🍁زخمیان عشق🍁
🍁 در گلويم نشسته بغضی تلخ صورتم خيس گريه ای ممتد خسته ام از تمام آدم ها دوستدارم سفر كنم مشهد...
🍁
بار دگر به بارگهت بار من فتاد
آمد مرید مرده دل ای هشتمین مراد
من ریزه خوار سفره ی کس جز شما نی ام
لطفت زیاد دیده ام وکم برم ز یاد
گفتم به عارفی که گدایی چه سان کنم
گفتا برو به طوس وبگو « یا اباالجواد»
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
#گذرے_بر_سیره_شهید
همیشه وضو داشت. یه روز گفتم رضا چرا وقتی که پای سفره می شینی. وقتی می خوابی وقتی از خونه بیرون می ری اول وضو می گیری؟
گفت:وقتی کنار سفره میشینم مهمان امیرالمومنینم شرم می کنم بدون وضو باشم...وقتی می خوابم یا بیرون میرم ممکنه از خواب بیدار نشم یا بر نگردم. هرکسی هم با وضو از این دنیا بره اجر شهید را داره می خوام از اجر شهید محروم نشم...
#شهید_رضا_پورخسروانی 🌷
#شهدای_فارس
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
4_6042037233257546628.mp3
17.13M
☑️همه اسیر نفس ان و کیه اسیر شهدا؟
کیه که مردونه باشه توی مسیر شهدا!
قید گناهو بزنه...
بنده ی سر به راه بشه مثل شهیدا...
#سید_رضا_نریمانی
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_به_حق_زینبکبری
زیبا ترین دعای به هنگام هر اذان
عجل علی ظهورک یا صاحب الزمان
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
💠🍃💠🍃💠
یڪ مین منفجر شد زیر پایش
ڪمی دست و پایش را گم ڪرد
حالا بعد از ۳۰ سال
دست و پایش را پیدا ڪردند ...
امروز #مادرش
استخوان ها را ڪه بغل کند
کمی دست و پایش را گم می کند💔
#دلنوشته_شهدا
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
عصر باشد . . .
خـدا باشد ، شما باشید
دگر چه میخواهم از زندگی !؟
راستی یک لیوان چای لطفا
#جمع_رزمندگان
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
تصویری از لم دادن بسیجی ها و نظامی ها در کاخ های مجللشان
#ارسالی
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
#امامرضایدلم💚•~°
چو در تو می نگرم
زلال می شوم ؛
#اسماعیل_خویی
#یاس_فاطمی
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
#رمان_زیبای_سجاده_عشق_ آوار شده عشق تو بر روی دل من این سخت ترین زلزلۂ زلزله ها بود شاعر #یاس خا
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_نهم
-سهیل، من همه چیزو میدونم، و وقتی فهمیدم احساس کردم کمرم شکست، پشتم شکست، به من دروغ نگو، نگو
که آغوش تو بوی هزاران دختر رنگا وارنگ رو نمیده، نگو که به من خیانت نکردی، نگو...
سهیل چیزی نداشت بگه، میخواست انکار کنه، اما میدونست فایده ای نداره توی تمام این پنج سال زندگی هیچ وقت
فاطمه به خاطر یک حرف و شایعه با سهیل بحث نکرده بود، همیشه تا از چیزی مطمئن نمیشد بحثش رو پیش
نمیکشد و این بار سهیل خوب میدونست که فاطمه مطمئنا همه چیزو میدونه. پس تنها چیزی که میتونست بگه این
بود:
-شرمنده ام
-کافیه؟
....-
-سهیل کافیه؟
-نه
-خوب؟
- تو بگو
-طلاقم بده
-نه، به هیچ وجه
فاطمه از روی سینه سهیل کنار اومد و پشت به سهیل کرد، ملافه روی تخت رو کشید روی سرش و چشمهاش رو
بست و با وجود اون همه درگیری فکری، غمگین و پژمرده به خواب رفت...
علی و ریحانه در حال جیغ زدن بودند، فضای سیاهی همه خونه رو فراگرفته بود، همه جا بهم ریخته و نامرتب بود،
خبری از سهیل نبود، بیگانه هایی که نمیدونست چی هستند اما بسیار ترسناک و رعب آور بودند سعی میکردند در
خونه رو باز کنند، فاطمه پشت در ایستاده بود و مدام خدا و ائمه رو صدا میزد، ضرباتی که به در میزدند فاطمه رو به
شدت تکون میداد و چند لحظه بعد در شکسته شد، فاطمه به سرعت به سمت بچه هاش حرکت کرد و با یک حرکت
اونها رو در آغوش گرفت و به سمت اتاق خواب فرار کرد، کسی رو نمیدید اما صداهای ترسناکی رو میشنید که
دارند تعقیبش می کنند، راه در خونه تا اتاق خواب انگار هزار برابر شده بود و فاطمه هرچقدر میدوید بهش
نمیرسید، صداها هر لحظه نزدیک تر میشدند، تا اینکه بالاخره به اتاق رسید، دستگیره در رو چرخوند و خودش و
علی و ریحانه باهم به داخل اتاق پرت شدند، ضربه سنگینی که خورده بود باعث شد از خواب بیدار بشه.
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
#کپی_رمانها_فقط_با_لینک_کانال
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh