🍁زخمیان عشق🍁
#رمان #بانوی_پاک_ من دریــــا ڪمڪ ڪݧ تا بیابم ساحلم را اینــجا گرفـــتہ عقــــده ها راه دلــــ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم
🌸
🌸📖نام رمان: #بانوی_پاک_من
🌸
🌸🗞موضوع:اجتماعی مذهبی
👤نویسنده:زهرابانو
#قسمت_شصت_وپنجم
_الو بله؟
_سلام.زهرام.
_شناختم خواهرخانم.خوبی؟
_ممنون شماچطورین؟
_حالا که صدای شما رو شنیدم عالی.
لبمو گاز گرفتم و گفتم:غرض از مزاحمت خواستم باهاتون درباره محدثه حرف بزنم.
_بفرمایین سرو پا گوشم.
صدامو صاف کردم و گفتم:ببخشید فکر نمیکنین محدثه تو دورانیه که باید خیلی بهش توجه بشه؟فکر نمیکنین بی توجهی به بچه و مادر باعث اتفاقات بدی تو آینده میشه؟
محدثه امروز اومده بود اشک میریخت و از شما گله میکرد.
درست و غلط بودن کارش برام مهم نیست فقط اینو بدونین که خواهر من با ذوق و اشتیاق قدم گذاشته تو زندگی شما.
نمیخوام اذیت بشه حتما شما هم نمیخواین چون همسرتونه.
اون بچه ایم که تو شکمشه،بچه شماست پس ازتون میخوام هر مشکلی اگر دارین وقتی پاتون رو میزارین تو خونه بزارینش کنار و به خانوادتون اهمیت بدین.
خواست حرفی بزنه که گفتم:من درحدی نیستم که بخوام دخالت کنم تو زندگی کسی یا نصیحت کنم شما رو. اما دیدن گریه های خواهرم از مرگ هم برام بدتر بود.
بالاخره خواهرمه،ازخون منه..تحمل ناراحتیش برام مشکله.
این حرفا رو خواهرانه لطفت قبول کنین و روی نصیحت کردن حساب نکنین.
_ممنون خواهر زن مهربونم،خداحافظ.
نفهمیدم چرا قطع کرد اما خیلی بهمبرخورد.
مهم نیست من که حرفامو زدم.
تا شب یک جوری گذروندم تا اینکه بابا اومد و شام خوردیم.
بعد شام هم عطا یکم ازم کمک خواست و بعدم خوابیدیم.
#کپی_با_ذکر_منبع_ونام_نویسنده_جایز_میباشد🍃
نشر معارف شهدا در ایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh