15.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹ببینید
به مناسبت سالروز شهادت فاتح خیبر شهید محمد ابراهیم همت
شهید#محمدابراهیم_همت🕊🌹
✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
7.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻آی نمایندگان جدید ببینید آقا امروز چی گفته بهتون:
"اون چیزی که شیرینی مجلس جدید رو نابود میکنه، سخنان اختلاف انگیز و دعوا راه انداختنها و ستیزهگریهای دشمن پسنده
باید خیلی مراقبت کنند
اگر مراعات نکنن کام ملت و فضای سیاسی تلخ میشه. اثر بعدیش اینهکه مجلس از کاراییش میفته. وقتی مجلس دچار دعوا و مقابله و جبههبندیهای مختلف و کشمکش بشه از کار اصلی خودشون باز میمونه"
نمایندگانی که القاب انقلابی و ولایی رو یدک میکشن ببینیم چقدر این حرف رهبری رو گوش میدن
✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
27.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سگ فرزندی
تجمع سگ بازان در پارک تندرستی، فردیس کرج
🆔 انتشار دهید تا مردم بفهمند علت نگه داری سگ چیست؟
#غربزدگی وبهائیت
14.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
◖💚🪴◗
نگرانیهایامامصادقازدورانآخرالزمان:)
‹ 💚⇢ #استوری ›
‹ 🪴⇢ #امامزمان ›
گ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مداحی آنلاین - چرا هر جمعه باید منتظر امام زمان(عج) باشیم؟ - استاد محمدی.mp3
1.7M
♨️چرا هر جمعه باید منتظر #امام_زمان(عج) باشیم؟
🎙پاسخ حجت الاسلام #محمدی را بشنوید
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
🔴بهترین #سخنرانی های روز
9.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷فرازی از وصیتنامه شهید هادی اخباری
🌷شهادت دهم اسفندماه ۱۳۶۴ - فاو
عملیات والفجر ۸
شهید#هادی_اخباری🕊🌹
✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#رمان
#زیبای
#مهر_مهتاب
✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_سی_دوم
وقتی پشت در رسیدیم، لیلا آهسته گفت:
- مهتاب، تودر بزن من. خجالت می کشم.
- پج پج کنان گفتم: بالاخره که چی؟ خودت باید فرم را پر کنی.
لیال فوری گفت:حال تو در بزن تا بعد. چند ضربه کوتاه به در زدم و با شنیدن “بفرمایید” هر سه وارد شدیم. آقای ایزدی تنها دراتاق نشسته بود و مشغول کار با کامپیوتر بود. با دیدن ما، سلام کرد. با خجالت جوابش را دادیم و همانطور سر پا جلوی میزش ماندیم. آقای ایزدی نگاهی به ما انداخت و گفت:
- بفرمایید، بنده در خدمتم.
- لیلا ساکت سر به زیر انداخت، شادی هم خودش را مشغول مطالعه برگه های نصب شده روی دیوار کرد. کمی جا به جا شدم و گفتم: راستش اطلاعیه مسابقه نقاشی را دیدیم، دوستم می خواست ثبت نام کند.
- آقای ایزدی با لبخند گفت: آهان! مسابقه نقاشی…
بعد دستش را داخل کشوی میز کرد و با چند ورق کاغذ بیرون آورد. ورقه ها را به طرف ما دراز کرد و گفت: بفرمایید، این فرم رو باید پر کنید.
لیلا همچنان سر به زیر داشت. به ناچار دستم را دراز کردم تا ورقه ها را بگیرم، ناگهان در کسری از ثانیه دستم به دستان آقای ایزدی خورد، ورقه ها روی زمین ریخت. آقای ایزدی که حسابی دستپاچه شده بود، خم شد تا برگه ها را بردارد. لیلا و شادی داشتند با هم پوستری مربوط به محیط زیست را می خواندند. از بی توجهی شان حرصم گرفته بود. لیلا برای مسابقه آمده بود، اما خودش را کنار کشیده بود. وقتی آقای ایزدی ورقه ها را جمع کرد، روی میز مقابلم گذاشت، بعد سرش را بلند کرد و لحظه ای نگاهمان در هم گره خورد. صورتش از خجالت قرمز شده بود، نگاهش لبریز از پاکی و سادگی بود. قلبم بی دلیل می کوبید و حس می کردم صدایش تمام اتاق را پر کرده، با صدایی لرزان تشکر کردم. آقای ایزدی هم با صدایی که به سختی شنیده می شد، گفت:
- معذرت می خوام. قصدی نداشتم.
خنده ام گرفت. چقدر این پسر پاک بود. چنان عذرخواهی می کرد انگار چه اتفاقی افتاده، لحظه ای سهوا گوشه انگشتانمان به هم برخورد کرده بود. اگر شخص دیگری بود، خیلی عادی از کنار قضیه می گذشت و اصلا مسئله را قابل عذرخواهی کردن، نمی دانست. اما آقای ایزدی تمام رفتارهایش با بقیه فرق داشت. در فکر بودم که لیلا آهسته به پهلویم زد و نجوا کرد:
- نیشتو ببند!
با خجالت دریافتم که افکارم، ناخودآگاه باعث خنده ام شده، وقتی لبخندم را تبدیل به اخم ملایمی کردم. متوجه شدم که آقای ایزدی سر به زیر انداخته و لبخند می زند. نمی دانم در رفتار و نگاهش چه سری بود که آنقدر دستپاچه و مضطربم می کرد. در صورتیکه آقای ایزدی اصلا جزو تیپهای مورد پسندم نبود، ولی چیزی در حرکاتش بود که بی آنکه خودم بخواهم، جلبم می کرد. چیزی که در دیگر پسران تا به حال ندیده بودم. سادگی اش بود یا پاکی اش، معصومیت و بی گناهی چشمانش بود یا خجالت زیادش، نمی دانم چه بود. ولی هر چه بود باعث می شد ضربان قلب من تند تر بشود. وقتی به طرف خانه بر می گشتیم به بیهودگی فکرهایم خندیدم. من کجا و آقای ایزدی کجا! کسی که حتی نمی دانستم اسمش چیست و چکاره است؟ بعد به خودم نهیب زدم که دست از این فکرها بردارم. شاید آقای ایزدی ازدواج کرده باشد، شاید نامزد داشته باشد. تازه اصلا این موارد هم که در میان نباشد من به او چه کار دارم؟ مگر حرفی به من زده؟ مگر اظهار توجهی کرده؟ پس چرا من آنقدر درباره اش فکر می کنم؟ به خانه هم که رسیدیم هنوز در فکر بودم. چرا نگاهم که در نگاهش گره می خورد نمی توانستم چشم از او برگیرم. مثل همیشه که از رفتار خودم راضی نبودم، برس را محکم به موهایم می کشیدم. موهایم بلند و کمی موج دار بود، برای همین حسابی دردم می گرفت. وقتی هم که کارم تمام شد، گلوله ای مو از برس جدا کردم، ولی دلم خنک شده بود. باید دست ازاین افکار احمقانه بر می داشتم. من در یک خانواده ثروتمند و روشنفکر بزرگ شده بودم و اینطور که معلوم بود آقای ایزدی هیچ کدام از این شرایط را نداشت بنابراین این رابطه حتی در صورت آغاز به جایی ختم نمی شد، پس همان بهتر که شروع نمی شد.
ادامه ✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh