1650_1542552105.mp3
2.77M
💐دل دل نکن ای دل ...
🎙حاج محمود کریمی
ویژه امامت امام زمان علیه السلام
مداحی آنلاین - آغاز امامتت مبارک - مهدی رسولی.mp3
5.54M
🌸 #آغاز_ولایت_امام_زمان(عج)
💐آغاز امامتت مبارک
💐آقای زمین و آسمونا
🎤 #مهدی_رسولی
👏 #سرود
👌بسیار دلنشین
⊰•📻🔗•⊱
.
خـٰانمشونمیگـفتن:همـیشہبہشـوخۍ
بھـشمیگفتـماگہبدونِمـٰابر؎بھشـت
گـوشتومیـبرمامـٰاوقتۍپـیکرروآوردن
دیـدمکہاصـلاسـر؎درڪارنیسـت...!
.
⊰•🔗📻•⊱¦⇢#شهیدابراهیمهمت
⊰•🔗📻•⊱¦⇢#شهیدانہ
داستان جذاب و آموزنده از پیشکسوت جهاد و شهادت برادر بسیجی حسن عبدی (ابوتراب) از گردان خط شکن کمیل ل ۲۷
تولد مامان بزرگ۰۰۰
داستان دنباله دار من و مسجد محل
قسمت یازدهم
۰۰۰ سیدداد زد آلان واست آب میارم جیگر سوخته ی پدر سوخته ، تُندی رفت ،حاج آقا دلبری داد زد سید؟ تُو رو جَدّت سخت نگیر ، تنبیه ش نکنی هااا ؟مدارا کن فکر کن بچه خودته ، بچه خودت ،چند دقیقه که گذشت سیدکه دست یه بچه ده یازده ساله روکه گریه می کردگرفته بود وارد اطاق شد ، بابا جان ؟ عزیزم ؟خوب شیرینی می خواستی به خودم می گفتی ،واست می خریدم ،نه اینکه بری بی اجازه ازسر یخچال برداری ،بابا جان ؟پسربچه باگریه همونجور که ازسوختن دهنش تند ُوتند ( ها ها ها ) ،می کرد گفت خوب بابابزرگ من دیدم جعبه روشماتُو یخچال گذاشتی؛فکر کردم واسه تولد مامان بزرگ که اِمشبه شیرینی گرفتی ،سید یه دفعه خُشکش زد ، داد زد چی اِمشبه ؟امشب ، تو مطمئنی که اِمشبه ؟ دو دستی زد تُو سرش ُ وگفت :وای بیچاره شدم ، من فکرمی کردم فرداشبه ، هممون زدیم زیر خنده ،چند دقیقه می خندیدیم ، سید با عصبانیت گفت : هِه هِه هِه خنده داره ؟ بیچاره شدم ،به جای خنده یه فکری به حال منه بدبخت بکنین ، بابا ؟ تازه دو روز با عیال آشتی کردم ،خدایی من قطره اشک روگوشه چشم سید دیدم ، پیش خودم گفتم ، مرد هم اینقدر زن ذلیل ، نوبره والله ، یه هو باصری کنارگوشم گفت : عاشق زنشه ،میمیره واسش ، گویاچند سال اول بچه دارنمی شدن ؛ولی بعدا" خدا دوتا پسربهشون میده ، سید گفت : دیگه بدتر تازه کادو هم نگرفتم ، اصلا" قضیه شیرینی ُ وآقاموشه فراموش شد، آقای صاحب بصیر رو کردبه خانمش ، خانم اَفشانه ُ وگفت : حاج خانم چیزی آماده تُودست وبالِت نداری ؟ خانم اَفشانه یه کمی فکر کرد ُ وگفت : چرا، هممون چادری که مامانِت ازسوریه واسم آورده هست ،می خای بّرم سریع کادوش کنم بیارم ، ولی اَگه خان جوون بفهمه ،هم پوست سر تو رو که پسرشی می کَنه هم پوست سر منو که عروسشم ، آقای صاحب بصیریه نگاه به سید انداخت؛یه نگاه به حاج آقا دلبری وبا یه حالت خیلی جدی گفت:آقایون وخانم ها ؟گفته باشم قضیه جنبه سِری داره و اطلاعاتیه ، خبر نباید از اطاق فرماندهی به بیرون دَرز کنه ، بعد با خنده و التماس گفت : بچه ها جون ِ مادرتون لُو ندید هااا ؟ وگرنه خان جون من و خواهر افشانه رو بیچاره میکنه ، مخصوصا" که امروز طبق قرار هر روزه من بِهش زنگ نزدم و حالش ُ و نپرسیدم و حاضریمو اعلام نکردم ، حتما" آلان حسابی عصبانیه ، یه دفعه خواهر افشانه با تعجب پرسید ؟ زنگ نزدی ؟ آخه چرا ؟ آلان میگه باز این دختره ، عروس بازیش گُل کرد ُ و نمی دونم ، چِی خورد ِ این پسره داده که قاپ ِ پسرم ُ و دزدیده و کاری کرد که اون رو به من ترجیح بده ، وای وای ؟ وای از دست ِ شما مردا ؟یه هو باصری زدزیر خنده ُ و گفت :آقای عبدی به مسجد زن ذلیل هاخوش اومدی، یه هو سید نه ورداشت و نه گذاشت ُ وبلندگفت: کجای کاری اَخوی ؟آقا عبدی ، از ما زن ذلیل تره ، اون روز واسه اینکه نون گرفتنش چند دقیقه دیرشده بود از ترس زنش ،پا برهنه دوئید تُو کوچه ، پرسیدم کجا با این عجله ، گفت : اَگه نون نگیرم ، عیال خونه راهم نمی ده ، همه زدیم زیر خنده ، حاج آقا دلبری گفت: خُوب خدارو شُکر جمعمون کامل شد ، سید یه نگاه به خانم اَفشانه انداخت ُوبا التماس گفت: خواهر اَفشانه میشه خواهش کنم بِری چادر و کادوکنی ُ وبیاری ، تُو راه هم یه جعبه شیرینی واسه من بخری، تُو رو خدا، کِسی نفهمه هااا ؟ خواهرافشانه یه نگاه به آقاشون انداخت ُ وبا اشاره کسب تکلیف کرد ،آقای صاحب بصیربلند گفت :حاج خانم برو ، برو زودبیا ، ما میریم خونه مادر شهید جمال عشقی ، بیا اونجا ، مراقب باش کسی شما رو نبینه ، خبر به خان جوون نرسه هااا ، خانم افشانه فوری رفت دنبال ماموریت محوله ، حاج آقا دلبری گفت ، پس زود حرکت کنید داره دیر میشه ، آقای ولی زاده رو کرد به سید ُ و گفت : سید بهتر نیست مملی کوچیکه رو زودتر بفرستیم تابه مادر بزرگش اطلاع بده ، آقای باصری پریدوسط حرف ، فکرخوبیه ، مملی رو زودصدا کن ، یه هو سید گفت ببخشید ،سید منم یاشما ؟ آقای باصری خندید ،مملی زودتر رفت تا اومدن مارو اطلاع بده، وقتی به در خونه مادرشهید رسیدیم خشکم زد، همیشه وقتی از کنار پارک محل رد می شدم تعجب می کردم کنار دراصلی ورودی پارک یه قواره زمین بزرگ مسکونی بود که شهرداری نتونسته بود اون رو بخره وبه پارک مُلحق کُنه یه تیکه زمین پانصدیا شش صد متری که خودش شبیه یه باغ زیبا وسط پارک بود ،هر وقت ازکنار در این باغ کوچولو ردمی شدم باتعجب به درنگاه می کردم یه در چوبی بزرگ مثل در قلعه های قدیم که علاوه بر دوتیکه بودن و کَنده کاری های قدیمی که اکثر کنده کاری ها اسماء الهی و القاب پاک حضرت علی(ع) بودن ، یه در محرابی کوچیک مثل در زورخونه های قدیمی داشت که اَگه می خواستی وارد بشی باید دولا می شدی . ۰۰۰
ادامه دارد ، حسن عبدی