برایِ استجابت دعا به دلت نگاه کن؛
اگر از همهجا نا امید شدی،
بدان دعایت مستجاب شده است...
+ آیتالله مجتهدی تهرانی فرمودن!
🖇💌
ذڪرِخـیرتـوبہهـرجاشـدویادتڪردیم
دسـتبرسینہبہتوعرضِارادتڪردیم
پادشاهـےِجهـانحاجتِمـانیسـتحـسین
مـابہغلامـےدرِخانہاتعادتڪردیـم
#صبحم_بنام_شما🌿
#ازدورسلام
#کانال_زخمیان_عاشق
#رمان
فالی در آغوش فرشته
گیسوان تو شبیه است به شب اما نه
شب که اینقدر نباید به درازا بکشد
#فاضل_نظری
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_دویست_و_ششم
#فصل_دوم🌻
خرما ها رو توی ظرف چیدم و به آنالی دادم که ببره برای پذیرایی از مهمان ها .
صدای شیون و زاری خانوم ها توی حیاط به قدری بلند بود که سرسام گرفته بودم .
لیوان آب قند رو توی دستم گرفتم و کنار آیه نشستم .
- بیا گلی یکم از این بخور .
با دستش لیوان رو پس زد و با بی قراری گفت :
+ همیشه بهم می گفت میخوام مراسم عروسیم رو مشهد بگیرم ، می گفت تا داداشت ازدواج کنه بعدش من و تو توی یه روز مراسممون رو میگیرم .
یه روزی دور از چشم آقا مرتضی باهم رفتیم دیدن لباس عروس ها ، اینقدر ذوق کرد که نگو ...
قطرات اشکم خیلی آروم و بی صدا شروع کردن به باریدن .
به آیه ای که هر ثانیه بی قرار تر از قبل میشد
چشم دوختم .
با صدای خیلی بلندی فریاد زد :
+ راحیل می دونی این ته نامردیه که بی خداحافظی رفتی ؟!
دستاش رو ، روی صورتش کوبید که دستاش رو گرفتم و مانعش شدم .
کوثر با دیدنمون ظرف های خرما رو رها کرد و به سمتمون اومد .
با وجود اینکه دستاش رو گرفته بودم اما داد میزد و اشک می ریخت .
+ راحیل بگو دروغه !
بگو نرفتی ! بگو هنوز هستی .
بگو دوباره بهم زنگ میزنی ، دوباره باهم میریم دیدن لباس عروس ها .
راحیلم بلند شو ، چرا رفیقت رو بی رفیق کردی ؟
چرا رفتی چرا راحیل !
تو فرشته بودی ، مگه فرشته ها جاشون روی زمینه ، نه نیست ، توآسمونی بودی .
با گفتن این حرف هاش انگار هیزم در آتشی که در درونم بر پا شده بود انداخت .
دستاش رو رها کردم و به دیوار تکیه دادم ، مژده همون طور که توی سر و صورت خودش میزد وارد هال شد و به سمت آیه رفت ...
آیه با دیدن مژده انگار بنزین روی آتیشش ریختن و اون هم شروع کرد به خودزنی این وسط تنها کسی که مانع این کارشون بود کوثر بود ، من توان بلند شدن نداشتم و بدنم مدام میلرزید .
آنالی دستپاچه اومد داخل و ظرف خرماها رو اُپن گذاشت .
+ مروا آق ... ا مرتضی ...
دستی به روسریم کشیدم و بلند شدم .
- آقا مرتضی چی ؟!
+ حالش خیلی خرابه .
نگاه بی روحم رو بهش دوختم و به سمت یخچال رفتم ، ظرف در بسته ای که پر از قرص بود رو باز کردم و قرصی بیرون آوردم .
لیوان آبی هم ریختم و به دست آنالی دادم .
- بیا این ها رو بهش بده .
یکی بهش بدی ها !
نگاهی غم انگیز به آیه و مژده انداخت و از هال بیرون رفت .
دستی به شقیقه ام کشیدم و کنار آیه نشستم .
&ادامـــه دارد ......
~ نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_دویست_و_پنجم
#فصل_دوم🌻
کنار مژده نشستم و به دیوار حیاط تکیه دادم لیوان آب قند رو به سمتش گرفتم با صدای دو رگه ای گفتم :
- بیا یکم از این بخور .
مژده معنی زندگی رو باید درک کنی و بپذیری .
باید بپذیری که زندگی همینه ، خوشی داره ناخوشی داره .
تلخی داره شیرینی هم داره ، تولد داره مرگ هم داره ، بیماری داره سلامتی هم داره .
هدفت از زندگی چیه مژده ؟! هان ؟
باید بپذیری این چیزا رو و اگر درکشون کنی دیگه در برابر غم هات افسرده و بی انگیزه نمیشی .
همه دارن !
مرگ که فقط برای همسایه نیست !
به قول بی بی شتریه که دم هر خونه میخوابه .
هق هقش بلند شد ، شونه هاش لرزید و چادرش رو بیشتر روی سَرش کشید .
قطره اشکی از چشمم پایین افتاد .
صدای شیون جمعیت بلند شد و شونه های مژده هم لرزید .
+ خانم فرهمند بی زحمت یکم جابه جا میشید .
با چشمای قرمزم نگاهی به آراد کردم .
- بله ببخشید .
کمی جابه جا شدم تا بتونه رد بشه ، چند ثانیه به صورتم زل زد و سرش رو پایین انداخت و رفت ، دیگه نگاه های گاه و بی گاه آراد برام اهمیتی نداشت ، نمی دونم چرا اینقدر آشفته بود ، اون روز میخواست حرفی رو بزنه اما نتونست و دلیل این پریشونی توی نگاهش رو هم اصلا متوجه نمیشدم .
سعی داشت بهم چیزی رو بفهمونه اما من متوجه نمی شدم و این بیشتر اذیتم می کرد .
نگاهی به مژده انداختم و دستم رو روی دستش گذاشتم .
- اتفاقا باید به جای زانوی غم بغل گرفتن خوشحال باشی که راحیل توی تاسوعای حسین روحش ابدی شده .
از زیارت امام رضا .ع. برگشته و توی راه تصادف کرده ، قشنگه نه ؟!
من که خیلی حسودیم شد .
این گریه های تو هیچ دردی رو دوا نمی کنه !
ممکنه راحیل برگرده ؟ نه خب برنمیگرده .
به جای گریه کردن پاشو یه قرآنی چیزی براش بخون اینجوری خیلی خوشحال میشه و روحش کمی آروم میشه .
چادر رو از روی سرش برداشت و با چشمای قرمزش بهم زل زد .
+ م ... مروا .
با بغض گفتم :
- جان مروا .
صدای ناله و جیغ و داد خانوم ها بلند شد که به عقب برگشتم و نگاهی به در ورودی انداختم .
خواهرای راحیل اومده بودن .
یکی از خواهراش به محض ورودش غش کرد و روی زمین افتاد ، خانوما شروع کردن به جیغ زدن .
دست مژده رو فشردم و سریع به سمت خواهر راحیل رفتم .
- برید کنار ، یکم اینجا رو خلوت کنید بزارید هوا بیاد .
کنارش نشستم و به صورتش خیره شدم ، چشم و ابروش همون چشم و ابروی راحیل خدابیامرز بود .
دستم رو به سمت کمرش بردم که یکی از خانوما با داد گفت :
+ بهش دست نزن .
با تعجب گفتم :
- چرا ؟!
پرستارم نگران نباشید .
دوباره دستم رو به سمت کمرش بردم که گفت :
+ بارداره ، ممکنه اتفاقی براش بی افته .
هول کردم و دستپاچه گفتم :
- با اورژانس تماس بگیرید هرچه سریعتر .
شماها هم دورش رو یکم خلوت کنید .
&ادامـــه دارد ......
~ نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کار انقلاب
#شهید_بهشتی
حاج حسین یکتا
6.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خوشبختآندلےڪہگناهنڪردهرا
درپیشگاهلطفتواقرارکردهاست:)'🌿