eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
355 دنبال‌کننده
28.9هزار عکس
11.3هزار ویدیو
140 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
برایِ استجابت دعا به دلت نگاه کن؛ اگر از همه‌جا نا امید شدی، بدان دعایت مستجاب شده است... + آیت‌الله مجتهدی تهرانی فرمودن! 🖇💌
💢 آیت الله شهید بهشتی (ره): از موج تخریب‌ها و تهمت‌ها نهراسید و غم به دل راه ندهید، بدانید هر کس که خـط دارد، حتماً دشمن دارد. 🌴💎🌹💎🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بر او که می گفت: «هیچ زیر بنای اجتماعی از آن زیر بنای شوم خطرناک تر نیست که انسانی یا انسان هایی بتوانند هرچه می خواهند بکنند بی آنکه بشود بر آنها خرده گرفت و بی آنکه بشود از آنها بازخواست کرد» شهید سیدمحمد حسینی بهشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ذڪرِ‌خـیر‌تـوبہ‌هـرجاشـدویادت‌ڪردیم دسـت‌برسینہ‌بہ‌توعرضِ‌ارادت‌ڪردیم پادشاهـےِ‌جهـان‌حاجتِ‌مـانیسـت‌حـسین مـابہ‌غلامـےدرِ‌خانہ‌ات‌عادت‌ڪردیـم 🌿
فالی در آغوش فرشته گیسوان تو شبیه است به شب اما نه شب که اینقدر نباید به درازا بکشد نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 🌻 خرما ها رو توی ظرف چیدم و به آنالی دادم که ببره برای پذیرایی از مهمان ها . صدای شیون و زاری خانوم ها توی حیاط به قدری بلند بود که سرسام گرفته بودم . لیوان آب قند رو توی دستم گرفتم و کنار آیه نشستم . - بیا گلی یکم از این بخور . با دستش لیوان رو پس زد و با بی قراری گفت : + همیشه بهم می گفت میخوام مراسم عروسیم رو مشهد بگیرم ، می گفت تا داداشت ازدواج کنه بعدش من و تو توی یه روز مراسممون رو میگیرم . یه روزی دور از چشم آقا مرتضی باهم رفتیم دیدن لباس عروس ها ، اینقدر ذوق کرد که نگو ... قطرات اشکم خیلی آروم و بی صدا شروع کردن به باریدن . به آیه ای که هر ثانیه بی قرار تر از قبل میشد چشم دوختم . با صدای خیلی بلندی فریاد زد : + راحیل می دونی این ته نامردیه که بی خداحافظی رفتی ؟! دستاش رو ، روی صورتش کوبید که دستاش رو گرفتم و مانعش شدم . کوثر با دیدنمون ظرف های خرما رو رها کرد و به سمتمون اومد . با وجود اینکه دستاش رو گرفته بودم اما داد میزد و اشک می ریخت . + راحیل بگو دروغه ! بگو نرفتی ! بگو هنوز هستی . بگو دوباره بهم زنگ میزنی ، دوباره باهم میریم دیدن لباس عروس ها . راحیلم بلند شو ، چرا رفیقت رو بی رفیق کردی ؟ چرا رفتی چرا راحیل ! تو فرشته بودی ، مگه فرشته ها جاشون روی زمینه ، نه نیست ، توآسمونی بودی . با گفتن این حرف هاش انگار هیزم در آتشی که در درونم بر پا شده بود انداخت . دستاش رو رها کردم و به دیوار تکیه دادم ، مژده همون طور که توی سر و صورت خودش میزد وارد هال شد و به سمت آیه رفت ... آیه با دیدن مژده انگار بنزین روی آتیشش ریختن و اون هم شروع کرد به خودزنی این وسط تنها کسی که مانع این کارشون بود کوثر بود ، من توان بلند شدن نداشتم و بدنم مدام میلرزید . آنالی دستپاچه اومد داخل و ظرف خرماها رو اُپن گذاشت . + مروا آق ... ا مرتضی ... دستی به روسریم کشیدم و بلند شدم . - آقا مرتضی چی ؟! + حالش خیلی خرابه . نگاه بی روحم رو بهش دوختم و به سمت یخچال رفتم ، ظرف در بسته ای که پر از قرص بود رو باز کردم و قرصی بیرون آوردم . لیوان آبی هم ریختم و به دست آنالی دادم . - بیا این ها رو بهش بده . یکی بهش بدی ها ‌! نگاهی غم انگیز به آیه و مژده انداخت و از هال بیرون رفت . دستی به شقیقه ام کشیدم و کنار آیه نشستم . &ادامـــه دارد ...... ~ نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 🌻 کنار مژده نشستم و به دیوار حیاط تکیه دادم لیوان آب قند رو به سمتش گرفتم با صدای دو رگه ای گفتم : - بیا یکم از این بخور . مژده معنی زندگی رو باید درک کنی و بپذیری . باید بپذیری که زندگی همینه ، خوشی داره ناخوشی داره . تلخی داره شیرینی هم داره ، تولد داره مرگ هم داره ، بیماری داره سلامتی هم داره . هدفت از زندگی چیه مژده ؟! هان ؟ باید بپذیری این چیزا رو و اگر درکشون کنی دیگه در برابر غم هات افسرده و بی انگیزه نمیشی . همه دارن ! مرگ که فقط برای همسایه نیست ! به قول بی بی شتریه که دم هر خونه می‌خوابه . هق هقش بلند شد ، شونه هاش لرزید و چادرش رو بیشتر روی سَرش کشید . قطره اشکی از چشمم پایین افتاد . صدای شیون جمعیت بلند شد و شونه های مژده هم لرزید . + خانم فرهمند بی زحمت یکم جابه جا میشید . با چشمای قرمزم نگاهی به آراد کردم . - بله ببخشید . کمی جابه جا شدم تا بتونه رد بشه ، چند ثانیه به صورتم زل زد و سرش رو پایین انداخت و رفت ، دیگه نگاه های گاه و بی گاه آراد برام اهمیتی نداشت ، نمی دونم چرا اینقدر آشفته بود ، اون روز میخواست حرفی رو بزنه اما نتونست و دلیل این پریشونی توی نگاهش رو هم اصلا متوجه نمیشدم . سعی داشت بهم چیزی رو بفهمونه اما من متوجه نمی شدم و این بیشتر اذیتم می کرد . نگاهی به مژده انداختم و دستم رو روی دستش گذاشتم . - اتفاقا باید به جای زانوی غم بغل گرفتن خوشحال باشی که راحیل توی تاسوعای حسین روحش ابدی شده . از زیارت امام رضا .ع. برگشته و توی راه تصادف کرده ، قشنگه نه ؟! من که خیلی حسودیم شد . این گریه های تو هیچ دردی رو دوا نمی کنه ! ممکنه راحیل برگرده ؟ نه خب برنمیگرده . به جای گریه کردن پاشو یه قرآنی چیزی براش بخون اینجوری خیلی خوشحال میشه و روحش کمی آروم میشه . چادر رو از روی سرش برداشت و با چشمای قرمزش بهم زل زد . + م ... مروا . با بغض گفتم : - جان مروا . صدای ناله و جیغ و داد خانوم ها بلند شد که به عقب برگشتم و نگاهی به در ورودی انداختم . خواهرای راحیل اومده بودن . یکی از خواهراش به محض ورودش غش کرد و روی زمین افتاد ، خانوما شروع کردن به جیغ زدن . دست مژده رو فشردم و سریع به سمت خواهر راحیل رفتم . - برید کنار ، یکم اینجا رو خلوت کنید بزارید هوا بیاد . کنارش نشستم و به صورتش خیره شدم ، چشم و ابروش همون چشم و ابروی راحیل خدابیامرز بود . دستم رو به سمت کمرش بردم که یکی از خانوما با داد گفت : + بهش دست نزن . با تعجب گفتم : - چرا ؟! پرستارم نگران نباشید . دوباره دستم رو به سمت کمرش بردم که گفت : + بارداره ، ممکنه اتفاقی براش بی افته . هول کردم و دستپاچه گفتم : - با اورژانس تماس بگیرید هرچه سریعتر . شماها هم دورش رو یکم خلوت کنید . &ادامـــه دارد ...... ~ نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
6.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خوشبخت‌آن‌دلےڪہ‌گناه‌نڪرده‌را‌ در‌پیشگاه‌لطف‌تو‌اقرار‌کرده‌است:)'🌿