#روایٺــ_عِـشق ✒️
یادم است #شعری را با هم 👥زمزمه میكردیم. یك بیت از رباعی بود به این مضمون‼️: آنقدر #غمت به جان پذیریم حسین/ تا قبر تو را به بر بگیریم حسین /💚 هرگز نپسندی تو كه ما سوختگان/ در #حسرت كربلا بمیریم حسین😔
اولین بار كه این شعر را شنیدیم، محمد #خوشش آمد. گفت من هم این شعر را روی سینهام بنویسم.👌 گفتم بیت دوم را تو بنویس بیت اول را من... رفتیم تبلیغات لشكر و گفتیم این #مطلب را میخواهیم بنویسیم.📝 ما بیت اول را نوشتیم و گذاشتیم جیب #پیراهن محمد. وقتی برگشتیم دیدم محمد پكر است😰. فكر كردم به خاطر آن شعر است. شاید اگر بیت اول را برای او بنویسیم #خوشحال میشود. برگشتیم تبلیغات لشكر تا شعر را جابهجا كنیم. گفتم چه اصراری داری كه بیت اول روی سینه تو نوشته شود⁉️ گفت: هر كس بیت اول را روی سینهاش نوشته باشد✏️ اول به #شهادت میرسد
#شهید_محمد_مصطفیپور🌷
#سالروز_ولادت
💠
#خاطرات_شـهدا
🌷شب #اعزام، زود رفت خوابید. می ترسید صبح خواب بماند. به مامانم سپرده بود زنگ بزند، ساعت کوک کرد، گوشیاش را تنظیم کرد و به من هم سفارش کرد بیدارش کنم.
🌷طاقتم طاق شد و زدم به سیم آخر. کوک ساعت را برداشتم. موبایلش را از تنظیم زنگ خارج کردم، باتری تمام ساعتهای خانه را در آوردم. می خواستم جا بماند. حدود ساعت سه خوابم برد. به این امید که وقتی بیدار شدم کار از کار گذشته باشد.
🌷موقع نماز صبح، از خواب #پرید. نقشههایم، نقشه بر آب شد. او #خوشحال بود و من ناراحت. لباس هایش را اتو زدم. پوشید و رفتیم خانهی مامانم.
🌷مامانم ناراحت بود، پدرم توی خودش بود. همه #دمغ بودیم؛ ولی محسن برعکس همه، شاد و شنگول. توی این حال شلم شوربای ما جوک می گفت. میخواستم لهش کنم. زود ازش خداحافظی کردم و رفتم توی اتاقم.
🌷من ماندم و عکسهای محسن. مثل افسرده ها گوشه ای دراز کشیدم. فقط به عکسش که روی صفحه گوشی ام بود نگاه می کردم. تا صفحه خاموش میشد دوباره روشن می کردم. روزهای سختی بود...
✍ به روایت همسر بزرگوار شهید
#شهید_محسن_حججی🌷
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh