eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
357 دنبال‌کننده
32هزار عکس
13.6هزار ویدیو
155 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
به «حاج علی» معروف بود، سن وسال زیادی نداشت اما عملیات‌های زیادی شرکت کرده بود. او یکی از بازماندگان عملیات کربلای چهار بود. یکی از معدود غواصانی که از این عملیات زنده بازگشت تا در عملیات کربلای پنج نقش فرماندگی گروهان پدافند کننده را در خط مقدم ایفا کند. پیش از او یکی از برادرانش در مقابل چشم‌های او در خون غلتید و به شهادت رسید و پس از او نیز برادر دیگرش جای علی را گرفت. اسمش برای حج درامده بود و پولشم واریز کرده بود ؛ اما دلش به رفتن نبود .آن شب آتش دشمن زیاد بود. در خط مقدم قدم می‌زدیم که باز حرفم را تکرار کردم: «علی! بیا برو مرخصی. برو آماده حج شو!» بعد سر به سرش گذاشتم که: «مطمئن باش تو به حج می‌روی آن وقت اینجا عملیات شروع می‌شود. تو هم وقتی از حج برمی‌گردی می‌بینی عملیات تمام شده و ما هم شهید شدیم و…» علی آن شب جدی بود، گفت: «به خدا قسم! اگر احساس کنم عملیاتی در پیش هست به حج نمی‌روم. آنجا زیارت خانه خداست ولی اینجا خدا را می‌شود دید اگر…». 🌷 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
با ابراهیم تصمیم گرفتیم تا یک روز قبل از رفتن به جبهه ی مهران، برای تفریح و هواخوری بیرون برویم؛ چون ابراهیم تازه دایی شده بود، اصرار کرد که به جای رفتن به مناطق تفریحی به منزل خواهرش برویم تا او قبل از رفتنش به جبهه، بتواند خواهرزاده جدیدش را ببیند. مخالفت من فایده نداشت و به اجبار به خانه ی خواهرش رفتیم. ابراهیم همین که بچه را دید، فوراً آن را از گهواره بیرون آورد و شروع کرد به بوسیدن. رو به خواهرش کرد و گفت: «آبجی! اسم این کوچولو را چی گذاشتی؟!» خواهرش گفت:«حسین!» ابراهیم بلند شد، رفت یک ماژیک قرمز پیدا کرد و برگشت. پشت پیراهن سفید نوزاد با آن ماژیک قرمز نوشت: «یا حسین شهید! ما را بطلب.» همه شروع کردیم به خندیدن. به ابراهیم گفتم: «ابراهیم! این چه جمله ای بود که نوشتی؟!» ابراهیم با حالت خاصی گفت: - «از آنجایی که دوست دارم به کربلای حسین(ع) بروم و آرزو دارم که به دیدارش نائل شوم، برای همین این جمله را پشت پیراهن این طفل پاک که گناهی نکرده نوشتم تا شاید خدا دعایش را زودتر اجابت کند و به آبروی این نوزاد، امام حسین(ع) مرا بطلبد... .» 🌷 ولادت : ۱۳۴۷/۶/۱ تنکابن ، مازندران شهادت : ۱۳۶۵/۴/۱۴ مهران @zakhmiyan_eshgh
درارتفاعات‌ بازی‌ دراز یک‌ نمازخانه‌ی‌ کوچک‌ درست‌ کرده‌بودیم‌ که‌ فقط‌ سه‌ چهار نفر‌ به‌ سختی می‌توانستند در آن‌ نماز بخوانند. آب‌برای‌ وضو و طهارت‌ را هم‌ شبانه‌ با یک‌ 20 لیتری‌ از رودخانه‌ بالامی‌آوردیم‌.  با همه‌ی‌ این‌ مشکلات‌ حافظیان‌فر زودتر از همه‌ آماده‌ی‌نماز می‌شد و سر وقت‌ نمازش‌ را می‌خواند. پس‌ از آن‌ که‌ او شهید شد، یک‌ شب‌ به‌ یاد ارتفاعات‌ بازی‌دراز و نماز خانه‌ی‌ کوچکمان‌ و نمازهای‌ سر وقت‌ او افتادم‌. همان‌ شب‌ خواب‌دیدم‌ که‌ آقای‌ حافظیان‌فر در یک‌ باغ‌ بزرگ و سرسبز نشسته‌ است‌. گفتم‌: «شما که‌ باغی نداشتی‌، این‌ باغ‌ را از کجا آورده‌ای‌.» در جوابم‌ گفت‌: «این‌ باغ‌ نتیجه‌ی نمازهای‌ اول‌ وقتی‌ است‌ که‌ خوانده‌ام‌.»  🌷 ولادت : ۱۳۳۴/۱/۱ تربت‌حیدریه ، خراسان رضوی شهادت : ۱۳۶۲/۵/۱۲ قلاویـزان نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🔺بعد از عملیات «بازی دراز» با دلی شکسته رو به خدا کردم و گفتم: «پروردگارا! ما که توفیق شهادت نداشتیم، قسمت کن در همین جوانی کعبه‌ات را، حرم رسولت را، غریبی بقیعت را زیارت کنم...» 