🍁زخمیان عشق🍁
#رمان #تا_ پروانگی یاد تو رقص قلم را به شوق آورده است صوت زیبا ی تو قلبم را به ذوق آورده. است شا
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت_شصت_پنجم
✍فردا همان آخر هفته ای بود که ترانه از او خواسته بود تا دشمن شادشان نکند! یعنی خانه ی عمو دعوت بودند، چون اربعین بود و مثل همیشه بساط نذری به راه بود... می توانست مثل این چند وقت اخیر نباشد و یا تنها برود و بخاطر نبودن ارشیا هزار بهانه بیاورد اما حالا شرایط باهمیشه فرق کرده بود...
ارشیا توی همین دو سه روز بارها پیام داده و زنگ زده بود، شبیه قبلترها نبود، بی تفاوت نبود و همین هم ریحانه را خوشحال می کرد و هم نگران! هرچند ریحانه گارد گرفته بود، اصلا برای پروانه شدن مجبور بود این پیله ی موقت را دور خودش داشته باشد!
امروز گوشی را روی حالت پرواز گذاشته بود چون باید فکر می کرد، بس نبود این آشفتگی ها و مدام دور ماندن از هم؟ حالا که ارشیا با همه ی خطاها باز هم کوتاه آمده و غرورش را کنار گذاشته بود پس تکلیف خود ریحانه چه بود؟ وظیفه ای نداشت در قبال همسر و کودکش؟ اصلا تا کی باید دربه در می ماند؟ بیچاره طفل بی گناهش... تصمیمش را باید می گرفت. حتی شب قبل از خواب برای خودش خط و نشان هم کشید! فردا باید می رفت خانه ی عمو... از همین جا باید تغییرات را شروع می کرد.
صبح آماده شد و برعکس ترانه که متعجب بود از رفتارش، خودش با آرامش آماده شد و راهی شدند. نمی دانست چه پیش می آید اما دلش گواهی بد هم نمی داد. وارد کوچه که شدند با دیدن پرچم هیئت و دود غلیظ اسفندی که همه جا را پر کرده بود اشک به چشمش نشست. چقدر امسال از این فضاهای دوست داشتنی دور مانده بود. عمو با دیدنش لبخند دندان نمایی زد و مثل همیشه گرم و صمیمی خوش آمد گفت و بعد هم زنش را صدا زد...
زنعمو هم که حسابی دلتنگش بود دو سه باری در آغوشش کشید و کلی قربان صدقه اش رفت. خوشحال بود از قرار گرفتن در جمع اقوامی که این چنین از حضورش استقبال می کردند و دوستش داشتند.
ده دقیقه ای از توی حیاط بودنشان گذشته بود که زنعمو گفت:
_ریحانه جان، پاشو بیا بریم سر دیگ. یه همی بزن حاجت بگیری، می دونی که این شله زرد ما خوب حاجت میده
و چشمکی حواله ی ترانه کرد، ترانه با خنده گفت:
_وا! خاک بر سرم زنعمو... حالا نوید اگه بشنوه فکر می کنه راست میگین
_مگه دروغ میگم گل دختر؟
_نه نه، منظورم این نبود ولی خب به این شوری نبوده که. حالا هر دختر مجردی که بره پای دیگ واسش حرف درمیارن، وگرنه من که تا بیام دست راستو چپمو بشناسم این نوید پاشنه ی خونه رو از جا کند و ما رو برد... همه هم شاهدن!
زنعمو که انگار از اداهای ترانه به وجد آمده بود خندید و بعد بین انگشت اشاره و شصتش را گاز گرفت و گفت:
_خدا خفت نکنه دختر... همیشه ی خدا جواب تو آستین داری. بسه دیگه نخند دهنت کج میشه روز اربعینی... استغفراله
چادرش را جمع کردو دست ریحانه را گرفت و رفتند کنار دیگ. ملاقه ی دسته بلند را برداشت، با بسم الله شروع کرد به هم زدن و بعد به او داد. ریحانه زیرلب صلوات فرستاد و به حاجت هایش فکر کرد. کاش ارشیا هم بود، کاش بچه شان صحیح و سلامت به دنیا می آمد، هنوز هم بخاطر معجزه ای که شده بود شاکر خدا و امام حسین بود... کاش خدا لطف را در حقش تمام می کرد و این روزهای بلاتکلیف انقدر کش نمی آمدند. ترانه با آرنج به پهلویش زد و از حال و هوای خوبی که داشت درآوردش. با اخم برگشت و پچ پچ کنان گفت:
_هوی، چته تو؟ پهلوم دراومد
_خب بابا ببخشید هول شدم
_چه خبره مگه؟
_اونجا رو... ببین کی اومده
_کی اومده؟ لابد عمه ی خدابیامرزه
خوشمزه جان! طاهاست... اوناهاش جلوی در
با بهت سرش را چرخاند و نگاه کرد به آن طرف، راست می گفت. بعد از چند سال می دیدش؟ طاها آمده بود اما تنها نه!
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
۱۹ آذر ۱۳۹۸
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_شصت_پنجم
.
.
.
با مامان و بابا صحبت کردیم
خیلی دلتنگ شده بودن
همش میپرسیدن دقیقا کی برمیگردین
من اصلا دلم نمیخواست به برگشت فکر کنم
اینجا آرومم
به اون شهر پر هیاهو که فکر میکنم دلم میگیره
.
.
پدر جون و مادرجون خودشون رفتن حرم
ماهم رفتیم بازار برای خرید
قرار شد بریم پیش یکی از دوستای حسین برای خرید انگشتر
حلما_بنظرت منم برای زینب یه انگشتر بخرم؟
حسین_اره خوبه
رفتیم داخل مغازه
حسین یه انگشتر با رکاب خوشگل و سنگ عقیق برای علی خرید
منم یه انگشتر ظریف برای زینب برداشتم یکی هم برای خودم خریدم
.
.
نماز رو جماعت خوندیم بعد یه زیارت از راهه دور رفتیم سمت هتل
برای ناهار
.
.
احساسِ کرختی دارم
بدنم خیلی بی حال شده
گلومم درد میکنه
فکر کنم دارم مریض میشم
خیلی نتونستم ناهار بخورم
.
.
مادر جون_حلما مادر رنگ به صورت. نداری یکم غذا بخور
حلما_مادرجون گلوم درد میکنه نمیتونم چیزی بخورم
حسین_سرماخوردی دیگه😕
یه قرص سرما خوردگی بخور تا شب یکم حالت بهتر بشه
اینجوری نمیتونیم بریم کاظمین و سامرا
حلما_نههه یعنی چی نمیتونیم بریم من حالم خوبه الانم میرم تو اتاق یکم استراحت میکنم تا شب خوبه خوب میشم
حسین_اره یکم استراحت کن بهتر بشی
.
.
مادر جون برام دم کرده درست کرد گلوم یکم بهتر شد یه قرص سرماخوردگی هم خوردم بدتر نشم
سعی کردم بخوابم تا شب سرحال باشم
.
.
.
ساعت یک شب بود همه تو لابی هتل جمع شده بودن
که ماهم به جمع ملحق شدیم
فاطمہ رو دیدم رفتم سمتش
حلما_سلام☺️
فاطمہ_سلام حلماجون بهتره حالت
حلما_یکم بهترشدم محمد حسین چطوره
فاطمہ_اونم سرما خورده بردیمش دکتر شربت داد بهش
حلما_ای وای سخته که اینجوری میخوایم بریم
فاطمہ_خدا کمک میکنه😍اینجا همه بیمه ایم اتفاقی نمیوفته
حلما_بعله درسته😌
همه سوار اتوبوس شدیم و به سمت کاظمین راهی شدیم
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
#نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
۲۰ مهر ۱۳۹۹
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_شصت_پنجم
میدونید مشکل کجاست ؟مشکل این جاست شما مدتهادر غرب زندگی کردید و با طرز فکر غربی رشد کردید.
غرب مدتهاست که دم از تعادل و برابری بین زن و مرد میزنه ولی عملا زن رو مثل یک کالا میبینه و این رو به مخاطبش که شمایید القا میکنه.در فرهنگ غربی که شما قبولش دارید اگر یه دختر خانم بخواد شخصیت پیدا کنه حتما باید زیبایی های ظاهری خودش رو بروز بده .از نظر امثال شما زن باید جوری باشه که برای شما چشم گیر و دلنواز و جذاب باشه مثل یک کالای گران قیمت در واقع در فرهنگ مورد نظر شما ارزش زن برابری میکنه با یک کالا و به اندازه ارزش اون کالا بهش بها داده میشه .همون فرهنگ غربی که برهنگی رو برای زن میخواد بیشترین اهانت رو به زن ها میکنه .شما شان و منزلت خانمها را با این فکرهاتون پایین میارید.اره حق با شماست من چندوقته به این پوشش روی آوردم و دلیلش اینه خسته شدم از اینکه من باید جوری لباس بپوشم که به چشم شما آقایون زیبا باشم.خسته شدم از اینکه انقدر بی ارزش بودم که هر رهگذری منو نگاه میکرد.
اگر اینکه من نمیخوام چشمان دریده بعضی از آقایون به اندام من بیفته نشان دهنده عقب افتادگیه، باشه من سطح فکری پایینی دارم و برای اون ارزش قائلم.
آقا فرزاد به قول خانجونم اگه برهنگی نشون دهنده سطح فکری بالا و تشخص هستش پس قطعا حیوونا از ما متشخص تر و سطح فکری بالاتری دارند.به نظرم شما با این سطح فکر بهتره برید یک خانم همسطح خودتون پیدا کنید و باهاش نهاربخورید.
با عصبانیت کوله ام را برداشتم و بدون توجه به صدا زدن های فرزاد از رستوران خارج شدم و برای اولین تاکسی دست تکان دادم و به خانه خانجون رفتم.
از عصبانیت در حال انفجار بودم،چندبار پشت سرهم آیفون را زدم تا اینکه خانم جون در را باز کرد با چشمانی گرد شده به من نگاه میکرد.
_سلام خانجون .مهمون نمیخوای
_بیا تو عزیزم چرا انقدر ناراحتی
_بزارید اول به مامان زنگ بزنم چشم واستون میگم .
به سمت تخت چوبی رفتم و کوله ام را روی آن پرت کردم و شماره مادرم را گرفتم بعد از چند لحظه صدایش به گوشم رسید
__سلام.
_سلام.مامان لطفا بین من و اون پسره اجنبی خود فروخته یکی رو انتخاب کن
_چی شده روژان
_میدونید پسر گستاخ به من چی میگه پررو پررو تو چشمم نگاه میکنه میگه تیپتون شبیه خانمهای بیست سال پیشه .
صدای خنده مامان که بلند شد از عصبانیت منفجر شدم
_اره بایدم بخندید چون یکی رو پیدا کردید که مثل شما به پوشش من توهین کنه .مامانم خانم من حاضرم بمیرم ولی زن مرد بی غیرتی مثل فرزاد نشم که روشنفکری رو توی بی حجابی میبینه.شنیدی مامان !زنگ بزن بهش بگو روژان مرد دیگه هیچ وقت به من زنگ نزنه.تا وقتی حرف اون پسر تو اون خونه است من دیگه پامو اونجا نمیزارم.بای
بدون اینکه اجازه بدهم مادر حرفی بزند تماس را قطع کردم.
خانمجون دستم را گرفت و به سمت تخت برد
_بیا بشین ببینم چی شده که انقدر خودتو عذاب میدی
خودم پرت کردم تو آغوش خانمجون و زار زدم برای غرورم که فرزاد نابود کرده بود.
_خانمجون من احمق فکر میکردم اگه به این پسره فرصت بدم شاید بتونم کیان رو فراموش کنم .سعی کردم باور کنم که من میتونم بدون کیان زنده بمونم .فکر کردم حالا که این همه اختلاف فرهنگی با من و خانواده ام داره میتونم بزارمش کنار .وقتی به اصرار مامان رفتم سرار قرار با این پسره احمق فکر میکردم میتونم به جای کیان به اون محبت کنم.خانمجون پسره محترمانه پوششم رو مسخره کرد و منو متهم کرد به عقب موندگی .دلش میخواست منم مثل بقیه بدون حجاب باشم.خانجون کیان با حیا و باغیرتی که عاشقش شدم کجا و این پسره کجا.خانجون کاش بمیرم .نه میتونم با کیان زندگی کنم و نه بی کیان دارم دق میکنم خانجون
گریه ام اوج گرفت خانم جون مرا از آغوشش جدا کرد و اشکهایم را پاک کرد
_الهی قربون اشکات بشم من.گریه نکن نازنینم .به خدا اعتماد کن عزیزم .هرچقدر که بقیه بخاطر پوششت اذیتت کنن مهم نیست مهم اینه خدا خریدارته.خدا خودش به عشق پاکت نگاه میکنه و اگه به صلاحت باشه با کیان ازدواج میکنی.پاشو بریم داخل خونه یکم استراحت کن پاشو عزیزم
_چشم.خانجون ببخشید شما رو هم ناراحت کردم .
_خداببخشه عزیزم .
با خانم جون به داخل ساختمان رفتم.
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
۷ آذر ۱۳۹۹
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_شصت_پنجم
اسما و حسنا روی تخت نیم خیز شده پرسیدن:
+چی شددده؟!؟!
حسنا با عصبانیت همانطور که از پله های تخت پایین می اومد گفت:
+ینی چی امیرحسین؟!هیچ معلومه شما دوتا دیشب کجا رفتین؟!یه مهمونی بوده ها!اون از وضع دیشب الینا.خیس و تب کرده.این از الان که میگی الینا اخراج شده.دیشبم که هرچی ازت میپرسم الینا چرا اینجوریه هیچی نمیگی!!
امیر مستاصل گفت:
_توضیح میدم...خب؟!ولی الان بیاید اول الینا خانومو پیدا کنیم!!!
اسما غرغر کنان از جا بلند شد:
+پیدا کنیم پیدا کنیم!گم که نشده!حتما خوابه!
حسنا چشم غره ای با امیرحسین رفت و گفت:
+برو بیرون نکنه منتظری جلو تو آماده شم یا شایدن باید اینجوری برم دنبال الینا؟!
بعد هم با دست به بلوز شلوار لیمویی با طرح کیتی که تنش بود اشاره کرد.امیر با حرص و عصبانیت از اتاق بیرون رفت و به اتاق خودش پناه برد.
چند دقیقه بعد دخترا حاضر و آماده از اتاق خارج شدن.مادر با دیدن اونا با اون ظاهر آماده با تعجب گف:
+کجا با این عجله؟!پیش الینا حتما!بابا یک دقیقه تو خونه بمونید به کسی بر نمیخوره ها!
حسنا به سمت مادر رفت بوسه ای روی گونش نهاد و گفت:
+زودی برمیگردیم!الینا طفلک مریضه...یه سر بزنبم بیایم باعش؟!
اسما هم با بوسه ای روی گونه مادر حرف حسنا رو تایید کرد.
مهرناز خانم بوسه ای به سر حسنا و اسما زد و گفت:
+زود برگردینا!!!
دخترا با صدای بلند چشم گفتند و خواستن از در بیرون برن که امیرحسین با صدای بلندی از تو اتاق گفت:
_حسنا این تو اتاق منه مال توا؟!
اسما و حسنا متعجب نگاهی به هم انداختن که حسنا با صدای بلندی جواب داد:
+چی مال منه ؟!
_بیا تا نشونت بدم...
دخترا به ترتیب وارد اتاق شدن و در رو بستن.امیر حسین وقتی از بسته شدن در مطمئن شد دسته کلیدی رو از رو میز تحریر برداشت و داد دست حسنا.
حسنا متعجب به کف دستش نگاه کرد و پرسید:
+این چیه؟!
_کلیدای زاپاسه!مال طبقه بالا هم روشه.یکی یکی امتحان کنید ببینید کدومش بهش میخوره.فقط جا نزاریدا.کلیدارو از تو کشو بابا برداشتم.
اسما با خنده گفت:
+امیرحسین جان؟!برادرم؟!خوبی؟!مگه داریم میریم دزدی؟!خب زنگ میزنیم خودش بیاد در باز کنه!!!
امیر دستی چنگی به موهاش زد و گفت:
_خب من زدم باز نکردن.میگم ینی...شاید...
حسنا پرید وسط حرف امیر و گفت:
+باشه...بریم...
بعدهم دست اسمارو کشید و از اتاق رفت بیرون.
همین که سوار آسانسور شدن حسنا پرسید:
+خاهرم؟!به نظرت رفتار امیرحسین یکم عجیب نشده؟!
اسما با خنده جواب داد:
+به.تازه فهمیدی خاهرم؟!من خیلی وقته فهمیدم!!!
حسنا چشمکی زد و گفت:
+ینی میگی...
ادامه ی حرفشو با ادا درآوردن نشون داد و به حالت نمایشی آستیناشو بالا زد و گفت:
+آره؟!
اسما:آررره!!!
با رسیدن جلو واحد الینا اسما دستشو گذاشت رو زنگ و حسنا با مشت به در می کوبید.اما بی فایده بود.حسنا دسته کلید رو از جییش درآورد.
صدای اسما به نشانه اعتراض بلند شد:
+حسنااا؟!واقعا میخوای مثل دزدا بری تو؟!
+نه ولی...ولی امیر راس میگه...ممکنه خدای نکرده اتفاقی براش افتاده باشه...الی حالش اونقدری خوب نبود که بره بیرون...این جواب ندادناشم نگران کنندس...هان؟!
درحالی که سرشو کج کرده بود با چشماش منتظر تایید اسما بود که اسما با تکون دادن سرش و فشردن لباش روی هم مهر تایید زد و حسنا یکی یکی کلیدارو امتحان کرد تا بالاخره در خونه باز شد...
با باز شدن در به داخل رفتن و با دیدن سکوت و تاریکی خونه بیشتر وحشت کردن.
حسنا بلند صدا زد:
+الینا؟!الی؟!الینا خونه ای؟!
صدای زمزمه های ناله مانند الینا از توی اتاق به گوششون رسید و باعث شد با عجله به اتاق برن...
اسما با دیدن الینا روی تخت که خیس عرق بود و هرازگاهی با ناله هزیون میگف هیین بلندی کشید و رفت سمت تخت الینا و شروع کرد به تکون دادن الینا و صدا زدن.
حسنا هم به تخت نزدیک شد و دستشو گذاشت روی پیشونی الینا و با بغض گفت:
+اسما!خیلی تب داره چکار کنیم؟!
اسما به جای جواب دادن به حسنا دوباره صدای الینا زد که حسنا با بغض و صدای بلندی گفت:
+اسماااا میگم تب داره.داره هزیون میگه.تو صداش میزنی؟نکنه انتظار داری بلندشه بغلت کنه؟!
اسما با ترس دستشو عقب کشید و دست از صدا زدن برداشت.
حسنا با سرعت از روی تخت بلند شد و گفت:
+میرم مامانو خبر کنم.
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
۳۰ دی ۱۳۹۹
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_شصت_پنجم
چند روزی از رفتن کیان گذشته بود.
دلم برای دیدن کیان بی قراری میکرد.
با اینکه هر وقت زمان خالی پیدا میکرد تماس میگرفت ولی دلم این حرف ها حالی اش نمیشد .
روهام هرلحظه کنارم بود و تنهایم نمیگذاشت.
بعد از نماز صبح ،دلشوره به جانم افتاده بود.
احساس میکردم هوای خانه خفه است.
برای احتیاط چادر به سر کردم به حیاط رفتم.
در حیاط قدم میزدم و زیر لب ذکر میگفتم.
نیم ساعتی که گذشت با صدای پدرجان که از پشت سرم می آمد، به سمتش برگشتم.
فاصله مان زیاد بود با عجله به سمتش رفتم
_سلام پدر جون
_سلام باباجون چته دخترم؟بیست دقیقه ای هست از پشت پنجره نگاهت میکنم که هی بی قرار راه میری.اتفاقی افتاده باباجان؟
نمیخواستم جلو دیگران ضعیف باشم ولی لحن پدرانه اش باعث شد اشکم بریزد
_پدرجون .از بعد نماز دلشوره افتاده به جونم .آروم و قرار ندارم
_نگران نباش بابا جان ،بخاطر دوری از همسرته ،بیا بریم خونه ما
_نه پدر جون .ممنونم یکم دیگه اینجا می مونم بعد میرم داخل ،روهام اینجاست
_باشه باباجان .عزیزم این آیه رو زیر لب تکرار کن تا دلت آروم بگیره.(الا بذکرالله تطمئن القلوب)
_چشم پدرجان .ممنونم
پدر جان آهسته به سمت خانه خودشان به راه افتاد .
من هم همانطور که ذکر میگفتم به سمت خانه رفتم.
واقعا این ذکر معجزه میکرد ،کمی که گذشت کمی آرامتر شدم.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
۲ فروردین ۱۴۰۰
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_شصت_پنجم
مقنعه ام رو روی سرم مرتب می کنم ،نگاهی به خودم توی آیینه می کنم ،رژ بی جان و کم رنگی به لب هایم می زنم و با ریملی کمی مژه های پر پشتم رو سیاه می کنم ،جزوه های قدیمی رو توی کیفم می زارم ،دوباره نگاهی به لب هام می کنم ،بی اراده دستم به دستمال رفت ولی دوباره پشیمون شدم،دمپایی پشمالو های صورتم رو می پوشم و از پله ها پائین می رم و دوباره نگاهی به کیفم می کنم، زیور خانوم با مامان سرگرم بودن ،نگاه جلوی آیینه طوری مقنعه اش رو میزون می کرد که فقط طره ای از موهایش بیرون باشد و خط چشمش خیلی ریز از عینک بزرگش دیده بشه ،راستی نگاه کی عینکی شد؟
-سلام
زیور خانوم و مامان جواب سلامم رو می دن ،روی صندلی میشینم و نگاهی به مربا های رنگ و وارنگ می کنم .
-خانوم دکتر تشریف نمیارین؟
نگاه ذوق زده از آیینه جدا میشه و به سمت آشپزخونه میاد .
-علیک سلام
-سلام
روی صندلی جلویم میشنه ،لقمه ای می گیرم و توی دهنم می چپونم .
-پس پاشا کجاست؟
-ازدیروز که رفته بر نگشته خیلی نگرانشم
-نگران چی آخه مامان لابد کارش طول کشیده
-خب چرا زنگ نزده؟
-لابد یادش رفته
-راست میگه دیگه بهنوش خانوم الکی خودت رو نگران نکن
بلند می شم،کیف رو برمی دارم و باعجله به سمت در میرم ،کفش هامو می پوشم .مانتوی بلند پوشیده بودم به رنگ فیلی و مقنعه دانشجویی مشکی و شلوار راسته مشکی و کفش مشکی .نگاهی به تیپ نگاه میکنم ،شلوار لی گشاد و کوتاه پوشیده بود با کتونی و مانتوی تقریبا بلند و مقنعه و موهایی که یکم بیرون بود،اشاره ای به ماشینم کردم .
-بیا با هم بریم
-مسیرمون بهم نمی خوره
-خب چی کار می کنی؟
-دانشگاه من که دور نیست
-باشه هرجور راحتی
به سمت دویست ،شیشم می رم و در خونه رو با ریمت باز می کنم .
***
نگام به سمت پنجره بود و حیاط سرسبز دانشگاه نمی دونم چرا دلم شور میزنه .بهناز دانشجوی هم دوره ایم نیشگونی می گیره ،سیخ میشینم و نگاهی به ورقه های نقاشی ناقص جلوم می کنم ،استاد نگاهی به کل کلاس می کنه و میگه که وقت کلاس تمومه .نفس عمیقی میکشم که نفهمید حاضر غایب کلاسش شدم و دلم جای دیگریست ،از الان دو ساعت وقت داشتم ،سارا کنارم میشینه .
-بریم کافی شاپ؟
-نه
-چرا ؟
-دلم شور میزنه
-چرا؟
-داداشم از دیروز تا حالا برنگشته خونه
گوشیم رو بر می دارم ،شماره پاشا رو می گیرم و کنار گوشم می گیرم .
-خب شاید کار داشته
-یه زنگ چقدر وقتش رو میگیره؟
دوباره تلفن رو کنار گوشم میگیرم و بازم صدای مزاحم مردانه ای که چنگ می زد به دلشوره ام تنها کسی که تو خانواده می دونست پاشا پلیسه منم به خاطر همین می ترسیدم
-دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد لطفا ...
گوشی رو کلافه تو کیفم میزارم و به صحبت های پشت سر هم سارا هم گوش نمیدم .با لرزش کیف می فهمم که گوشی زنگ میزنه با عجله گوشی رو در میارم ،نگاهی به شماره های گنگ روش خیره میشم یعنی کیه؟ تماس رو وصل می کنم و کنار گوشم می گیرم .
-سلام
-سلام خوب هستین ؟
-ممنون شما ؟
-من فاطمی تبارم ...سید محمد حسین فاطمی تبار
-بله کاری داشتین؟
-خب راستش چطوری بگم ؟
-راحت باشین ...ببخشید پاشا با شماست؟
-راجب پاشا ..
-چه اتفاقی برا پاشا افتاده؟
-چیز مهمی نیست لطفا نگران نباشین
-پاشا کجاست؟
-ما الان تو بیمارستان ناجاییم
-بیمارستان ؟
-خب پاشا ..
-آدرس بدین
🌺🍂ادامه دارد.....
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
۲۷ تیر ۱۴۰۰
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_شصت_پنجم
چی می شنیدم؟تاریخ عقدوعروسی؟عروسی
من باسامی؟وای خدایا ایناچرامن وآدم حساب
نمی کنن؟خدایاالان من چه غلطی بکنم؟پس چرا
نقشمون نگرفت؟من چرا انقدربدبختم آخه؟
باصدای خوشحال بابا سرم وآوردم بالا:
بابا:پس حله دیگه آقای رستمی؟
چی دارن میگن؟مگه دارن معامله می کنن؟
بابای سامی دهن بازکردوگفت:
_هرچی خانمم بگه.
بابابه مامان سامی سوالی نگاه کرد،زنیکه حال به هم، زن باکلی فیس وافاده گفت:
_حله،پنج شنبه شب عقدوعروسی روباهم می گیریم.
همه باخوشحالی خندیدن فقط خانم جون بودکه سرش وازناراحتی انداخته بود پایین.نتونستم تحمل کنم،ازجام بلندشدم ودرصورتی که بغض داشت خفم می کرد بلنددادزدم:
+چی داریدمی گید؟خودتون می بریدومی دوزدید؟پسمن چی؟من آدم نیستم؟شما ها حتی نذاشتیدمن باسامی حرف بزنم؟
اشکم چکیدولی ساکت نشدم وادامه دادم:
+شماهاحتی نظرمن وهم نمی خواید،لعنتیامن قراره یک عمربااین نکبت(به سامی اشاره کردم) زندگی کنم،حق دارم حرف بزنم حق دارم
نظربدم. هق هقم اوج گرفت،در همون حال گفتم:
+من نمی خوام،نمیخوام.
به مامان وبابای سامی نگاه کردم وباگریه گفتم:
+نمی خوام،من پسرتون و نمی خوام،تورو خدا دست از سرمن وزندگیم بردارید،برید دنبال یکی دیگه،ازتون خواهش می کنم.
مامان سامی پوزخندی زدو باحرص گفت:
_بگیربشین دخترجون،قدیما دختراجرات نمی کردن رو حرف باباشون حرف بزنن حالا
توالان توروی بابات واستادی میگی نمیخوای؟
به دخترش اشاره کردوگفت:
_همین سمیرااگه یکیونخواد بازم جرات نمیکنه روحرف باحرف بزنه،چون ادب داره شخصیت داره.
پوزخندی زدم وباطعنه گفتم:
+بروبابا،کی میاددخترتورو بگیره آخه؟دخترتوهم اگه خواستگارداشت به حرف شما هااصلااهمیت نمی داداگه طرف و میخواست می گفت آره اگه
نه می گفت نه،حیف که خواستگار نداره.
سمیراازجاش بلندشدوبا جیغ گفت:
سمیرا:به من توهین می کنی؟ بدبخت مابه تولطف کردیم اومدیم خواستگاریت،فکرکردی
کی میادخواستگاریت؟بِرَت پیت؟نه دخترجون توبااین قیافه وتیپ پشت کوهی که داری
گدای سرکوچه هم نمیادبگیرتت. ازشدت حرص هیچ جوابینتونستم بدم تنهاکاری که تونستم کنم این بودکه دستش وبگیرم به سمت اتاقم ببرمش.
بی توجه به جیغای مادرش، سمیراروبردم اتاقم.
سمیرا:چیکارمی کنی؟کجا میبری من و؟
دراتاق وبازکردم وهلش دادم تو وبردمش جلوی دیوارروبه رویی تختم ومحکم سمت عکس بزرگم
که به دیواروصل بودهلش دادم وپوزخندی زدم وگفتم:
+پشت کوهی تویی واون خانواده ازخودمتشکر وندیدپَدیدت.
به عکسم اشاره کردم وگفتم:
+خوب چشمات وبازکن وببین این منم،نه این قیافه ای که الان می بینی.
محکم هلش دادم که باصورت رفت تودیوار، ازدردآخ بلندی گفت،پوزخندی زدم وبی توجه
بهش ازاتاق رفتم بیرون که دیدم هم مامان و بابای من هم مامان بابای سامی وخودسامی
روپله هاایستادن. بادیدنشون بیشترقاطی کردم
بلندجیغ کشیدم وباگریه فریادزدم:
+بریدگمشیددیگه،معاملتون که باموفقیت انجام شدحالا برید،بریدخوشحال باشید برای آینده ی داغونی که برای یک دخترهجده ساله رقم
زدید.
وارداتاقم شدم وروبه سمیرا که وسط اتاق ایستاده بود وپیشونیش وماساژمی داد باعصبانیت گفتم:
+گمشوبیرون.
باکینه ونفرت نگاهم کردوتنه ی محکمی بهم زدواز
اتاق رفت بیرون،درومحکم به هم کوبیدم وباگریه
به سمت تختم رفتم وخودموپرت کردم روی تخت وبلندجیغ کشیدم وگریه کردم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
۲۲ آبان ۱۴۰۰
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا
📙 به قلم: فاطمه باقری
🌱 #قسمت_شصت_پنجم
نترس بابا تو تا آخر عمر بیخ ریشه خودمی زود بیا منتظرم
امیر: بیا بیرون دم درم
- واااییی شوخی نکن
الان میام
رفتم بیرون امیر اومد جلو با یه دسته گل ،گل مریم
امیر: تقدیم به همسر عزیزم
- واییی امیر چه خوشگل شدی
امیر : ععع اختیار دارین شما هم خوشگل شدین
یه چادر از پشتش دراورد
امیر: خانمم میشه این چادرو بزاری سرتون ؟،دلم نمیخواد این صورت زیبا رو نامحرم ببینه
) یه نگاه به چشمای عسلیش کردم (
- چرا که نمیشه
امیر : عاشقتم
- ما بیشتر
چادرمو گذاشتم سرم،امیر جلوی چادرمو کشید پایین هیچ جایی رو نمیدیدم
- امیر آقا الان دارم درکتون میکنم که به جز آسفالت چیزیو نمیبینی
سویچ و دادم دستش : ببخشید دیگه زحمت رانندگی و خودتون باید بکشین
امیر : نمیشه با آژانس بریم
- نخیر دلم میخواد باهم دوتایی بریم
) امیر تو بچگی یه تصادف خطرناکی داشته با خانواده اش ،که خدا رو شکر خطر جانی نداشت ولی از اون به بعد ترس از
رانندگی داشت (
- امیر جان نرسیدیم ؟
امیر : نه عزیزم
) چادرمو یه کم زدم بالا (: وااا امیر لاکپشت از تو سریع تر میره اینجوری تا شبم نمیرسیم
امیر : سارا جان دیگه بیشتر از این نمیتونم گاز بدم
-یادم باشه بعد عروسی ،چند جلسه برات کلاس رانندگی بزارم
بعد دوساعت رسیدیم بهشت زهرا
همه اومده بودن
پیاده شدم ،امیر دستمو گرفت که زمین نخورم رسیدیم گلزار شهدا
عاقد هم شروع کرد به خوندن عقد
و بار سوم من بله رو گفتم بعدش عاقد از امیر پرسید اونم گفت بله
بعد ش همه اومدن کنارمون بهمون تبریک میگفتن
اصلا کسی و نمیدیدم فقط صداشونو میشنیدم چقدر سخته، ای کاش چادر نمیزاشتم
یه دفعه دیدم یکی سرشو اورد داخل
-واییی عاطفه خدارو شکر یه مسلمون دیدم
عاطی: واییی سارا وقتی دیدمت از خنده داشتم میترکیدم تو و چادر
- کوووفت نخند
عاطفه : زشته عروسیااا با ادب باش
- عاطفه گریه ام داره در میاد چیکار کنم هیچ جا رو نمیتونم ببینم
عاطی: باید تحمل کنی دیگه عزیزم تا بری خونه
- واییی راست گفتیاا
عاطی: چیو
- هیچی بابا باز خودت میفهمی ،فعلن برو ملت صف وایستادن پشت سرت
عاطی: دیونه ،فعلن
کت امیرو میکشیدم
امیر : جانم سارا جان
- امیر آقا یه موقع سختت نباشه داری همه جا رو دید میزنی
) بلند خندش گرفت( چی شده خسته شدی؟
- اره بریم
امیر دستمو گرفت و از همه خدا حافظی کرد و رفتیم سر خاک مامان ،یعنی تو این فاصله ده بار نزدیک بود با کله برم رو
سنگ قبر که امیر منو میگرفت
سر خاک مامان فاتحه ای خوندیم رفتیم سوار ماشین شدیم
&ادامه دارد ....
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
۲۳ خرداد ۱۴۰۲
#اپلای
#قسمت_شصت_پنجم
پدر پایش را به زحمت خم میکند و پاچه شلوارش را تا میزند. قوطی روغن طبی اش را برمیدارد. دست از خوردن میکشم و قوطی را میگیرم. چند قطره از روغن را روی پایش میریزم و آرام آرام ماساژ میدهم. مادر میپرسد:اصلا سحر خانم رو دیدی؟
سری تکان میدهم. قول داده ام حرف نزنم.
_یه وقت فکر نکنی که ما اصرار داریم فقط ایشون و کس دیگه ای نه. من هرجا که تو بگی میرم، اما اصل حرف ما چیز دیگه ایه.
اصل حرف را درک کردم و حالا دلم میخواهد که تمام بشود. بلند میشوم تا دستانم را بشویم. قبل از اینکه به اتاقم بروم پدر میگوید:حالا که مثل بچه خوب حرف شنیدی،حرفت رو هم بزن!
برمیگردم و تکیه به دیوار میدهم. راحتم میگذارند. سر به سر یکی مثل من گذاشتن اشتباه محض است. یک کلمه که میگویند تا تهش را میفهمم،فقط در عمل،افتضاحم!میگویم:
_شما مادر رو مثال میزنید که یه زن اصیل ایرانی و با تربیت درسته. الان همه چیز جابهجا شده و تغییر کرده،ادبیات زندگی هم عوض شده.
پدر چهره درهم میکشد و پایش را به زحمت خم میکند. هنوز درد،دست از سر پایش برنداشته است.
_خیلی بدبینی میثم!و الا کلی دختر متفاوت هست که خوب و قانع هستند!
کلمه (متفاوت) مرا یاد جمله ام به دختر استاد می اندازد. واقعا این تفاوت را برای چه میخواهم. برای اینکه به آرامش برسم یا...یا ندارد دیگر!پس میخواهم مشهور شوم!مگر شهرت غیر از درد نتیجه ای هم دارد؟خدا میداند که غیر از همان آرامش که خودش وعده داده خواسته دیگری ندارم.
_حالا خودت با استادتون میخوای صحبت کن. دیگه ادامه کار هرچی تصمیم گرفتی ما مشتاقانه پا به پات می آییم.
سری به تشکر تکان میدهم و به اتاقم پناه میبرم. کلمه مشتاقانه شان یعنی طوری جلو برو که به جواب مثبت برسی!
ذهنم زنده میشود به گشت و گذار در گذشته ام. دخترهایی که دور و بر در کوچه،فامیل و دانشگاه بوده اند. آدمم،چوب نیستم که؛میفهمیدم بعضی از اشارات هایشان و گاهی خیالاتی هم میشدم. خیلی وقت ها هوس میکردم که خودم هم یک پالسی بفرستم و مرضی بریزم اما به زحمت از لذتش میگذشتم.
آنا مستقیم گفته بود پسر شرقی میخواهد. پانسیون خالی زیاد تعارف میشد. کلا شرایط ماندن و برداشت از هرچه که تو را پابند آنجا کند بسیار مهیا بود. آنجا متوجه شدم که اگر کمی خودت را شل بگیری سفت پاگیرت میکنند. ایرانیها خیلی راحت وا میدادند. یک جاذبهای دارد لذتهای شهوانی،مخصوصا برای جوان که فکر میکند خوشی دنیا در دو چیز است یکی راحتی یکی شهوتی فراهم و در دسترس.
استاد میگفت راحت طلبی انگیزههای حرکت کردن را میسوزاند و کسالت و افسردگی میآورد. شهوت پرستی هم که کلا روحت را کور میکند. شهوت پرستی،تِم تربیتی غرب است و لذت خفه کن زندگیهای مشترک.
وقتی همه جوره میشود دنبال شهوت رفت نه تنها سیر نمیشوی بلکه چون در دسترست است به آن عادت میکنی و برایت میشود اصل. بیخیالش نمیشوی،بلکه برعکس،دیگر از وجودش لذت نمیبری،دلت میخواهد،حرص هم میزنی. اما چون بودن با زن،دیگر برایت لذت ندارد. میروی سراغ همجنس بازی،ارتباط با حیوانات و...این آزادی هرچقدر هم آزادی باشد نابود کننده است. دست به کارهایی میزنی تا شاید کمی بهره ببری و وقتی نمیشود،حالت که خراب بوده،خراب تر میشود.
ولی کدام درست است. اینکه نادر جفت پا میپرد در استخر دنیا،مطمئن است به اینکه شنا بلد است. یعنی باید جفت پا پرید اما اگر لجن بود تهش،اگر پایت گیر کرد،اگر تو را کشید سمت خودش،اگر خسته شدی،اگر از شنا سیر شدی و خواستی برگردی و جریان آب نگذاشت.
امروز اختتامیه همایش بین المللی ریز ساختارها در دانشگاه است و استاد یکی از سخنرانان جلسه است. پس کلاس امروزمان هم مالیده است. شهاب و علیرضا در به در دنبال راضی کردن اساتید برای استفاده از امکانات آزمایشگاه هستند.
پیشرفت کاری در وین بیش از داشتن امکانات،به مدیریت بود!این مدیریت،باعث میشد همیشه،حتی روزهای تعطیل در برنامه ریزی علمی،اختلالی به خاطر عدم دسترسی به امکانات و منابع،وجود نداشته باشد!مدیریت زمان!مدیریت غیر مستقیم فکر و انگیزه دانشجو!یعنی از بین نرفتن ساعت های پر انرژی او!
برای مدیریت امکانات در هر دانشکدهای و در هر طبقه یک اتاق چاپ وجود داشت!حتی در اتاق اساتید و پروفسور هم پرینتر و فکس و اسکن نمیدیدید. همه سیستم ها به یک دستگاه چاپ و پرینت مجهز متصل بود و اشخاص با زدن کلید پرینت،در اتاق دیگری آن را دریافت میکردند که بعضا از بعضی آنها دور بود. اما در دانشگاههای ما هر میزی و هر شخصی امکانات خصوصی دارد که بیشتر وقتها بلا استفاده است و این یعنی خواب سرمایه!یعنی عدم مدیریت منابع و بازار مصرف بزرگ برای شرکتهای خارجی تولید کننده!
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 ✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
۲۵ آذر ۱۴۰۲
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_شصت_پنجم
با اشتیاق گفتم: کی برام می گی؟... هان؟
حسین با خنده گفت: خیلی عجله نکن، از اون داستان های قشنگ و رویایی نیست، یک داستان تلخ و پر از غمه، هر چی دیرتر بفهمی، دیرتر حالت گرفته می شه.
پرسیدم: راستی کارت چی شد؟
- کدوم کار؟
- همون که آقای موسوی بهت پیشنهاد داده بود... استخدام در دانشگاه.
حسین نفس عمیقی کشید: آهان!... خوب شرایط من حالا فرق کرده، اگه یک وقت دیگه غیر از حالا گفته بود، معطل نمی کردم. اما حالا... خوب این شغل حقوق بالایی نداره. من تصمیم دارم تو یک شرکت خصوصی کار کنم، چند تا پیشنهاد هم داشتم، باید روش فکر کنم.
پرسیدم: چه کاری؟
فوری گفت: برنامه نویسی، تنها کاری که درش مهارت دارم.
گوشی را روی گوشم جا به جا کردم: فردا می آی دانشگاه؟
حسین خندید: آره، تا آخر ترم تابستانی هر روز می آم. منهم واحد برداشتم.
- پس می بینمت؟
- اگه شانس بیارم، آره.
دودل پرسیدم: اگه فردا ماشین بیارم، می آی بریم جایی برام تعریف کنی؟
حسین معذب شد. چند لحظه ای جز صدای نفس هایش، صدایی به گوش نمی رسید. سرانجام گفت: خیلی خوب.
بعد از کمی صحبت، خداحافظی کردم. گوشی عرق کرده بود و به قول سهیل، تلفن نیم سوز شده بود، گوشی را گذاشتم. هوا کم کم داشت تاریک می شد. پرده را کنار زدم و به حیاط بزرگ چشم دوختم. «خدایا چی می شد اگر حسین موقعیت پرهام را داشت؟» بعد از فکری که کرده بودم، پشیمان شدم. حسین اگر جای پرهام بود، دیگر حسین نبود بلکه پرهام بود. با صدای سهیل از جا پریدم:
- سلام، خانم مهندس!
برگشتم. صورت خوشحالش از لای در پیدا بود: چرا تو تاریکی موندی؟ می خوای پول برق کم بشه؟
بی حوصله گفتم: لوس نشو. هنوز خیلی تاریک نشده. خرید کردید؟
سهیل در را باز کرد و گفت: آره، بیا ببین سلیقه ام چطوره؟
با خنده گفتم: سلیقۀ تو یا مامان؟
صدای مادرم بلند شد: خدا پدر تو بیامرزه، اگر به سهیل بود چند متر پارچۀ پرده ای می خرید.
بعد مادرم چراغ اتاقم را روشن کرد و با سهیل روی تخت نشستند. یک ساک کاغذی پر از بسته های کادویی روی تخت گذاشتند. سهیل بسته ای با کاغذ کادوی براق به طرفم دراز کرد: بیا، اینو هم برای تو گرفتم.
ابرویی بالا انداختم: چی شده دست تو جیب کردی؟
مادرم خندید: ناخن خشک ها فقط وقتی خیلی خوشحالن، ولخرجی می کنن. بگیر تا پشیمون نشده!
بسته را گرفتم و باز کردم. پارچۀ لطیفی به رنگ آبی آسمانی در دستانم رها شد. رنگش ملایم و زیبا بود، آهسته گفتم: خیلی ممنون، خیلی خیلی قشنگه.
سهیل زیر لب گفت: قابل نداره.
فوری بُل گرفتم: وِی ی ی ی! آقا سهیل چه مودب شده.
با خنده و شوخی، همه بسته ها را باز کردیم و نگاه کردیم. یک پارچۀ سنگین و زیبا، از ابریشم برای خانم نوایی و یک قواره کت و شلواری برای آقای نوایی خریده بود. در بستۀ زیبایی یک قواره پیراهن از پارچۀ گیپور شیری و آستری به رنگ لیمویی برای گلرخ، پیچیده شده بود. یک پارچۀ زیبا از کرپ ماشی رنگ هم برای مامان خریده بود.
با خنده گفتم: تمام پس اندازت رو خرج اینا کردی، نه؟
سهیل خندید، ادامه دادم: خدا کنه تو خرید طلا هم انقدر دست و دلباز باشی.
سهیل فوری گفت: برو ببینم! پررو!... چه زود سوء استفاده می کنی.
با تظاهر به ناراحتی گفتم: گدا! همچین می گه سوء استفاده، انگار پول طلاها رو از جیبش برداشتم!
مادرم با خنده گفت: حالا دعوا نکنید. تا طلا خریدن کلی مونده. شاید سهیل تا آن وقت آنقدر پولدار بشه که برای همه بخره.
به صورت نگران برادرم نگاه کردم و از ته دل گفتم:
- الهی که خوشبخت بشی.
پایان فصل 16
فصل هفدهم
می توانستم تعجب مادرم را حتی بدون دیدن صورتش، حس کنم. مثل دیدن یک علامت سوال! اواخر ماه بود و من تقریبا ً به خواندن نماز عادت کرده بودم. البته گاهی از خستگی یا تنبلی، فراموش می شد، اما با احساس گناه شدید که بعد از قضا شدن نمازم درونم را پر می کرد، حواسم را جمع می کردم که دفعه بعدی پیش نیاید. آن روز در حال خواندن نماز مغرب و عشاء بودم که مادرم در اتاقم را باز کرد. بعد از چند لحظه، در سکوت در را دوباره بست. وقتی نمازم تمام شد و سلام نماز را دادم، برگشتم و به صورت متعجبش نگاه کردم. روی تخت نشسته بود و طوری مرا نگاه می کرد که انگار از کرۀ مریخ آمده ام. با خنده پرسیدم: کارم داشتید؟
ادامه
✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_شصت_پنجم
جمله سجاد تمام نشده بود که با حسنا برخورد کرد و سینی حامل پیاز های نگینی شده پخش شد ...
سجاد سینی را در هوا گرفت تا به حسنا نخورد ...
ـ خانم حسینی ؟ حالتون خوبه ؟!
حسنا ترسیده و رنگ پریده سری تکان داد و گفت : من خوبم
همه بسمت حسنا رفتند و کمی به او رسیدند که مادر سجاد گفت :
حالا پیازو چیکار کنیم ؟ یه گونی پیاز بود ...
سجاد در همان حین گفت : اشکالی نداره الان با مرصاد میریم میخریم و یه دبه اشک دیگه از سید هادی و سید محمدحسین میگیریم
با این حرف سجاد همه خندیدند که فاطمه میان خنده با اشاره به حسنا که شدیدا سر در گریبان فرو برده بود گفت : حسنا خانم هم ببر تنبیه بشه ... دفعه دیگه از این حرکتا نزنه
با جدیت کارد را بسمت سجاد گرفت و گفت : وایسا ببینم سید هادی من داره پیاز خورد میکنه ؟ پس تو چی کاره هستی اونجا ؟؟
ـ خب دو تا سید بهم گرفتن با یادآوری ایام گذشته نشستن پیاز خورد میکنن خودشون گفتن ، بعدشم امروز چهارشنبه است کی جرئت میکنه به اینا نزدیک بشه ، چیزی بگه ... کارد هم دستشونه ...
فاطمه بزور خنده اش را کنترل کرد و گفت : بیا برو اینقدرم حرف نزن شب قدری برا من بلبل زبونی میکنه .... بیا برو دیگه ندی به سید هادیا چشماش حساسه خودت کمک کن
امیرحسین وارد شد و گفت : آقا سجاد ؟ چیشد ؟ محمدحسین میگه ....
با دیدن آن وضعیت و رنگ پریده خواهرش نگران گفت : چیشده ؟ حسنا سادات خوبی ؟
مهدا : چیزی نیس یکم برخورد فیزیکی بین حسنا و پیاز های بخت برگشته صورت گرفت ...
امیرحسین شیطون خندید و چشمکی به حسنا زد و گفت : خوبه ... همزاد پنداری کردن
حسنا چشم غره ای جانانه نثار برادرش کرد و فهماند بعدا حسابش را میرسد .
مطهره خانم : محمدحسین چی میگه مامان ؟
ـ هیچی میگه پیاز و بیارین همون بیرون داغ میکنیم خانوما اینجا درگیرن بعد اینجا تهویه نداره گرمتون میشه
ـ فعلا که پیاز نداریم ... مامان با آقا مرصاد برین سریع بخرین بیارین همین جا خورد میکنیم ، افطار نزدیکه آش و حلیم بادمجان بدون پیاز داغ نمیشه که ...
ـ اگه محمدحسینتون گذاشت ، چشم
نزدیک به افطار بود که رضوان همراه نازنین ، همسر محمدرضا و ندا به آشپزخانه آمدند .
رضوان هم عمه محمدحسین به حساب می آمد هم زن داییش و با ازدواج محمدرضا ، برادر بزرگترش ، با نازنین این پیوند میان آنها قوی تر شده بود . رضوان علاقه ی خاصی به سیدهادی ، خواهرزاده اش ، داشت و مشتاق ازدواج او و نازنین بود اما دختر ناز پرورده اش بخاطر شغل سیدهادی و درآمد کم قبول نکرد و به محمدرضا بله گفت .
رضوان : سلام بر همگی ... نماز روزه هاتون قبول منو دخترام اومدیم کمک
حسنا آرام زیر گوش فاطمه دهانش را کج کرد و گفت : اومدین کمک یا خود نشون دادن ؟
فاطمه : حسنا روزه ایا !
ـ آخه ...
فاطمه همان طور که سفره را بر میداشت تا به قسمت بانوان برود گفت : آخه نداره ... غیبت نکن
ـ ایش ... من اینا رو میبینم زبونم بی اراده فعالیت میکنه
انیس خانم لبخندی زد و گفت : لازم به زحمت نیست بفرمایید ... الان میرسیم خدمتتون
حسنا : ایول انیس بانو زد بهش
مهدا : کمتر بگو حسنا
امیرحسین و مرصاد طبق خواسته مطهره خانم پیاز ها را به آشپزخانه آوردند که مهدا گفت :
دستتون دردنکنه بچه ها ، لطفا این سفره رو ببرین قسمت آقایون پهن کنین ... مرصاد این سینی که داخلش شربت عسل هست ببر بده به فاطمه ، الان رفت
ـ الان سجاد و امیرو صدا میکنم ... سیدمحمد گفته بیایم اینجا کمک شما
انیس خانم : ما کمک نمیخوایم شما برو همون جا
امیرحسین : نه خاله ... محمد ما گفته بیایم پیاز پوست بکنیم سرخ کنیم ، الان بریم بیرون کبابمون میکنه
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
✍💞سرباز ولایت 💞
خادم الشهدا مدیر کانال
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
۶ اسفند