسلمون ازهرجای
دنیا طلب کمک میکنه...من باید برم! این گفته من نیست...امیرال.
عمو ببین اقاعلی ع رو سرمن اصلا! پسر! چرا نمیفهمی؟! من رضایت نداشته باشم
حتی
نمیتونی حج بری...هروقت مردم پاشو برو.. اصال بری ش*ه*ی*د شی ان شاءالله!
اذر محکم به صورتش میکوبد
ای وای اقاجواد...نگو تروقران. براش کلی ارزو دارم...
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2538668050Cf6cc334d85
شهید پلارک
#ارسالی
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
شهید پلارک
#ارسالی
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
در جوار حرمش ؛
هرکه دعاگوست ، بگو
جای ما ، در وسط صحن
فقط گریه کند . . .
#شب_جمعہست
#هـوایت_نڪنم_میمیرم
یا حسین جانم فدای تو آقا جانم