eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
357 دنبال‌کننده
32هزار عکس
13.6هزار ویدیو
155 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
💠از همه لشکر حاج همت، تنها چند نیروی خسته و ناتوان باقی مانده. امروز، هفتمین روز عملیات خیبر است. هفت روز پیش رزمندگان ایرانی، جزایر مجنون را فتح کردند و کمر دشمن را شکستند. آنگاه دشمن هرچه در توان داشت را به کار گرفت تا جزایر را پس بگیرد؛ اما رزمندگان ایرانی تا امروز مقاومت کردند. همه جا دود و آتش است. انفجار پشت انفجار؛ گلوله پشت گلوله... زمین از موج انفجار مثل گهواره تکان میخورد. آسمان جزایر را به جای ابر دود فراگرفته... و هوای جزایر را به جای اکسیژن گاز شیمیایی حاج همت پس از 7 شبانه روز بی خوابی، پس از 7 شبانه روز فرماندهی، حالا شده مثل خیمه ای که ستون هایش را برداشته باشند. قسمت اول نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
💠نه توان ایستادن دارد و نه توان نشستن و یا حتی گوشی بیسیم به دست گرفتن. حاج همت لب می جنباند؛ اما صدایش شنیده نمی شود. لبهای او خشکیده و چشمانش گود افتاده. دکتر با تأسف سری تکان داده، می گوید: اینطوری فایده ای ندارد. ما داریم دستی دستی حاج همت را به کشتن می دهیم. حاجی باید بستری شود. چرا متوجه نیستید؟ آب بدنش خشک شده. چند روز است هییییییییچی نخورده... سید آرام می گوید: خوب، یک سرم دیگر وصل کن. دکتر باناراحتی می گوید: آخر سرم که مشکلی را حل نمی کند. مگر انسان تا چند روز می تواند با سرم سرپا بماند؟ سید کلافه می گوید: چاره دیگری نیست. هیچ نیرویی نمی تواند حاج همت را راضی به ترک جبهه کند. دکتر با نگرانی می گوید: آخر تا کی؟ تا وقتی نیرو برسد اگر نیرو نرسد چی؟ سید بغض آلود می گوید: تا وقتی جان در بدن دارد. خوب، به زور ببریمش عقب حاجی گفته هر کسی جسم زنده مرا ببرد پشت جبهه و مرا شرمنده امام کند، مدیون است... سر پل صراط، جلویش را میگیرم. قسمت دوم نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
💠دکتر که کنجکاو شده بود می پرسد: مگر امام چی گفته؟ حاج همت به امام خمینی فکر می کند و کمی جان می گیرد. سید هنوز گوشیهای بیسیم و جلوی دهان او گرفته. حاج همت لب می جنباند و حرف امام را تکرار می کند: جزایر باید حفظ شود. بچه ها، حسین وار بجنگید. وقتی صدای حاج همت به منطقه نبرد مخابره می شود، نیروهای بی رمق دوباره جان می گیرند همه می گویند، نباید حرف امام زمین بماند. نباید حاج همت، شرمنده امام شود. دکتر سرمی دیگر به دست حاج همت وصل می کند. سید با خوشحالی می گوید: ممنون حاجی! قربون نفَست. بچه ها جان گرفتند. اگر تا رسیدن نیرو همینجوری با بچه ها حرف بزنی، بچه ها مقاومت می کنند. فقط کافیه صدای نفَس هات و بشنوند. حاج همت به حرف سید فکر می کند... قسمت سوم نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
#از_همت_تاخدا 💠حالا که صدای نفَس های حاج همت به بچه ها جان می دهد، حالا که به جز صدا چیز دیگری ندارد که به کمک بچه ها بفرستد، چرا در اینجا نشسته است؟؟؟؟ چرا کاری نکند که بچه ها هم صدایش را بشنوند و هم خودش را از نزدیک ببینند؟؟؟؟ سید نمی داند چه فکرهایی در ذهن حاج همت شکل گرفته؛ تنها می داند که حال او از لحظه پیش خیلی بهتر شده؛ چرا که حالا نیم خیز نشسته و با دقت بیشتری به عکس امام خیره شده است. حاج همت به یاد حرف امام می افتد. شیلنگ سرم را از دستش می کشد و از جا بر می خیزد. سید که از برخاستن او خوشحال شده، ذوق زده می پرسد: حاجی! حالت خوب شده؟ دکتر که انگشت به دهان مانده می گوید: مراقبش باش، نخورد زمین. سید در حالی که دست حاج همت را گرفته با خوشحالی می پرسد: کجا می خواهی بروی؟ هر کاری داری بگو من برایت انجام بدهم. حاج همت از سنگر فرماندهی خارج می شود. سید سایه به سایه همراهی اش می کند. حاجی وایسا ببینم چی شده؟؟؟؟ #شهید_ابراهیم_همت قسمت چهارم نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
💠حاجی وایسا ببینم چی شده؟؟؟؟ دکتر با کنجکاوی به دنبال آن دو می رود. سید، دست حاج همت را می گیرد و او را نگه می دارد. حاج همت، نگاه به چشمان سید انداخته، بغض آلود می گوید: توروخدا بزار برم سید. سید که چیزی از حرفهای او سر در نمی آورد، می پرسد: کجاداری میری؟ من نباید بدونم؟ می روم خط، خدا مرا طلبیده. چشمان سید از تعجب و نگرانی گرد می شود : خط!؟ خط برا چی؟ تو فرمانده لشکری؛ بشین تو سنگرت فرماندهی کن. حاج همت سوار بر موتور می شود و آن را روشن می کند. کو لشکر؟ کدام لشکر؟ ما فقط یک دسته نیرو تو خط داریم؛ یک دسته نیرو، که فرمانده لشکر نمی خواهد. فرمانده دسته هم باید همراه دسته باشه، نه تو قرارگاه. سید جوابی برای حاج همت ندارد. تنها کاری که می تواند بکند این است که دوان دوان به سنگر باز می گردد، یک سلاح بر می دارد و عجولانه می آید و ترک موتور حاج همت می نشیند. لحظه ای بعد، موتور به تخت گاز حرکت می کند. قسمت پنجم نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
✍خمپاره صاف خورد ڪنارِ سنگر گفت: بر محمـد و آل محمـد صلوات نگاهش ڪردم ، انگار چیز نمےتوانست تکانش بدهد... دلم ازاین ایمانها مےخواهد... نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
🌿🕊💫 ما در قبال تمام ڪسانے ڪہ راه را ڪج مےروند مسئولیم حق نداریم با آنہا برخورد تندڪنیم. از ڪجا معلوم ڪہ ما در انحراف این ها نقش نداشتہ باشیم؟! 🥀
🕊💌 [💌بهش گفتن چشات خیلی قشنگه گفت اگر خدا خرید؛ قشنگه :)] ✨🕊
🌿🕊 ما در قبال‌ تمام‌ کسانی که راه کج‌ میروند، مسئول‌ هستیم و حق‌ نداریم‌ با آنها برخورد تند داشته باشیم، ازکجا معلوم که ما،در انحراف‌ اینها نقش نداشته باشیم… ♥️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
صبــح است و بـاز در پی لبخند و ام✨ تقـدیـر را نگـاه شمـا تغییـر مےدهـد...😍 🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌴❄️🌴 گاه گاهی با نگاهی حال مرا خوب کن... خلوت این قلب تنها را کمی آشوب کن... 🌴❄️🏴❄️🌴
💎تفاوت ترس ما و ترس امام ✅اوایل انقلاب که هنوز جنگ شروع نشده بود، با تعدادی از جوانان برای دیدار با امام به جماران رفتیم. دور تا دور امام نشسته بودیم و به نصیحت‌هایش گوش می‌دادیم که یک‌دفعه ضربه‌ محکمی به پنجره خورد و یکی از شیشه‌های اتاق شکست. از این صدای غیرمنتظره همه از جا پریدیم، جز حضرت امام. امام در همان حال که صحبت می‌کرد، آرام سرش را برگرداند و به پنجره نگاه کرد. هنوز صحبت‌هایش تمام نشده بود که صدای اذان شنیده شد. بلافاصله والسلام گفت و از جا بلند شد. ✅همانجا بود که فهمیدم آدم‌ها همه‌شان می‌ترسند، چرا که آن روز در حقیقت، همه ما ترسیده بودیم؛ هم امام و هم ما. امام از دیر شدن وقت نماز می‌ترسید و ما از صدای شکسته شدن شیشه. او از خدا می‌ترسید و ما از غیرخدا. آن‌جا بود که فهمیدم هر کس واقعا از خدا بترسد، دیگر از غیر نمی‌ترسد. راوی: نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh