eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
357 دنبال‌کننده
32هزار عکس
13.6هزار ویدیو
155 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁زخمیان عشق🍁
خنده و جنگ ! با هم سازگاری ندارند اما شوخی و خنده از وجوه غالب فرهنگ جبهه‌های ما بود ツ نشر معارف ش
رئیس کچل‌ها ... به من می‌ گفتند، تو عامل مخرب جبهه‌ هايی هروقت كه می‌ رفتم جبهه همه‌ چيز را به‌‌‌ هم می‌ ريختم و سر بـه سر بچه هـا می‌ گذاشتم تا روحيه بگيرند...در جريان يكی‌از عمليات‌ها يك‌روز به عمليات مانده بود و من هم مسئول تداركات بودم. اين كه بچه‌ها شاد شـوند و در عمليـات بـا روحيـه‌ ی بيشـتری شرکـت ڪنند به نيروهای تداركاتی اعلام كردم دستور آمده بچه‌ هـای تدارڪات بايـد سَر هايشـان را از تَه بتراشند! بچه‌ها كه ازاين حرف من جا خورده بودند همه اعتراض كردند و می گفتند: « چرا بايد اين كار را بكنيم »؟ من هم فكری کردم و گفتم تراشيدن‌سرها برای اينست كه رزمندگان توي خط بتوانند براحتی بچه‌ های تدراكات را شناسايی‌كنند.همه قبول كردند و شروع‌ كرديم سر همه نيروهارا كچل كرديم. اولين آنها شهيد ميركمالی بود..فردای آن‌روز برای عمليات آماده می‌شديم،يكی‌از فرماندهان وقتی ديد بچه‌های تداركات كچل كرده‌اند،گفت«شما چرا اينطوری شده‌ ايد، كـی گفتـه شـما کچـل کـنيد؟ » اين‌را كه گفت همه بچه‌ها مرا نشان دادند ومن هم گفتم«من دستور دادم، مگر رييس تداركات نيستم ؟؟ خوب به‌ نـظرم‌ رسید بـرای شناسايی بچه‌های‌تداركات در منطقه عملياتی اين بهترين كار است.» البته همينطور هم شد و كچل كردنِ بچه‌های‌تداركات به‌شناسايی ودر دسترس‌بودن آن‌ها توی عمليـات خيلی کـمك كـرد. راوی: محمد حصاری منبع: ماندگاران ، حسن شكيب‌زاده نشر شاهـد سال ۱۳۹۰ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
تا ابد مدیون مادرانی هستیم که به فرزندانشان ایثار آموختند ... و ما چه می‌فهمیم مادر شهید یعنی‌چه؟
راوی و عکاس این اثر «مریم کاظم‌ زاده» است او این صحنه را چنین وصف می‌کند : « بهمن ۶۱ برای گرفتن عکس به خرمشهر رفتم بعد از آزادسازی و پاک‌ سازی نسبی شهر می‌شد به صورت محدودی وارد خرمشهر شد. در همان ایام بود که اولین گروه‌های ساکن خرمشهر می‌توانستند تحت شرایطی به منطقه بیایند. توفیقی برایم شد تا همراه خانواده شهدای اهلِ‌ خرمشهر شوم. شب هنگامِ خواب ، مادرهـا که بعداز مدتها همدیگر را دیده بودند، خواب از سرشان پریده بود و باهم صحبت میکردند. پای صحبت‌هایشان نشستم. پیوندشان، خون پسرانشان بود. بعضی‌هایشان برای حفظ خرمشهـر جنگیده بودند و بعضی دیگر برای آزادی‌اش. یکی از مادرهـا خانم حاجی شاه بود... سه فرزندش در خرمشهر «شهید» شده بودند. آن سال آمده‌ بود تا هم خانه‌اش را ببیند و هم به زیارت قبر شهنازش و دو پسرش برود.... برایم از دخترش تعریف کرد. شهنازش دروس حوزوی می‌خواند و در کلاس‌های نهضت سوادآموزی معلم بود. هشتم مهر ٥٩، همراه دوستش برای سنگرها غذا می‌بردند که هر دو با گلوله دشمن شهید می‌شوند. برایم گفت که چطور خودش، دخترش را کفن و دفن کرده است. بعد از شهناز، به فاصله یک ماه ، محمد حسین‌اش را از دست می‌ دهد. محمدحسین سه سال از شهنـاز بزرگ‌تـر بود. تاروز آخری که خرمشهر سقوط کرد، ماند و جنگید. پیکر محمدحسین را پیدا نکردند. پسر بزرگش ناصر هم بعد از آزادی خرمشهر در منطقه شهید شد.. آن شب، مادرها شاعر شده بودند و لالایی‌های فی‌البداهه برای پسرانشان می‌خواندند... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍒 گیلاس ، کمپوت پُرطرفدار ... در سال‌های دفاع مقدس ... در گرمـای طاقت فـرسای جبهه های جنوب ، کـمپوت میوه‌ جات طرفداران بسیاری داشت خصوصا ڪمپوت گیلاس ؛ به سبب بالا بودن طالبانِ ڪمپـوت گیــلاس و ڪم بـودن آن در محموله‌ های ارسالی ، معمولا در هنگام توزیع، به نفرات‌ آخر کمپوت سیب و گلابی می‌رسید. در چنین مواقعی و در فضایی خیلی دوستانه کِش رفتن کمپوت گیلاس از بچه های دیگر یا مبادله‌ٔ یک کمپوت گیلاس در ازای چند کمپوت سیب یا گلابی بالا میگرفت‌و خلاصه‌ رزمنده‌ها بازار بورس کمپوت تشکیل می‌دادند و صفایی می‌کردند. گاهی نیروهای یک دسته یا گروهان، ڪمپوت های سیب و گلابی خـود را روی هـم می‌ گذاشتند و با تعداد کمتری کمپوت گـیلاس همرزمان دیگر معاوضه می‌کردند و کمپوت‌های گیلاس را در ظرف‌های کوچکتر تقسیم کرده و بین هم توزیع می کردند. در عکسی که می بینید ... رزمنده ای با ظاهر شیطنت آلود ، شش عدد کمپوت گیلاس در دست دارد که معلوم نیست در بازار بورس کمپوت، باچند کمپوت سیب و گلابی معاوضه کرده است. یاد آن روزهای خوب بخیر .... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
پایی که بسته شد ! تا بماند و بایستد و بجنگد ... "علی‌حسن احمدی" رزمنده دلاور کرمانشاهی در عملیات عاشورا ، زمانیکه متوجه می‌شود نیروهای خودی در کمین و محاصره‌ی دشمن قرار گـرفته‌ اند ؛ پـای خود را با سیم تلفن به پایه‌‌ی دوشکا می‌بندد تا بایستد و بجنگد ، تا یا کشته شود یا آتش دشمـن را خاموش کند. از او عکسی در این لحظه ، زمانی که او تنها ۲۱ سال داشت و بـه تازگی ازدواج کرده بود، در تاریخ دفاع مقدس ثبت شده است. مهر ۱۳۶۳ ؛ ایلام منطقه عمومی میمک عکاس: محمود عبدالحسینی نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
میگفت به ما عقل که از عشق حذر کن! امّا دل دیوانه مرا گفت: خطر کن ... یکی از تصاویر جنگ که ممکن است بارها دیده باشیم مربوط به عملیات خیبر است قهرمانِ داستان این عکس محمدکریم کیانی فلاورجانی در سال ۶۱ فقط ۱۸ سال داشت که برای دفاع از میهن به جبهه رفت. او در عملیات خیبر در منطقه پاسگاه زید بر روی مین رفت و پای چپش را از دست داد. خستگی و تحمل درد را می‌توان از چهره‌ی او فهمید. رزمنده‌ای که ساعت‌ها سینه‌خیز حرکت کرده تا خود را به خاک وطن برساند. اسفند ماه سال ۱۳۶۲ عکاس : علیرضا جلیلی‌فر نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
عکس غم‌انگیز و ناراحت‌کننده‌ای را می‌بینیم این عکس سیاه و سفید در منطقه‌‌ی شلمچه‌ در شرق بصره در مقابل پنج ضلعیهای ارتش عراق که طوفان خشونتهای مرگ را داشتند، به ثبت رسیده است. برادر کوچک‌ تر او در مقابل چشمانش قطعه قطعه شده بود..! بهمین دلیل گریه می‌کرد و بسیجی سن بالا قصد داشت او را در آن فضای التهاب‌آور و هول انگیز آرام کند و پدرانه عمل کند.... اسفند ماه ۱۳۶۵ عکاس : سعید صادقی نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
شهدا، مرگ را به سخره گرفته‌اند تا ما به حقارت دنیا بخندیم .... سال ۱۳۶۳ در زمان عمليات بدر ؛ ما جزو رزمندگان گردان حضرت‌رسولﷺ از لشكر ۱۷ علی بن ابیطالب (ع) بوديم. بچه‌های كادر گردان، از جمله شهيدان امير جوادی و فرمانده گردان، سیدمصطفی حاج سيدجوادی، آماده عزيمت به منطقه برای شناسايی شدند. آن ها هنگام اعزام، سخت همديگر را در آغوش گرفتند. هر دو جزو بچه‌های خنده‌رو، مهربان و صميمی لشکر بودند. هنگام خداحافظی در اصل مرگ را به سخره گرفته بودند !! امير جوادی با خنده گفت: « سيد اگر شهيد شدی كه می‌شوی، ما را در آن دنيا شفاعت كن. » سيدمصطفی هم به امير همين را گفت و امير هم خندید تا رد گم كرده باشد! آن دو نفر خيلی زود به شهادت رسيدند. راوی: سيدابراهيم موسوی منبع: کتاب ماندگاران ،۱۳۹۰ حسن شكيب‌زاده / نشر شاهد نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
به ایستگاه صلواتی خوش آمدید! پیروزی رزمندگان اسلام «صلوات » ✍ عکاس نوشت : در عملیات والفجرهشت بعداز اینکه بچه‌ها دلیرانه اروند را طی کردند و به خط دشمن زدند،شهر فاو را تصرف کردند، که موقعیتی بسیار مهم داشت و صدام تا مدت‌ها امکان دسترسی به آب های آزاد را نداشت. این‌هم یک عکس از ایستگاه‌صلواتی در فاو که جای شما خـالی بساط چایی و هنـدوانه به‌راه بود. و من هـم به قصد روحیه‌ بخشی یک کاریکاتور سریع از چهره‌صدام کشیدم و هم‌این عکس‌را در دریچه‌ دوربینم ثبت‌کردم. " سیدمسعود شجاعی طباطبایی"
رزمنده‌ای که ۲۴ ساعت در سرمای استخوان سوز و سنگری از برف ماند..!! این عکس مربوط به عملیات والفجر ۷ منطقه‌ حاج عمران در سال ۱۳۶۳ است. در این محل با وجود برف بیش از ۲متری، رزمندگان عملیات پیروزمندانه‌ای انجام دادند. وقتی در کوهای پُر از برف راه می‌رفتم، چشمم به سنگری از برف افتاد که رزمنده‌ای در آن آتش روشن کرده بود. به او گفتم: «چطوری این همه سرما را تحمل می‌کنید؟» سرباز رزمنده گفت: «وظیفه‌مان را انجام می‌دهیم، کشته شویم یا زنده بمانیم باید به وظیفه‌مان عمل کنیم». این رزمنده در ادامه به شدت سرمای منطقه اشاره کرد و گفت: «۲۴ساعت در اینجا ماندن مثل یک سال زمستانِ تهران است» ▫️راوی و عکاس: اباصلت بیات ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📸 احسان رجبی عکاسِ قابِ ماندگار دفاع‌مقدس شرایط جبهه در روز ۱۰ اسفند سال ‌۱۳۶۵ در کانال پرورش ماهی را این‌گونه شرح می‌دهد: جنگ جانانه، مردانه و باغیرتی بود... رزمنده‌ها ایستادگی می‌کردند... روی پیکر شهدا گونی می‌کشیدم... هرچه به چهره مبارک امیر حاج‌امینی نگاه کردم، دیدم نمی‌توانم. دلیلش این بود که پیشانی‌بند «یاحسین (ع)» روی پیشانی‌اش بسته بود. عکس امام‌خمینی(ره) را روی سینه‌اش داشت و چفیه به کمرش بسته بود. خیلی قد و قامت زیبایی داشت. تنها چیزی که در آن لحظه به ذهنم خطور کرد، این بود که، من اینجا هستم، دوربین عکاسی دارم، یک عکس برای مادر این شهید بگیرم... ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
عافیت خواهی نظر در منظر خوبان مکن ور کنی بدرود کن خواب و قرار خویش را..! اردیبهشت ۱۳۶۱ عملیات بیت المقدس… نزدیک ظهر بود، رزمنده‌ها در حال استراحت بودند از دور متوجه این صحنه شدم و بدون آنکه این دو شهید متوجه شوند از آن‌ها عکس گرفتم ”شهید احمد ملاسلیمانی“ فرماندهی گردان فتح، در بین بچه‌ها خیلی محبوبیت داشت، برای استراحت سرش را روی پای ”شهید احمدی“ گذاشته بود، خیلی صحنه زیبایی بود که برای ثبت عکس جلو رفتم این دو شهید هیچ نسبتی با همدیگر ندارند، صمیمت بین این دو در این عکس خیلی زیباست و همیشه من را متاثر می‌ کند هر دو در همین عملیات به شهادت رسیدند... (راوی و عکاس: رزمنده ملکوتی) دسته گلی از صلوات به نیابت از شهدا هدیه می دهیم به مادرمان حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
حوالی ظهر بود، گرما بیداد می‌کرد، دشمن که از ارتفاعات قلاویزان تارانده شده بود با تمام قوا سعی در باز پس‌گیری ارتفاعات داشت، نور آفتاب به سود آنها بود، رزمنده‌ها که تمام شب مشغول عملیات بودند در این ساعات کمی خسته به نظر می‌آمدند. تدارکات نرسیده بود و بچه‌ها تشنه بودند. در جاییکه فرمانده مقرر کرده بود ، خسته و تشنه کیسه‌های شن را پر می‌کردند تا از گزند ترکشهای توپ و خمپاره در امان باشند. سنگرها بدون سقف بود، چون نه فرصتی برای این کار بود و نه خبری از تدارکات بود. دوربینم را برداشتم و برای گرفتن عکس در مسیر خاکریز حرکت کردم. صدای سوت توپ و خمپاره باعث می‌شد دائم که خیز بروم ، بچه‌های رزمنده دیگر بخوبی با این صداها آشنا هستند. گوشها عادت می‌کند و می‌توانی بفهمی که این صدای توپ از طرف خودی‌هاست یا دشمن تا بیجا خیز نروی! نمی‌دانم برای چند دقیقه چه شد که عراقیها جهنمی به پا کردند و آنچنان آتشی روی ما ریختند که  مدتی درازکش روی زمین ماندم و با اصابت هر خمپاره و توپی بالا و پایین می‌شدم. کمی آرامش که ایجاد شد بلند شدم تا اطرافم را بینم. در ابتدا دود حاصل از این همه انفجار و خاک باعث شد درست متوجه اوضاع نشوم ،گوشهایم تقریبا چیزی نمی‌شنید، به نظرم آمد که زمان از حرکت باز ایستاده و متوقف شده، از موج انفجارها کمی گیج بودم.  دیدم بچه‌های زیادی به روی زمین افتاده‌اند ، در همین زمان نگاهم به صورت نوجوانی افتاد که صورتش از برخورد خمپاره به نزدیکیش سیاه شده بود و ترکش‌های آن تمامی صورتش را گرفته بود. بی‌اختیار دوربینم را بالا آوردم و عکسی از او گرفتم. در حال حرکت بود و برای اینکه به زمین نیفتد از لبه‌های سنگرهای شنی کمک می‌گرفت. جلو رفتم ، صدای زمزمه اش را می‌شنیدم ، به آرامی می‌گفت :"آقا اومدم. حسین جان اومدم." وقتی به او رسیدم دیگر رمقی برایش باقی نمانده بود و به زمین افتاد. او را به آرامی بغل کردم ،همچنان نجوا می کرد. با تمام وجود امدادگر را صدا زدم. صورتش را بوسیدم و به او گفتم :عزیزم ، فدات بشم ، چیزی نیست و نا امیدانه برگشتم و باز امدادگر را به یاری خواستم. حالا اشک هایم با خون‌های زلال او در هم آمیخته شده بود، دیگر نجوا نمی کرد و به آسمان چشم دوخته بود . امدادگر آمد ، اما..،.لحظه ای بعد گفت :"کاری از دستم بر نمی یاد ، شهید شده ، برادر زحمت می کشی ببریش معراج شهدا...! در حالیکه تمام بدنم می‌لرزید او را بغل کردم، انگار فرشتگان زیر پیکر پاکش را گرفته بودند. آنقدر سبک بود که به راحتی در بغلم جای گرفت و از زمین بلندش کردم. امدادگر با دست محل معراج شهدا را نشان داد .قبل از اینکه او را در کنار سایر شهدا بگذارم. صورتش را بارهـا و بارهـا بوییدم‌ و بوسیدم ، به خدا بوی عطر گل یاس می‌داد... ✍🏻 راوی : عکاس دفاع مقدس سید مسعود شجاعی طباطبایی ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 🌹نشر آثار شهدا صدقه جاریه است ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh https://eitaa.com/zakhmiyan_eshgh