🍁زخمیان عشق🍁
به ربنای چشمانت قسم که هر روز به وقت اقامه ی اذان عاشقی به نیت خرمای شیرین نگاهت روزه داری
وقتی بچه ها برای عملیات بیت المقدس به پادگان کرخه اعزام شدند؛ من بخاطر یک سری کارهای ستاد ذخیره سپاه دزفول، مجبور شدم چند روز دیرتر به آنها ملحق شوم. روزی که به پادگان رفتم سراغ بچه های گردان بلال را گرفتم؛ گفتند در انتهای غربی پادگان چادر زده اند. نزدیکی های ظهر بود که پیش بچه های گردان رسیدم؛ اولین کسی که به استقبالم آمد «عبدالحسین» بود. با همان چهره همیشه خندان، مرا بغل کرد و گفت : منتظرت بودم! بعد به چادرشان رفتیم؛ یک اسلحه کلاش و تجهیزات و حمایل آورد و گفت: اینها وسایل شماست همه را برایت آماده کرده ام ! حتی اسلحه را هم تمیز کرده بود...»
هر دو در عملیات شرکت می کنند اما یکی می آید و دیگری می رود!
«مصطفی» از آن روز غم انگیز، اینگونه یاد می کند:
«مرحله دوم عملیات بیت المقدس است ، نیروهای گردان بلال موفق شده اند با پشت سر گذاشتن دژ مرزی، وارد خاک عراق شوند؛ در گیری بر روی دژ عراق است؛ دشمن تلاش می کند تا با پاتک سنگین خود رزمندگان اسلام را عقب براند. تانک های عراقی به شدت منطقه را زیر آتش گرفته اند، کار به حدی سخت شده که دشمن برای هر نفر یک گلوله تانک شلیک می کند؛ بطوری که بعضی از بچه ها بوسیله گلوله تانک به شهادت می رسند. تا عصر خبری از «عبدالحسین» نیست، شب با حمله مجدد رزمندگان و باز پس گیری مواضع قبلی از دشمن، تعدادی از بچه ها برای آوردن جنازه شهدا به آن منطقه می روند و هر چه جستجو می کنند «عبدالحسین» را نمی یابند و تنها یادگارش را که یک کلاه نیمه سوخته است و در عملیات آن را بسر می کرد؛ پیدا می کنند و دیگر هیچ....»
#شهیدجاویدالاثر_عبدالحسین_نوروژینژاد 💔
#راوی_آقای_مصطفی_آهوزاده(همرزمشهید)✍
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh