سالروز شهادت بسیجی گمنام ولایت #شهیدقربانعلی_گلیرد_کلاری
فرازی از #وصيت نامه شهيد:
خدایا تو خود گواهی شناسنامه خود را دستکاری نمودم تا به یاری تو ودین مقدست جان بر کف شوم و برای چندمین بار است به سوی جبهه آمدهام تا مرا از سربازان خالص خود قرار دهی...
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
از همان کودکی میگفت: هر کس زیارت عاشورا بخواند شهید میشود، به قدری به حضرت ابوالفضل (ع) علاقه داشت که وقتی اسم مبارک حضرت میآمد، محمد حسین از خود بی خود میشد.
برادرش در یکی از ماموریتها چشم راستش را از دست داد و جانباز شد، محمدحسین هم خود را مانند حضرت ابوالفضل (ع) فدای برادرش میکرد و به برادرش میگفت: عیب ندارد من عصای تو هستم و ناراحت نباش حتی اگر کور شوی من همراهت هستم.
🌷شهید سیدمحمدحسین میردوستی🌷
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
✅فرازی از وصیتنامه
امیدوارم روزی فرا رسد که بیرق اسلام توسط شما فرزندان اسلام در کربلای حسین (ع) برافراشته شود، چه صفایی دارد که انسان قدرتی در دست داشته باشد تا بتواند افسار شیطان را در دست گیرد و فقط مطیع فرمان خدا باشد و این در سایهی ترک معاصی و ایمان قلبی به خداست،
امید دارم آنانکه خود را به فراموشی سپردهاند و به ارزشهای والای انسانیت پی نبردهاند، ناقوس بیداری شهدا را بشنوند و خود را در برابر جامعه مسئول بدانند.
🌸شهید رضا سلیمانی ابهری🌸
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_ابراهیم_همت
✫⇠قسمت :1⃣5⃣
✍خاطرات کوتاه از شهید
✍به روایت همرزمان
☀️از دست كريمي، زير لب غرولند ميكردم كه «اگر مردي خودت برو. فقط بلده دستور بده.»گفته بود بايد موتورها را از روي پل شناور ببرم آن طرف.
☀️فكر نميكرد من با اين سن و سالم، چهطور اينها را از پل رد كنم؛ آن هم پل شناور. وقتي روي موتور مينشستم، پام به زور به زمين ميرسيد. چه جوري خودم را نگه ميداشتم؟
☀️چي شده پسرم؟ بيا ببينم چي ميگي؟
كلاه اوركتش روي صورتش سايه انداخته بود. نفهميدم كيه. كفري بودم، رد شدم و جوري كه بشنود گفتم «نمرديم و توي اين بر و بيابون بابا هم پيدا كرديم.»
☀️باز گفت «وايسا جوون. بيا ببينم چي شده.»
چشمت روز بد نبيند. فرماندهمان بود؛ همت. گفتم «شما از چيزي ناراحت نباشيد من از چيزي دلخور نيستم. ترا به خدا ببخشيد.» دستم را گرفت و مرا كنارش نشاند. من هم براش گفتم چي شده.
☀️كريمي چشمغرهاي به من رفت و به دستور حاجي سوار موتور شد و زد به پل، كه از آنطرف ماشيني آمد و كريمي تعادلش به هم خورد و افتاد توي آب. حالا مگر خندهي حاجي بند ميآمد؟ من هم كه جولان پيدا كرده بودم، حالا نخند و كي بخند. يك چيزي ميدانستم كه زير بار نميرفتم.
☀️كريمي ايستاده بود جلوي ما و آب از هفت ستونش ميريخت. حاجي گفت «زورت به بچه رسيده بود؟»
- نه به خدا، ميخواستم ترسش بريزه.
- حالا برو لباست رو عوض كن تا سرما نخوردي. خيلي كارت داريم.
☀️از جيبش كاغذي درآورد و داد به دستم و گفت «بيا اين زيارت عاشورا رو بخون، با هم حال كنيم.» چشمم خيلي ضعيف بود، عينكم همراهم نبود و نميتوانستم اينجوري بخوانم. حس و حالش هم نبود. گفتم «حاجي بيا خودت بخون و گريه كن. من هزار تا كار دارم.»
وقتي بلند شدم بروم، حال عجيبي داشت. زيارت را ميخواند و اشك ميريخت...
ادامه دارد
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
کُلَّما أحدَثَ النّاس مِنَ الذُّنُوبِ
ما لَم یَکُونُوا یَعمَلُون،
أحدَثَ اللهُ لَهُم مِن البَلاءِ
مَا لَم یَکُونُوا یَعِدُّون
هرگاه مردم گناهان تازهای
که نمیکردند انجام دهند،
خداوند بلاهایی تازه به آنها دهد
که به حساب نمیآوردند.
تحفالعقول، ص ۴۳۴🌿•.
@nasimintezar نسیم انتظار - علی برادران(1).mp3
7.87M
#حاج_علی_برادران
🎼 با دیده گریان و با قلب مضطر...
#تنظیمدیجیتال 💔
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_سی_هشتم
نرمی و سبکی چادر حس خوبی را به من منتقل میکرد.
چادر را روس رم انداختم .خاله بسم الله گفت و چادر را روی سرم برش زد .
زهرا ازآشپزخانه خارج شد.
_ای جوونم .چه خوشگل شدی روژان
_واقعنی
خندید
_اره واقعنی.کیان ببینت از خوشی سکته کرده
خاله به سرعت چادرم را دوخت .زهرا برایم به آن کش دوخت تا روی سرم سر نخورد.
همراه با زهرا به امامزاده صالح رفتیم .بعد زیارت و کمی خرید از بازارچه کنار امامزاده به سمت خانه به راه افتادیم.جلو در حیاط بودیم که ماشین کیان هم متوقف شد .
بدون توجه به من ،سربه زیر سلامی کرد و وارد حیاط شد .
من و زهرا هاج و واج بهم نگاه کردیم و پقی زدیم زیر خنده.
کیان به گمان اینکه من از دوستان زهرا هستم به داخل حیاط رفته بود.
_الهی فدای آقامون بشم انقدر سربه زیر و آقاست.عشق روژان
زهرا پشت چشمی برایم نازک کرد
_اوووو چه قربون صدقه اش هم میره .
_همینه که هست .شما هم کمی یاد بگیر
_دقیقا مشخص کن قربون کی برم،قول میدم یاد بگیرم
با خنده حالت فکر کردن به خود گرفتم
_قربون من و آقامون برو
_چشم حتما
باهم وارد عمارت شدیم .به پیشنهاد زهرا اول وارد ساختمان آنها شدیم.
کیان داخل آشپزخانه نشسته بود و با خاله حرف میزد
_رفتم خونه، روژان نبود،نمیدونید کجا رفته؟زهرا هم که با دوستش دم در بود .
خاله تا برگشت جواب کیان را بدهد چشمش به ما که پشت سر کیان ایستاده بودیم،افتاد.
با اشاره ما در جوابش گفت
_تا جایی کار داشت .حتما تا پنج دقیقه دیگه برمیگرده
_که این طور .پس من میرم خونه .با من امری ندارید؟
زهرا وارد آشپزخانه شد و من پاورچین از کیان دور شدم و به سمت خانه خودمان رفتم.
یک گوشه به انتظار کیان ایستادم . کمی که گذشت سرو کله اش پیدا شد . زیر چشمی نگاهش کردم با دیدن چادرم سریع سرش را پایین انداخت .وقتی از کنارم رد میشد آهسته زمزمه کرد
_سلام علیکم . زهرا جان گفتند چندلحظه صبر کنید زود میان.با اجازه
از کنارم که گذشت با لوندی گفتم
_علیک سلام حاج آقا .حاج خانوم خوب هستند
با چشمانی گرد شده و نیش باز شده به سمتم برگشت
به قیافه بانمکش خندیدم
_سلام عشق روژان
روبه رویم ایستاد و با چشمانی که نورباران شده بود به من و چادر روی سرم نگاه میکرد
_سلام زندگی .دردت به جونم چقدر ناز شدی
با ناز اخمی کردم
_یعنی قبلا ناز نبودم
_بودی فدات شم .مگه میشه خانوم من ناز نباشه.الان زیادی تو دل برو شدی
_حالا دیگه لازم نیست انقدر لوسم کنی .
با عشق دورم چرخی زد
_خیلی بهت میاد عشقم.اونقدر که نمیتونم چشم ازت بردارم
_پس بریم باهم یکم دونفره قدم بزنیم
_اتفاقا خیلی خوبه ولی الان موقع نهار هستش و مامان گفته بریم نهاراونجا .قول میدم روزهای بعد زندگیمون اونقدر باهم قدم بزنیم که خسته بشی
_قول
_قول
هردو خندان به سمت ساختمان خاله رقتیم.
آن روز چه میدانستیم روزی میرسد که از بی، او، قدم زدن خسته میشوم.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_سی_نهم
شب بعد از خداحافظی کردن با خانواده هایمان راهی مشهد شدیم .پدرم کلی سفارش کرد که هر موقع خوابمان گرفت توقف کنیم و بعد حرکت کنیم .من و کیان هم در برابر همه نگرانی هایشان چشم میگفتیم تا خیالشان راحت شود.
اولین سفر مشترکمان آغاز شد .سفری که روزی او خود قول داده بود .با یادآوری آن روز و سوتی هایی که خود داده بودم لبخندی زدم که از چشمان تیزبین کیان دور نماند
_خانومم بی چی میخندند؟
_خصوصیه
بلندتر از قبل زیر خنده زدم.
مشکوک نگاهم کرد
_خانم خانما خصوصی نداشتیما .من و شما باید مثل کف دست باشیم باهم .حالا زود،تند،سریع اعتراف کن دلیل این خنده ها چیه؟
دستم را روی دستش گذاشتم.
_یاد اون روزی افتادم که شما سوریه بودی ،زهرا مجبورم کرد باهات تلفنی صحبت کنم
زد زیر خنده
_آره یادمه .خدا خواهرمو خیرش بده .میدونست داداش دلتنگ یار شده .
با لبخند نگاهش کردم
_وقتی گفتی پاداشت سفر به مشهد و من با تعجب داد زدم دونفره .نگاهم به خاله ها و عمه هات که افتاد دلم میخواست از خجالت بمیرم .مخصوصا که فروغ خانم بعدش حسابی حالمو گرفت.
خندید
_اگه بدونی من چقدر، بعد قطع کردن تماس خندیدم.دوستام با تعجب بهم میگفتن دیوونه شدی .منم بیشتر میخندیدم و میگفتم اره به گمونم.
از او رو گرفتم و با حالت ناراحتی و قهر به بیرون زل زدم
_خیلی بدجنسی .حالا من از حرفت اشتباه برداشت کردم باید بهم میخندیدی.
_اتفاقا درست برداشت کرده بودی .واسه منی که عاشق و دلبسته دانشجوی شیطونم شده بودم ،اون سفر یک آرزوی قشنگ بود که دلم میخواست اگه لیاقت شهادت پیدا نکردم ،با تو یک عمر زندگی کنم و حتما به اون سفر ببرمت.وقتی داد زدی دونفره؟!
تو دلم در جوابت گفتم ان شاءالله دونفره ولی چیزی دیگه به زبون آوردم.
حالا هم قهرنکن عزیزم که خیلی زشت میشی .
چنان با سرعت سرم را به سمتش برگرداندم که مهره های گردنم شکست .
مرد خوش خنده من ،دوباره با دیدن چشمان گرد شده ام بلند خندید و من اینبار بر خلاف همیشه که در دل قربان صدقه اش میرفتم ،بلند حرف زدم
_من فدای خنده هات بشم آقامون.
بوسه کوتاهی روی دستم نشاند
_دور از جونت عزیز دل کیان
در طول مسیر از گذشته و گاهی آینده پیش رویمان حرف زدیم .
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
داغ نبودنت سرد نمیشود....هرگز
شبتون شهدایی
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
<☘❄️☘❄️☘>
~ بسماللـہالرحمـنالرحیــم ~
" إِلَهِي عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْكَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكَى وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِي الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِيبا كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُّ يَا عَلِيُّ يَا مُحَمَّدُ اكْفِيَانِي فَإِنَّكُمَا كَافِيَانِ وَ انْصُرَانِي فَإِنَّكُمَا نَاصِرَانِ يَا مَوْلانَا يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ "
[ #دعای_فرج ]
[ #التماس_دعا