🔺مشغول دعا و در خواست از درگاه پر از لطف خداوند بودم که شهید پیچک آمد. دستی به شانه‌ام زد و گفت: «حاج علی، مکه می‌روی؟!» یکدفعه جا خوردم و با تعجب پرسیدم: «چطور مگر؟» 🔺خندید و ادامه داد: «برایم یک سفر جور شده است اما من به دلیل تدارک عملیات نمی‌توانم بروم. با خود گفتم شاید شما دوست داشته باشید به مکه بروید!» سر به آسمان بلند کردم. دلم می‌خواست با تمام وجود فریاد بکشم: «خدایا شکرت...» ✍به روایت خودشهید 🌷 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
هر دفعه مي گفت: مادر ناراحت نباش نوبت شهادت من نزديك است همه دوستانم شهيد شده اند شهادت افتخار من است. ناراحت نباش، لباس مشكي نپوش، عجز و لابه نكن، وقتي شهيد شدم شيريني بده، دوستانش كه شهيد مي شدند مرا به خانه هايشان مي برد تا از نظر روحي مرا امادگي بدهد و ناراحت نباشم. مي گفت: انقدر بايد شهيد بدهيم كه پيروز شويم. ما در جنگ قدم به قدم برديم اگر كسي شهيد شود رزمنده ديگري اسلحه اش را بر مي دارند و به دنبال جنگ و كارزار خودشان مي روند. نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
#بربال_سخن در طول زندگى‌ام دلم مى‌خواست که کسى را پیدا کنم و حرف دلم را با او بگویم تا اینکه پیدا ک
دومین روز بود که راه می‌‌رفتیم, در گرمای پنجاه درجه تیرماه ایلام و بدون آب، تشنگی و بی آبی دروجودمان غوغا می‌کرد مهدی نظیری ۱۶سال بیشتر نداشت. نفس‌های آخر را می‌‌کشید. بی آبی کار خودش را کرده و وجود نازنینش در آفتاب آب می‌شد. باحیرانی وناتوانی چند قدم راه می‌‌رفت و با صورت به زمین می‌‌افتاد. باز تقلّا می‌کرد و می‌‌ایستاد وبازهم زمین می‌‌افتاد. فکر می‌کردم سراب می‌‌بیند. کنارش نشستم. سر مهدی تشنه لب را روی زانو گذاشته بودم دیدم لب مهدی به هم می‌خورد. گوشم را نزدیک بردم گفت: آقا رضا سرم را روی زمین بگذار، سرش را روی زمین گذاشتم. وقتی به عقب رسیدم از فشار تشنگیِ این چند روز و گم شدن در منطقه بی‌هوش شدم. در همان حال دیدم مهدی با لباسی یکپارچه از نور با لبخند کنارم آمد. گفت رضا می‌‌دانی چرا هر بار که زمین می‌خوردم باز بلند می‌شدم آخه حضرت زهرا (سلام الله علیها) کنارم ایستاده بود؛ می‌‌خواستم به احترام ایشان بلند شوم زمین می‌خوردم می‌‌دانی چرا گفتم سرم را روی زمین بگذار آخه حضرت زهرا (سلام الله علیها) می‌خواست سرم را به دامن بگیرد واسه همین از شما خواستم سرم را از روی زانویت زمین بگذاری.» 🌷 ولادت : ۱۳۴۸/۵/۲۲ شیراز شهادت : ۱۳۶۴/۴/۲۱ شرق دهلران نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
يکبار سيد از کشاورزي بار سيب زميني خريد، بارش خيلي خوب نبود، فرستاد تهران وبرگشت خورد. با قيمت پايينتري بارش رو فروخت و مقداري ضرر کرد. گفتم سيد چرا موقع خريد دقت نکردي؟؟؟ گفت : اشکال نداره، خودم ميدونستم بارش خيلي خوب نيست، اما اون کشاورز بنده خدا دستش خالي بود، ميشناختمش آدم زحمتکشي بود. خواستم کمکي به اون بنده خداکرده باشم. حتي اگرخودمم ضرر کنم، اشکال نداره خدا باماست... حرفهاي سيد براي ماعجيب بود. اما سيد بااعتقاداتش کارميکرد. 🌷 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🔸اخلاق شان عالی بوداین را به هرکسی که ایشان را می شناسد بگویید تأیید می کند. یادم نمی آید دل کسی را شکسته باشند. 🔹اولین اولویت ایشان احترام به پدر و مادر بود، هیچ وقت من ندیدم به پدرو مادرشان بی احترامی کنند یا کم بگذارند برایشان. فکر می کنم عاقبت بخیری آقا هادی به خاطر همین رفتارهای شان بود. 🔸تأکیدشان این بود که من هم اگر ناراحت شدم دل کسی را نشکنم هیچ وقت. اگر یک وقت اختلاف نظری بین ما پیش می آمد بدخلقی و بی احترامی به من نمی کردند کم کم که با اخلاق خوب شان بیشتر آشنا شدم با خودم می گفتم چنین کسی لایق شهادت است ولی فکر نمی کردم اینقدر زود به این فیض عظیم برسند... 🌷 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🔰بار آخر که می خواست بره عراق اومد خونمون که از ما خداحافظی کنه تو پارکینگ خونمون حدود دو ساعت باهم قدم زدیم و حرف زدیم که بتونم راضیش کنم نره عراق... 🔰هرچی استدلال آوردم و زور زدم نشد جوابام رو با آیه های قران میداد تا جایی که دیگه بهش گفتم باشه من تسلیمم... 🔰اومدم بالا قبل این که خودش بیاد به مادرش گفتم من نتونستم قانعش کنم که نره خودش هم اومد بالا که با مادرش هم خدافظی کنه که مادرش هم شروع کرد به گریه کردن که نرو… 🔰بعد بعنوان آخرین تیر ترکش بهش گفته بود تو بچه داری پدری اگه بلایی سرت بیاد تکلیف بچه ات چیه ؟که وحید برمی گرده می گه شما هستین شما نباشین همسایه ها هستن اینجا تبریزه شیعه هستن مردم مشکلی پیش نمیاد. 🔰تازه اگر هیچ کدوم شما نباشین خدای شما هست ولی اونجا تو عراق ما با بچه هایی طرف هستیم که تکفیری ها همه اعضای خانوادشون رو جلو چشمشون سلاخی کردن و به خاک و خون کشیدن، پس تکلیف اونا چی می شه؟ 🔰اونا کسایی هستن که بچه دوساله رو با سرنیزه زدن به دیوار اگه ما نریم با اونا بجنگیم میان سمت مرزای خودمون و این اتفاقات برا خودمون می افته اینا رو گفت و مادرش رو هم قانع کرد... ✍به روایت پدربزرگوارشهید 🌷 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
راوی، همسرشهید : اوایل ازدواجمان بود. یک شب از صدای دلنشین قرآن بیدار شدم . نور کم سویی به چشمم خورد. از خودم پرسیدم : این نور از کجاست ؟ بعد از مدتی متوجه شدم از چراغ قوه ای است که علی روشن کرده  بود تا نماز شب بخواند، چراغ بزرگتری را روشن نکرده  بود که مبادا من از خواب بیدار شوم . علی خیلی به من احترام می گذاشت. 🌷 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
جنگ که شروع شد غلامرضا از سپاه به جبهه اعزام شد ، آن روز را فراموش نمی کنم ؛ تازه ازدواج کرده بود، بغضِ گلویم مجال سخن گفتن نمی داد .پدرش به او گفت : پسرم تو تازه داماد هستی، فعلاً قدری صبر کن ؛ دیدم که با متانت جواب داد :پدر! اگر من و جوانان دیگر بخواهیم به هر دلیلی درنگ کنیم ،دشمن همانطور که شهرهای مرزی را گرفته تمام خاک ایران را غصب خواهد کرد . دیگر هیچکدام چیزی نگفتیم و غلامرضا آرام آرام با گامهای راسخ و عزم فولادین آخرین خم کوچه را پشت سرگذاشت و از دید من پنهان شد . 🌷 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
یک شب با صدای گریه ی فاطمه از خواب بیدار شدم. دیدم جلیل نیست. فاطمه را آرام کردم و در اتاق را آرام باز کردم . جلیل گوشه ای از سالن نشسته بود. عبا یی (که از نجف خریده بود ) روی شانه هایش و انگشتر عقیق یمن هم در انگشتانش خوابش برده بود. صدایش زدم .چشمانش را باز کرد. گفتم جلیل خدا اینگونه قرآن خواندن تو را دوست ندارد! ببین بین قرآن خواندن خوابت برده.. گفت: زهرا جان. خداوند خطاب به فرشتگانش می گوید در دل این شب، وقتی همه خواب هستند  بنده ی من با همه ی خستگیها یش  و خوابی که تمام چشمانش را فرا گرفته . بیدار مانده تا من به او عطا کنم هر آنچه می خواهد ... ✍به روایت همسربزرگوارشهید 🌷 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh