eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
351 دنبال‌کننده
29هزار عکس
11.4هزار ویدیو
140 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‍ نگاهی مختصر به زندگی شهید محمد حسین یوسف اللهی محمد حسین یوسف اللهی در بهار سال 1340ه.ش در شهر کرمان متولد شد.پدرش فرهنگی بود ودر آموزش و پرورش خدمت می کرد. محیط خانواده کاملا مذهبی بود وهمه فرزندان از همان اوان کودکی با حضور در مساجد وجلسات مذهبی با اسلام و قرآن آشنا می شدند. علاقه ی زیاد و ارتباط عمیق محمد حسین با نهج البلاغه نیز ریشه در همین دوران دارد. در روزهای پر تلاطم انقلاب محمد حسین که نوجوانی دبیرستانی بود،حضوری فعال داشت و یکی از عاملان حرکت های دانش آموزان در شهر کرمان بود. با آغاز جنگ عراق علیه ایران خانه و آسایش زندگی شهری را رها کرد وبه جبهه‌های نبرد شتافت. در لشکر 41ثارالله،واحد اطلاعات و عملیات به فعالیت‌های خود ادامه دادو بعدها به عنوان جانشین فرمانده ی این واحد انتخاب شد. در طول جنگ،پنج مرتبه به سختی مجروح شدو بلاخره آخرین بار بعد از عملیات والفجر هشت بدلیل مصدومیت حاصل از بمب‌های شیمیایی در بیست و هفتم بهمن ماه 1364در بیمارستان لبافی نژاد تهران به وجه الله نظر کرد. زندگی سراسر معنوی این شهید والامقام برای همه‌ی کسانی که اهل حق وحقیقت اند درسی ابدی و انسان ساز است. ... ·نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
💔 آن روز در بیمارستان صحرایی فاطمه زهرا، بیشتر بچه های اطلاعات، روی تخت های بیمارستان افتاده بودند حال من بهتر از همه بودو کمکشان میکردم دیدم محمدحسین و چند نفر از بچه ها را آوردند به طرف محمدحسین رفتم، حالت تهوع داشت و چشمانش خیلی خوب نمی دید. برایش کمپوت باز کردم تا بخورد، اما او گفت:نژاد! دیگر فایده ندارد و از من گذشته گفتم :بخور! این حرف ها چیه؟ الان وسیله می آید و همه را منتقل می کنند. گفت :بله! چند تا اتوبوس می آید و صندلی هم ندارند. با خودم گفتم او که الان از منطقه آمد، از کجا خبر دارد؟ احتمالا هذیان می گوید. یکی صدا زد: اتوبوس ها آمدند خیلی تعجب کردم، محمدحسین از کجا خبر داشت اتوبوس می آید. برای اینکه مطمئن شوم، داخل اتوبوس ها را نگاه کردم، نزدیک بود شوکه شوم. هر سه اتوبوس بدون صندلی بودند. محمدحسین را به اتوبوس رساندم. گفت :نژاد! یک پتو بیار و کف ماشین بینداز. او را کف ماشین خواباندم. می خواستم بروم تا به بچه های دیگر کمک کنم، محمدحسین گفت: گوش کن! من دارم می روم و این دیدار آخر است. از قول من به بچه ها سلام برسان و بگو حلالم کنند. وقتی این حرف را زد، دلم از جا کنده شد.💔 گفت: فکر نکنی که از درد اشک می ریزم. هر اشکی به خاطر ناراحتی نیست، اشک من به خاطر شوق است، من به آرزوی دیرینه ام رسیدم. فقط تنها ناراحتی من این است که با بچه ها خداحافظی نکردم. خاطره رضا نژاد شاهرخ آبادی سالروزشهادت ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh