eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
354 دنبال‌کننده
28.9هزار عکس
11.3هزار ویدیو
140 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
فرق است میان کسی که در انتظار "شهادت" است و آنکه شها‌دت به انتظار اوست ... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
سردار شهید رحمت‌الله اوهانی و ایام فاطمیه 👆👇 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
سردار شهید رحمت‌الله اوهانی و ایام فاطمیه 👆👇 نشر معارف شهدا درایتا #کانال_زخمیان_عشق @zakhmiyan_esh
‍ سردار و ایام فاطمیه ✒️ روز جمعه بود، بعد از دعای ندبه، پیام فرستاده بود که قبل از نماز ظهر بیا ببینمت .... کارهامو ردیف کردم و قبل از نماز خدمتشان رسیدم ... چند دقیقه ای برای اذان ظهر مانده بود, با هم رفتیم نماز جماعت.... بعد از نماز، فرمودند: نفری یه پرس غذا برداریم و بریم نخلستان هم باهم نهار بخوریم و هم کمی صحبت کنیم . از مقر که جدا شدیم، صلوات خاصه حضرت زهرای مرضیه را زمزمه می‌کرد. رسیدم کنار نهر کوچکی فرمودند: همین جا خوب است زیاد دور نشویم .... بازم همون ذکر بر لبانشان جاری بود همراه با اشک ..... نفهمیدم نهار را چطور خوردیم، چون یه ریز اشک چشمانش جاری بود .... یهو عرض کردم داداش چی شده؟! هنوز یه ماه به ایام فاطمیه مونده ... فدای اشکات بشم چیزی شده؟ یه نگاه عجیبی کردند و خیلی حزین فرمودند: « گریه بر مادر پهلو شکسته را خیلی دوست دارم، ایام فاطمیه برام خیلی با ارزش است، ای کاش تمامی روزهای سال را به نام حضرت مادر نام می نهادند ... شاید امسال فاطمیه نباشم، ولی سال گذشته ایام فاطمیه، به ............ قول داده بودم که باز خدمتشان برسم، از دیشب خیلی داغونم که چرا برایشان قول دادم .....» حرفشون رو قطع کردم و گفتم: رحمت جان! این که ناراحتی نداره، ان شاءالله که خودت این ایامو درک می‌کنی، اگه نباشی و برسی خدمت حضرت مادر، نگرانی نداره، آدرس بده من به نیابت خدمتشان میرسم ..... تا اینو گفتم خوشحال شد ... فرمود: قولِ قول ؟ عرض کردم: قول مردانه کمی آرام گرفت و فرمود: آدرس را می‌نویسم شب برات می‌آورم .... گفتم: اگر زنده بودم، به روی چشششم ..... لبخندی زد و فرمود: خواهی بود ... برگشتیم اجاقلو و تو راه باز صلوات خاصه حضرت مادر را زمزمه می‌کرد ... 🌹 یک هفته بعد، حضرت مادر آمده بود پیشوازش تا با خود ببرد خیمه سالار شهیدان .... رحمت یک ماه قبل از ایام فاطمیه آسمانی شد قول اش را عمل کردم ... هر آنچه بود عملی شد .... اما در میان آن خانواده ی عشایر، دختری بود که بیشتر از همه برای شهادت رحمت گریه می‌کرد .. و چندین بار با گریه و زاری می‌گفت: بدون عمو رحمت، مگر می‌شود زندگی کرد ..... 🏴 آری سردار اوهانی، به خاطر حضرت مادر، خیلی اعمال انجام می‌داد و می‌گفت: بگذار نام حضرت مادر بر زبانها جاری شود . ✍بازمانده ؛ یادگار سنگرهای فاطمی ۳۱عاشورا نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
در کانال زیبای زخمیان عشق دنبال کنید 👆👆👆 دختر ترسایِ مجنون شد مسلمان دلت سجده شکری به جا آور اَشهد را بخوان شاعر یاس خادم الشهدا رمضانی نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ اسما بی حرف روی تخت نشسته بود که با تشر حسنا از جا پرید: +تو هم پاشو زانو غم بغل نگیر.پاشو یه تشت آب کن پاشوووو!!! بعد هم سریع به طبقه بالا رفت و دستشو گذاشت روی زنگ.ثانیه ای بعد امیر در رو باز کرد و گفت: _چه خبرته مگه سر همراته؟! حسنا بی توجه امیر رو کنار زد و بلند صدا زد مامان؟!ماماااان؟! مهرناز خانم از آشپزخونه بیرون اومد و گفت: +چه خبرته؟!صدات چرا افتاده تو کلت؟! حسنا با عجله چادر مادر رو از رو چوب لباسی برداشت و همونطور که میداد دستش با صدایی که لرزش مشهودی بخاطر بغض داشت گفت: +مامان...مامان تروخدا بیاین بالا...حال الینا اصلا خوب نیس...مامان تروخدا...تب کرده...هزیون میگه...وای مامان نکنه چیزیش بشه... سطل آب یخ برای دومین بار روی سر امیرحسین خالی شد... الینا تب کرده بود و امیرحسین خودش را مقصر میدانست... مهرناز خانم با اینکه خودش هم از اینهمه استرس حسنا هول شده بود سعی کرد با لحن آرامی کمی هم خودش هم حسنا را آرام کند: +خیل خب مامان.بیا بریم بالا.ایشالا که طوریش نیس...بیا بیا... بعد هم هردو با عجله از جلو چشمان متعجب و پریشان امیرحسین رد شدند... مهرناز خانم با دیدن الینا توی اون وضعیت پی به دلیل استرس حسنا برد و بدون فوت وقت مشغول پاشویه کردن الینا و خوراندن قرص شد. تب الینا که کمی پایین تر اومد نگاهی به ساعت کرد.هفت شب بود.با عجله از جا بلند شد و رو به اسما که در حال عوض کردن پارچه ی خیس روی پیشونی الینا بود گفت: +اسما پیشش بمونید من میرم یه سوپی براش درست کنم. بعدهم در حالی که از کنار تخت بلند میشد و از اتاق بیرون میرفت غرغرکنان گف: +الله اکبر!ینی بچه تو این سن و سال باید خودش تنها زندگی کنه؟!خدا میدونه الان خانوادش در چه حالن!ابن بچه اینجا داره پر پر میشه!اصن گیرم بچه گناه کبیره بکنه باید بندازیش بیرون؟آخه بگو تو مادری؟!... با تشر اسما حرف مهرناز خانم نصفه موند: +ماماااان...چرا غیبت میکنید؟! مهرناز خانم لا اله اللهی گفت و از اتاق خارج شد و حسنا با ظرف پرآب وارد اتاق شد. 🍃 مهرناز خانم به طبقه ی خودشون رفت.وارد واحد که شد متوجه حضور آقای رادمهر شد و بعد از سلام شروع به توضیح دلیل نبودش کرد.اما خیلی کوتاه و مختصر نه تا حدی که دل بی قرار امیرحسین رو آروم کنه. مهرناز خانم تو آشپزخونه در حال پختن سوپ بود.آقای رادمهر روبروی تلویزیون و امیرحسین... امیرحسین سعی داشت حواسشو جمع متن روبروش کنه که باید ترجمه میشد اما سعی و تلاشش بی فایده بود!!! تو ذهنش فقط و فقط یک جمله جولان میداد 《حال الینا چطوره؟!》 بالاخره بعد از نیم ساعت مهرناز خانم به داد دل بی قرارش رسید: +امیر مامان میای این سوپو ببری طبقه بالا؟!من دیگه حوصله ندارم. مثل تیر از کمان رها شده پرید طرف آشپزخونه. سعی کرد کاملا خونسرد سینی سوپ رو از رو میز آشپزخونه برداره.داشت از آشپزخونه خارج میشد که مهرناز خانم صداش زد: +امیرحسین.سوپو میبری از دخترا حالشو بپرس ببین دیگه نیازی به کمک من نیس؟! چقدر از مامان ممنون بود...!!! 🍃 نیم ساعت بعد از رفتن مهرناز خانم الینا گیج از خواب بیدار شد و اول از هر چیز چهره ی دو دختر مهربان رو دید که نگرانی تو چشماشون موج میزد. حسنا دستی به پیشونی الینا کشید و با مهربانی گفت: +هوووف بالاخره بیدار شدی... الینا لبخند بی جونی زد و پلکاشو به هم فشرد. اسما هم در حالیکه تو دلش خداروشکر میکرد با لحن شاد و شوخی برا تغییر جو گف: +اه پاشو دیگه.حوصلمونو سر بردی!چهارساعته خوابی! الینا خنده ای کرد که سریع باعث شد به سرفه بیفته... سرفش که قطع شد گفت: _شما چجور اومدین اینجا؟! حسنا اشاره ای به دسته کلید روی میز کرد و گفت: +زاپاس... الینا خواست سوال دیگه ای بپرسه که اسما پیش دستی کرد و گفت: +حرف نباشه...الان مجبوری همه چیز رو تعریف کنی.دیشب کجا رفتین؟چی شد؟!چرا مریض شدی؟!چرا دیشب خیس آب بودی؟!و...دیگه دیگه آهاااان چرا اخرااج شددددی؟!؟!! با شنیدن آخرین سوال دوباره غم عالم تو دلش لونه کرد.مخصوصا چند روز دیگه که آخر ماه آذر بود و باید اجاره ی واحدش رو به آقای رادمهر پرداخت میکرد. تو این چند ماه با هر سختی بود اجارشو سر وقت پرداخت میکرد.هیچ دلش نمیخواست بدقول جلوه کنه. &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ اسما و حسنا روی تخت نیم خیز شده پرسیدن: +چی شددده؟!؟! حسنا با عصبانیت همانطور که از پله های تخت پایین می اومد گفت: +ینی چی امیرحسین؟!هیچ معلومه شما دوتا دیشب کجا رفتین؟!یه مهمونی بوده ها!اون از وضع دیشب الینا.خیس و تب کرده.این از الان که میگی الینا اخراج شده.دیشبم که هرچی ازت میپرسم الینا چرا اینجوریه هیچی نمیگی!! امیر مستاصل گفت: _توضیح میدم...خب؟!ولی الان بیاید اول الینا خانومو پیدا کنیم!!! اسما غرغر کنان از جا بلند شد: +پیدا کنیم پیدا کنیم!گم که نشده!حتما خوابه! حسنا چشم غره ای با امیرحسین رفت و گفت: +برو بیرون نکنه منتظری جلو تو آماده شم یا شایدن باید اینجوری برم دنبال الینا؟! بعد هم با دست به بلوز شلوار لیمویی با طرح کیتی که تنش بود اشاره کرد.امیر با حرص و عصبانیت از اتاق بیرون رفت و به اتاق خودش پناه برد. چند دقیقه بعد دخترا حاضر و آماده از اتاق خارج شدن.مادر با دیدن اونا با اون ظاهر آماده با تعجب گف: +کجا با این عجله؟!پیش الینا حتما!بابا یک دقیقه تو خونه بمونید به کسی بر نمیخوره ها! حسنا به سمت مادر رفت بوسه ای روی گونش نهاد و گفت: +زودی برمیگردیم!الینا طفلک مریضه...یه سر بزنبم بیایم باعش؟! اسما هم با بوسه ای روی گونه مادر حرف حسنا رو تایید کرد. مهرناز خانم بوسه ای به سر حسنا و اسما زد و گفت: +زود برگردینا!!! دخترا با صدای بلند چشم گفتند و خواستن از در بیرون برن که امیرحسین با صدای بلندی از تو اتاق گفت: _حسنا این تو اتاق منه مال توا؟! اسما و حسنا متعجب نگاهی به هم انداختن که حسنا با صدای بلندی جواب داد: +چی مال منه ؟! _بیا تا نشونت بدم... دخترا به ترتیب وارد اتاق شدن و در رو بستن.امیر حسین وقتی از بسته شدن در مطمئن شد دسته کلیدی رو از رو میز تحریر برداشت و داد دست حسنا. حسنا متعجب به کف دستش نگاه کرد و پرسید: +این چیه؟! _کلیدای زاپاسه!مال طبقه بالا هم روشه.یکی یکی امتحان کنید ببینید کدومش بهش میخوره.فقط جا نزاریدا.کلیدارو از تو کشو بابا برداشتم. اسما با خنده گفت: +امیرحسین جان؟!برادرم؟!خوبی؟!مگه داریم میریم دزدی؟!خب زنگ میزنیم خودش بیاد در باز کنه!!! امیر دستی چنگی به موهاش زد و گفت: _خب من زدم باز نکردن.میگم ینی...شاید... حسنا پرید وسط حرف امیر و گفت: +باشه...بریم... بعدهم دست اسمارو کشید و از اتاق رفت بیرون. همین که سوار آسانسور شدن حسنا پرسید: +خاهرم؟!به نظرت رفتار امیرحسین یکم عجیب نشده؟! اسما با خنده جواب داد: +به.تازه فهمیدی خاهرم؟!من خیلی وقته فهمیدم!!! حسنا چشمکی زد و گفت: +ینی میگی... ادامه ی حرفشو با ادا درآوردن نشون داد و به حالت نمایشی آستیناشو بالا زد و گفت: +آره؟! اسما:آررره!!! با رسیدن جلو واحد الینا اسما دستشو گذاشت رو زنگ و حسنا با مشت به در می کوبید.اما بی فایده بود.حسنا دسته کلید رو از جییش درآورد. صدای اسما به نشانه اعتراض بلند شد: +حسنااا؟!واقعا میخوای مثل دزدا بری تو؟! +نه ولی...ولی امیر راس میگه...ممکنه خدای نکرده اتفاقی براش افتاده باشه...الی حالش اونقدری خوب نبود که بره بیرون...این جواب ندادناشم نگران کنندس...هان؟! درحالی که سرشو کج کرده بود با چشماش منتظر تایید اسما بود که اسما با تکون دادن سرش و فشردن لباش روی هم مهر تایید زد و حسنا یکی یکی کلیدارو امتحان کرد تا بالاخره در خونه باز شد... با باز شدن در به داخل رفتن و با دیدن سکوت و تاریکی خونه بیشتر وحشت کردن. حسنا بلند صدا زد: +الینا؟!الی؟!الینا خونه ای؟! صدای زمزمه های ناله مانند الینا از توی اتاق به گوششون رسید و باعث شد با عجله به اتاق برن... اسما با دیدن الینا روی تخت که خیس عرق بود و هرازگاهی با ناله هزیون میگف هیین بلندی کشید و رفت سمت تخت الینا و شروع کرد به تکون دادن الینا و صدا زدن. حسنا هم به تخت نزدیک شد و دستشو گذاشت روی پیشونی الینا و با بغض گفت: +اسما!خیلی تب داره چکار کنیم؟! اسما به جای جواب دادن به حسنا دوباره صدای الینا زد که حسنا با بغض و صدای بلندی گفت: +اسماااا میگم تب داره.داره هزیون میگه.تو صداش میزنی؟نکنه انتظار داری بلندشه بغلت کنه؟! اسما با ترس دستشو عقب کشید و دست از صدا زدن برداشت. حسنا با سرعت از روی تخت بلند شد و گفت: +میرم مامانو خبر کنم. &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
{بسم الله الرحمن الرحیم...
سَلامٌ عَلى قَلبِ زَينَبَ الصَّبور
{صَبَاحَاً أتَنَفَّسُ بِحُبِّ الحُسَین...
💌💗بسم الله الرحمن الرحیم 💌💗 قرائت دعای عهد جهت تعجیل در فرج امام زمــ❤️ـان اللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ، أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ. اللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ. أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا، وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً. اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ. اللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى. اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ، فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِک حتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ، وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ، اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ ، اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ. ❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️ ❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️ ❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️ اللهم عجل الولیک الفرجــ✨ @zakhmiyan_eshgh