eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
352 دنبال‌کننده
28.9هزار عکس
11.3هزار ویدیو
140 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
این را به گوش همه برسانید ... ما در کنار ایستاده ایم ... ای اهل دوره شماست ...
🌷مادر شهید می گوید: سختیهایی که #همسر شهید همت کشید، فکر نکنم🗯 در زمان ما کسی کشیده باشد❌ 🌷خودش می گفت: خدایا من چه کنم ⇜با این همه #تنهایی (روزها، ماهها) ⇜و دزد (چند بار در نبود همت) ⇜و عقرب (یک روز 25 عقرب کشتم حتی در رختخواب #کودکم) ⇜و موشک🚀 (خانه شان در معرض موشک باران و او تنها در شهر #دزفول غریب بود) 🌷امّا در پرتو زندگی با #همّت که اینچنین با محبت💖 بود، می گفت: «در اوج تمام آن #سختیها، محرومیتها، ترسها😰 و حتی ناامیدیها، خودم را #خوشبخت ترین زن دنیا می دانستم.😍 به نقل از: مادرشهید #شهید_ابراهیم_همت نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
🌿 #مهربان بودی و در سفره ی من 🌹برکت عشــ💖ــق 🌿دل من داشت به #لبخند_تو 🌹عادت می کرد 🌿کاش ایـن دلـ💔 🌹دل تاریکتر از #تنــهایی 🌿 #با_تـو تا آنطـرف آیینه 🌹حرکت می کرد #شهید_هادی_شجاع 🌷 نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
#ای_شهید 🔴این روزها عجیب #دلم به سیم خاردار های دنیــ🌍ـا! #گیر کرده است... دستم را بگیر😔 #شهید_رضا
🌷 💠 الطاف الهی 🔰قرار شد برای 💍 برویم پیش یکی از اساتید من برای ، آن استاد تا فهمید هر دوی ما دانشجو هستیم و رضا هم کاری نداره🙁 گفت: اصلا به صلاح نیست ازدواج کنید رضا گفت: اینها حرف نیست🚫 🔰بعد هم گفت: من کسی را می‌شناسم که خیلی خوب می‌گیرد. من هم گفتم : هرچی بیاد قبول✅ آن آقا وقتی استخاره گرفت، گفت: آمده😍 فقط هر چی می گم یاد داشت📝 کن 🔰بسیار بسیار خوب و بوده و شما را به خیرات و برکات عظیم👌 نزدیک خواهد کرد که در راس آن رضا و است. محکم و استوار باشید✊ و به خاطر سختی ها و حرف ها و ها ، این نعمت را از دست ندهید📛 🔰وقتی مدتی بعد صاحب خانه 🏡شدیم، رضا گفت: دیدی صبر کردیم و نعمت هایی که بهمان وعده داده بود یکی یکی دارد به ما عنایت می کند😍 ، شغل ، خانه و... اما بزرگترین نعمت خدا به ما بود ... به نقل از: همسر بزرگوار شهید 🌷 🍃🌹🍃🌹 نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
گوشۂ لعل لبم یک غزل الهام شود وصف لبخند قشنگت به غزل شیرین است شاعر #یاس_خادم_الشهدا_رمضانی_ #رم
🌈🌧🌈🌧🌈🌧🌈🌧🌈💜🌸 💜🌸 قسمت تو راه برگشت همه ساکت بودن کسی حرفی نمیزد.... انگار همه خسته بودن، منم که قلبم آشوب بود 💗😣 و همش فکر و سوالای عجیب غریب تو ذهنم بود، 🌷از یه طرف بحث سوریه و شهادت 💞از طرفی بحث خاستگاری و جواب منفی 💔و از اون طرف از دست دادن عطریاس برای همیشه! . . باز نماز صبح اول وقت اوج دلتنگی و بیقراریم رو نشون میداد!😢 از خودم راضی نبودم از خودی که فقط وقتی به خداییش احتیاج داشتم نمازصبحم اول وقت بود روزای عادی تا پنج دقیقه مونده به قضا شدن بیدار میشدم تا نماز بخونم، اما تو این روزا تو تاریکی حتی قبل اذان صبح بیدار میشدم . . مثل روزهای دیگه بعد نماز رفتم حیاط کنار یاس هام، 🚶♀🌸 نمیدونم چرا حس میکردم این یاس ها دیگه مثل سابق عطری ندارند یا من دیگه حس نمیکنم، یاد عباس آتش به دلم انداخت مامان گفت که عموجواد اینا دوهفته بعد میان برای خاستگاری، و من باید تا اونموقع برای همیشه عطریاس رو فراموش میکردم ...😥😣 . . . سمیرا در حالیکه به من نزدیک می شد دست تکون داد، براش دستی تکون دادم و با لبخند استقبالش کردم😊 -سلام دوست عزیزم لبخندی زد و گفت: +سلام، خوبی؟! - آره خوبم تو چی؟ +منم عالی!! کوتاه خندیدم و به دستام خیره شدم، کمی خم شد و به صورتم نگاه کرد و گفت: _چته باز؟😕 لبخند کمرنگی زدم و گفتم: _هیچی!🙂 +اوف، خب پس چرا انقدر تو خودتی، الان من به جای تو بودم تو آسمونا تشریف داشتم، 😍😅چند روز دیگه آقای یاس داره میاد خاستگاری، اونوقت تو اینجوری رفتی تو خودت!😟 آهی کشیدم و گفتم: _آره باید خوشحال باشم بعد هم زمزمه وار گفتم: _خوشحال!😣 سمیرا خندید و گفت: _خدا نکنه من عاشق شم وگرنه مثل تو خل و چل میشم😄😜 لبخندی رو لبم نشست ولی خیلی زود محو شد،😒 دیگه این درد و نمیشد به کسی گفت حتی سمیرا که رفیق بهترین روزای زندگیم بود، اصلا با گفتنش به سمیرا اونم ناراحت میکردم لااقل تنها کاری که میتونستم الان بکنم این بود که تظاهر کنم خوشحالم تا بقیه هم خوشحال باشن، شاید دردهایی تو این دنیا هست که فقط خودت باید بکشیشون😔 .... 💛💚💛 💌نویسنده: گل نرگــــس ❌. نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
به مناسبت سالروز شهادت شهید علی شفیعی🌹 نشر معارف شهدا درایتا #کانال_زخمیان_عشق @zakhmiyan_eshgh
🍃 به قول خودش، در تمام و بی کسی اش ، دست هایش فقط در خانه را زد وچشم هایش بهانه او را گرفت و بارید.😢 . 🍂 پدرش را سرطان در هم پیچید و آسمانی شد...♡ ، شد نان آور خانواده ،آن هم چه نانی...! نانی که ، چرک از رخت ها می ربود و خشت خشت آماده می کرد برای سر پناه مردم. . 🍂 علی در وارد عرصه مبارزه شد وفعالیت هایش را از مسجد محل آغاز کرد. . 🍃نام مادر، ننه علی " سکینه پاکزاد " است وبه راستی فرزند پاکی زاده .پاکزاد و زاده پاک هردو در جبهه ها حضور داشتند.👊 . 🍂گویی جسم اثیری اش در کالبد جسم اسیری نمی گنجید که هم نتوانست طعم ، لعبت دنیا را به او بچشاند . . 🍂چهار ماه بعد از ازدواجش بود که به سوی حقیقی پر کشید❤️ . بر مزارش نوشتند: . زادروز: ۱۳۴۵/۸/۱۸ . شهادت: ۱۳۶۵/۱۰/۴ . 🍃بعد از این تا مدت ها هنوز چندین خانواده با تاریکی شب ،چشم شان به در خشک بود بلکه دوباره زنگ خانه، نوید آمدن ناشناسی را بدهد که برایشان آذوقه پشت در می گذاشت😥 . ✍نویسنده : . ❣به مناسبت سالروز شهادت . 📅تاریخ تولد: ۱۸ آبان ۱۳۴۵ . 📅تاریخ شهادت: ۴ دی ۱۳۶۵ . 📅تاریخ انتشار: ۳ دی ۱۳۹۹ . 🥀مزار شهید : گلزار شهدا کرمان . نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh