🍁زخمیان عشق🍁
#رمان #قبله_ی_من_ دو چشم تو مناجات است و بغض من اذان صبح و باران محبت را درون چشم تو دیدم #ی
#قبله_ی_من
#قسمت80
دستم را روی س*ی*ن*ه ام میگذارم و نفسم را حبس می کنم. سرکی از لای درنیمه باز
میکشم. یحیی است! گیج چرخی میزنم و به اطراف نگاه می کنم. اگر مرا ببیند حتما
ناراحت میشود. چطور از اتاق بیرون بروم؟! صدای صاف کردن گلویش بند دلم را پاره
می کند. لبم را میگزم و بااسترس عرق پشت لبم را پاک می کنم. نگاهم به کمدش
میافتد، فکر احمقانه ای در ذهنم جرقه میزند. دوباره از لای در بیرون را دید میزنم.
به اشپزخانه می رود و بعد از چندثانیه صدای باز شدن در یخچال را می شنوم.
اشپزخانه به اتاقش دید دارد. نمیتوانم بیرون بروم. چاره ای نیست! بااحتیاط در
حالیکه لب پایینم را به دندان گرفته ام در کمدش را باز می کنم و بین لباسهایش
می روم. با سرانگشت در را میکشم و به سختی می بندم و درتاریکی محض فرو
میروم.
استین کت سفیدش روی بینی ام میافتد و عطسه ام میگیرد. سرم را پایین میندازم و
دو دستم را روی دهانم فشار میدهم. ارام عطسه می کنم و باپشت دست قطره اشکی
که از
چشمم امده را پاک می کنم. روی چمدانش مینشینم، چشم راستم را می بندم و از
شکاف
باریک در بیرون رانگاه می کنم، خدا کند سراغ کمدش نیاید. روی چمدانش مینشینم،
چشم راستم را می بندم و از شکاف باریک در بیرون رانگاه می کنم. خدا کند سراغ
کمدش نیاید. سعی می کنم ارام تر نفس بکشم. دستم راروی س*ی*ن*ه ام میگذارم و
اب
دهانم رابه سختی فرو میبرم. بااسترس یکبار دیگر بیرون را نگاه می کنم. صدای جیر
باز شدن در اتاقش دلم را خالی می کند! از شکاف در دست و پشت سرش را می بینم
به سمت تختش میرود، ساعتش را از مچ دستش باز می کند و روی بالشتش میندازد.
دکمه
ی اول ودوم پیرهنش راباز می کند. سرم راعقب میاورم و چشمانم را می بندم!
میخواهد
لباسش را عوض کند. پلک هایم راروی هم محکم فشار میدهم. اگر لباسش درکمد
باشد.
نوری که ازشکاف در داخل میدود به تاریکی می نشیند. حضورش راپشت در احساس
می کنم.
عرق روی پیشانیث ام می نشیند...درکشیده و به اندازه ی چند بند انگشت باز میشود.
دستم راروی دهانم میگذارم و بغضم راقورت میدهم. همان لحظه نوای دلنشینی
درفضا
پخش میشود میاد خاطراتم جلوی چشام من اون خستگی تو راهو میخوام. تلفن
همراهش
است! در را می بندد و چند لحظه بعد صدای بم و گرفته اش را می شنوم
جانم رسول؟
...
هوفی می کنم و لبم را به دندان می گیرم.
اخرچه؟! میخواهد مرا ببیند. چه چیزی باید بگویم. چه عکس العملی نشان میدهد؟
دست میندازم، کت سفیدش را آهسته از روی آویز برمیدارم و تنم می کنم. پیراهنش
راهم روی سرم جای روسری میندازم و منتظر میمانم. شمارش معکوس.. یک.. دو...
سه... باز کن درو. چهار...پنج...الان...شیش...هفت ...هشت... با.. درباز می شودو
قلبم از شدت هیجان و استرس میترکد! چشمهای تیله ای یحیی به بزرگی دوفنجان
میشود
و روی چشمانم خشک می شود. لبم راانقد محکم با دندان فشار میدهم که زخم می
شود و
دهانم طعم خون میگیرد. دستش را به سرعت روی دودکمه ی بازش میگذارد و
درحالیکه
ازشدت تعجب پلک هم نمیزند، قدمی به عقب برمیدارد و به سرتا پایم دقیق نگاه می
کند. باخجالت سرم را پایین میندازم و پیراهنش راروی سرم جلو میکشم تا خوب
موهایم
را بپوشانم. چانه ام میلرزد و نوک بینی ام میخارد.
منتظر یک تنش هستم تا پقی زیر گریه بزنم! سکوتش کلافه ام می کند. کوتاه به چهره
ی مبهوتش نگاه و بغضم را رها می کنم. بلند بلند و یک ریز اشک می ریزم و پشت هم
عذرخواهی می کنم. او همچنان خیره مانده! باپشت دست اشکم راپاک می کنم و می
گویم:
-به خدا.. بخدا اصن... اصن توضیح میدم... به حرفم گوش کن... من... یحیی
به خدا...هیچی ندیدم...من... اصن ...ینی...
بایک دست پیرهن رازیر گلویم چنگ میزنم تا یقه ام را بپوشانم و بادست دیگر پلکم
راپاک می کنم. قدمی جلو می اید و دکمه اش را می بندد.. بغضم راقورت میدهم و به
زمین زل می زنم. کمی جلو تر می اید..
هیچی نگید! باشه؟!
شوکه از لحن ارامش دوباره به گریه می افتم
-من...اصلا نیومدم تا... فقط...اگر گوش کمی...
یک دفعه داد میزند: محیا!
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh