علی بابایی فرماندار کرمان در گردهمایی موکبداران گرامیداشت سومین سالگرد شهادت سردار حاج قاسم سلیمانی:
شورای فرهنگ عمومی استان کرمان روز ۱۳ دیماه مصادف با سالروز شهادت سردار حاج قاسم سلیمانی را به عنوان "روز کرمان" برای ثبت در تقویم رسمی کشور پیشنهاد داده است.
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صوت شهیدابراهیم هادی ۵ روز قبل از شهادت که بعد از ۳۵ سال منتشر میشود
#سلام_بر_ابراهیم
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🔸تصویر لو رفته از حاج قاسم بر صندلیِ ریاست!
اگر عکسهای حاجی رو زیر و رو کنیم، شاید به زحمت بتونیم عکسی رو پیدا کنیم که به صندلی تکیه داده باشند!
ایشون مرد میدان بودند و همیشه پایِ کار مردم..
شاید به خاطر همین خصلتها بود که به سردار دلها معروف شدند....
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
سلام دوستان یکی از عزیزان کسالتی دارن برای سلامتی شون یه حمد بخون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
#رنج_مقدس
#قسمت_پنجاه_چهارم
افشین را در دلش سرزنش کرده بود . به خودش مغرور شده بود و دقیقا از همان زاویه به زمین گرم خورده بود . حالا هم به التماس افتاده بود تا نفهمی اش را جبران کند .
بعضی وقت ها رو می کرد و به آسمان و می گفت : سخت می گذرد . این جنگ گاهی نابرابر هم می شود . بیا یک طرف را بگیر و کمک کن که نیفتم .
صحرا به مرز جنون رسیده بود . هرکاری که از دستش بر می آمد انجام می داد ، هربار لای جزوه ایی ، توی کیفی ، از طریق دوستی ، نامه ای می رساند ، اما او کار را راحت می کرد . از همان نامه ی اول رفت سراغ مادر .
یادش است داشت حلوا می پخت .
حتما نذر کرده بود که عطرش او را کشید سمت آشپزخانه .
صبرکرد تا کار مادر تمام شود . هرچه مادر حال و احوالپرسی کرد ،نتوانست درست جواب بدهد . نامه را گذاشت توی دستش و گفت :
_نمیدونم چیه ؟ نمی خوامم بدونم .
و رفت .
نامه ی سوم یا چهارم را که داد ، مادر طاقت نیاورده بود و آمده بود توی اتاق به هم ریخته شان . نشسته بود . پسرها بازار شام راه انداخته بودند . شاید مادر داشت فکر می کرد که تمام وسایلشان را بریزد تو گونی و بفروشد و چهار تا بستنی بخرد بدهد لیس بزنند .
این ها را چه به کنکور دادن و درس خواندن !
صندلی میز را چرخواند . با احتیاط از بین بازار شام رد شد و نشست . دیگر وسایل را نگاه نکرد . آرام گفت :
_ می خواهی صحبت کنیم ؟
حرفی نداشت که بزند جز :
_ نه ....
دلش برای چه می تپید ؟ این که معصومیتش در خطر است ؟ یعنی اورا بره ی مظلوم در بین گرگ ها دیده بود ؟
_می خوای برم با دختره صحبت کنم ؟
مادر چقدر معصومانه فكر ميكرد:
-نه
-مي خواي با پدرت صحبت كني؟ممكنه چند روز ديگه بره، الان كه هست صحبت كن...
قاطعانه گفت:
-نه
مادر كه رفت كتاب را كوبيدتوي ديوار و دراز كشيد.
پتو را روي سرش كشيد تا از همه ي دنيايي كه اطرافش هست جدا بشود؛اما از افكارش نتوانست رها شود.نمي شد.
عرق كرد زير پتو، اما پتو كه دنياي ديگر نيست تا آزاد شود از وضعيت كنوني.
يك ورقه برداشت و براي صحرا نوشت:
-"سطح جامعه تغيير كرده، همه چيز بالا و پايين شده...
با اين حال و روزي كه راه انداخته ايد و هيچ چيز حريم و حرمت ندارد، ديگر اگر كلمه "زن دوم" ،"زن سوم"،"زن چهارن" براي يك مرد به كار رود، نشانه بدي نيست.
رابطه هايي است متناسب با وضعيت دختران امروزي كه دائم به مردان التماس مي كنندتا آن ها را ببينند و به يك نفر قانع نيستند.
به قول شما يك توانمندي ايت. توانمندي به حلال. حرامش براي همه توجيه دارد اماحلالش زشت است؟ دنياي وارونه همين است.."
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
تا خـــدا هست
هیچ لحظهای آنقدر
سخت نمی شود که نشود تحمل کرد!
شدنـی ها را انجام بده
و نشدنـی هایت را به خدا بسپـار
شبتون عاشقانه
آوازه پیچک در غرب کشور پیچیده بود.
هر کجا که میرفتی، او را میشناختند؛
از سومار تا ارتفاعات «بمو»....
بیشتر شناساییها را خودش انجام میداد
و تا پشت سنگرهای دشمن هم نفوذ میکرد
در عملیات « بازیدراز » آخرین کسی بود
که از ارتفاعات عقبنشینی کرد.
در عمليات مطلعالفجر تنها چند روز پس از آنکه"فرماندهی عملیاتسپاه در جبهه غرب" را به همرزمش محسن حاجیبابا واگذار کرد، در کسوت بسیجی وارد نبرد با دشمن شد و بهتاریخ ۲۰ آذرماه ۱۳۶۰ در منطقه قاسمآباد در ارتفاعات «برآفتاب » بر اثر اصابت گلوله به گلو و سينهاش به درجه شهادت نائل آمد.
#شهید_سردار_غلامعلی_پیچک
#روحششاد_باصلوات
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh