💠وصيتنامه شهید اقبال قاسمی💠
💠 بسم الله الرحمن الرحیم 💠
مادر بزرگوارم! می دانم که خیلی برایم رنج کشیدی و مرا بزرگ کردی.
مادر جان! لحظه های آخر همیشه به فکر شما بودم و تا آخر هم به فکر شما هستم.
امیدوارم حلالم کنی و از من راضی باشی.
شما مرا به اسلام هدیه کردی؛ پس دیگر امید گرفتن هدیه را نداشته باش.
به هر حال، مادر جان! من شما را سفارش به صبر و تقوا می کنم و می خواهم در شهادتم گریه نکنی و اگر هم خواستی گریه کنی، به یاد علی اکبر(ع) گریه کن.
سفارش به برادرانم: هدف خود را در زندگی مشخص کنید و در راه خداوند قدم بردارید.
شما را به تقوا و صبر سفارش می کنم.
🌴🔻🌴🔻🌸🔻🌴🔻🌴
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
یکم آذر ۱۳۳۴، در شهرستان میاندوآب چشم به جهان گشود. پدرش فیض اله و مادرش اقدس نام داشت که وقتی حمید یک سالش بود، در اثر سانحه رانندگی فوت کرد. وی تا پایان دوره منوسطه تحصیل کرد و موفق به اخذ دیپلم شد.
سال ۱۳۵۸ ازدواج کرد که ثمره آن یک پسر و یک دختر بود. با آغاز جنگ تحمیلی عراق بر علیه ایران، همگام و همراه با برادر بزرگوارش مهدی، به عنوان پاسدار عازم میدان نبرد حق علیه باطل گشت و جانفشانیهای بسیاری از خود به نمایش گذارد تا اینکه ششم اسفند سال ۱۳۶۲ با سمت معاون لشکر ۳۱ عاشورا در جزیره مجنون عراق بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید
اما تاکنون اثری از پیکر مطهر ایشان به دست نیامده است
شهید حمید باکری
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
ما هم شهید می شویم
وقتی در قتلگاه دنیا
⇜لذت گناهانش را
حراممان می کنیم...
⇜و به جرم حزب اللهی بودن هم
سرزنش می شویم !
⇜جهاد اکبر ... بیش از
⇜جهاد اصغر ... شهید دارد
⇜شهیدانی از جنس ذوب شدن های چندین ساله ...
ذره ذره👌
و امان از قتلگاه_مجازی
چه خوب هایی آمدند و غرق شدند.
آن هم ذره ذره ...
اینجا هم میتواند سکوی پرش باشد
و هم مرداب شیطان
بنگر که چگونه ایی؟
@Shamim_best_gift
🌸امروز روز عیده همه میرن پابوسی مادرشون.
💔از طرف همه "شهیدان".
روز مادر تبریک میگم به مادران شهدا
جای پسرشون خالیه💔
🎊روزتون مبارک مادران شهدا🎊
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_نود_سوم
رایان ساکت شد!چی از جون الینا میخواست؟!جواب الینا چه ربطی به رایان داشت؟!
چیی در دلش نهیب زد:قبول کن اون چیزی رو که مدتهاست داری ازش فرار میکنی...قبول کن تا بفهمی چی از جون الینا میخوای...
و رایان قبول کرد!!!
صدای ناله مانند الینا بلند:
_چی از جون من میخوای رایان؟!
جواب رایان کاملا بی اراده بود:
+من خودتو میخوام!...
و الینا وحشت زده از این اعتراف نالید:
_نه نمیخوای...تو منو نمیخوای رایان چون تو منو داشتی!...تو منو هشت ماه پیش داشتی ولی ولم کردی!درست اون زمانی که من کسیو نداشتم...درست اون زمان که منم تورو میخواستم تو منو ول کردی...!پس نخواه که حرفاتو باور کنم...نخواه...
بغض و لرزش صدای الینا مثل تیغ خنجر یا هر چیز تیز دیگه ای به قلب رایان فرو میرفت...
شک حرفای الینا اونقدر زیاد بود که دهن رایان رو بست...
الینا حق داشت...درست زمانی که الینا نیاز به رایان داشت ولش کرده بود...
الینا قدمی به عقب برداشت تا راه خونه رو در پیش بگیره اما قبل از اینکه قدم دیگه ای برداره با صدایی که از شدت بغض رو ویبره بودگفت:
_من از اون چیزی که تو دلت جوونه زده و داره ریشه میدوونه باخبرم...
بغضشو با هر زحمتی بود قورت داد و ادامه داد:
_جلوشو بگیر...نزار رشد کنه...نزار...
پشتشو کردبه رایان و خواست بره که صدای رایان میخکوبش کرد بر سر جاش:
+چرا ینی تو راضی نیستی؟!
پرسشی برگشت نگاهی به رایان انداخت و گفت:
_منظورت چ...
+نگو تو نسبت به احساس من ناراضی هستی چون باور نمیکنم...
الینا عصبانی و وحشت زده نگاهی به رایان انداخت.دهن باز کرد تا انکار کنه و خودشو تبرئه کنه که رایان اجازه نداد و گفت:
+هیچی نگو الینا...انکار نکن...نگو تو به من هیچ احساسی نداشتی که باور نمیکنم...تو منو دوس داشتی ولی حالا...
دستشو بالا آورد و به سرتاپای الینا اشاره کرد:
+حالا چت شده؟!من اصن نمیشناسمت...
الینا پوزخندی زد و گفت:
_هنوز خیلی مونده بتونی منه جدید رو بشناسی...
رایان چشماشو ریز کرد و با خباثت پرسید:
+از کجا میدونی؟!شاید شناختم...
الینا که به هیچ وجه دلش نمیخواست حرفای رایان حقیقت داشته باشه.نفس عمیقی کشید تا بغضش فرو بره...
بعد با صدای محکمی از بین دندونای ققل شدش غرید:
_we cant be together(ما نمیتونیم باهم باشیم)
بعد با سرعت نور از جلو چشمای رایان محو شد...
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_نود_چهارم
از اون روز توی پارک یک هفته میگذشت.توی این یک هفته زندگی من دگرگون شده بود.تنها تر شده بودم.
از رایان که هیچ خبری نبود...هیچ خبری!
امیرحسین هم...تمام سعیم این بود تا اونجایی که میتونم جلو چشمای امیرحسین نباشم...نمیدونم خجالت میکشیدم یا هرچی فقط نمیخواستم باهاش چشم تو چشم بشم...
حتی از دوقلوها هم تو این یک هفته خبری نبود.انگار همه طبق قرار نانوشته ای ازهم دوری میکردیم.
تو این یک هفته ذره ای استراحت نکرده بودم و تمام مدت برای اینکه ذهنم مشغول باشه یا کارکردم یا درس خوندم...
حقیقت این بود که حرفای رایان به مذاقم خوش اومده بود...
حرفاش شیرین بود ولی در عین حال ترسناک!
رایان حق نداشت به من دل ببنده...
راست میگفت من دیگه الینای هشت ماه پیش نیستم...
من حتی الینای دیروز نیستم...
روز به روز در حال تغییرم...در حال یادگیری...
من هنوز دیوانه وار رایان رو دوست دارم هنوز وقتی حرف میزنه قلبم هیجان زده میشه ولی دیگه یاد گرفتم چطور رفتار کنم...
دیگه یاد گرفتم بتونم جلو رایان هم همون الینای همیشگی باشم نه یه دختر دست و پاچلفتی که با هر کلمه ی رایان سرخ و سفید میشه!
یاد گرفتم چون مجبور بودم یاد بگیرم...چون مجبورم دیگه به رایان فکر نکنم و اجازه ندم اونم به من فکر کنه...
🍃
اواسط آذر ماه بود و هوا هم روز به روز سرد تر میشد.
از فروشگاه خارج شدم تا برم سمت خونه که ماشینی بوق زد.بدون توجه به راهم ادامه دادم که صدای آشنای راننده بلند شد:
+الینا؟!
باورم نمیشد خودش باشه!دو هفته ای بود که هیچ خبری ازش نبود.
ماشین ده قدمی دورتر بود.هنوز یه قدم هم نرفته بودم که ماشینی کنار پام زد رو ترمز.بی توجه داشتم میرفتم سمت رایان که صدای آشنای دیگه ای از پشت سرم بلند شد:
+الینا خانوم؟!
سرجام خشک شدم!...
دلم میخواست زمین دهن باز میکرد و منو میبلعید!سمت راست امیرحسین سمت چپ رایان!
نگاه کوتاهی به هردو انداختم.مونده بودم بخندم یا گریه کنم.هردوبا یک ژست وایساده بودن کنار ماشیناشون.هردو دست راستشون به سقف ماشین بود و دست چپشون به در!
انگار رایان متوجه امیرحسین نشده بود که گفت:
+الی پس چرا نم...
حرفش که قطع شد نگاهی بهش انداختم.یه ابروشو داده بود بالا و موشکافانه امیرحسین رو زیر نظر داشت.
نگاهی به امیرحسین کردم.با اخم خیره به رایان بود.مونده بودم چکار کنم که با صدای بسته شدن در ماشین که از سمت چپ بلند شد نگاهی به رایان انداختم.
بعد از بستن در ماشین به سمت ما راه افتاد.
امیرحسین کماکان ساکت و با اخم خیره شده بود به رایان...
دل تو دلم نبود.دلم میخواست از اونجا فرار کنم برم جایی که هیچ کس منو نبینه...
قبل از اینکه رایان چیزی بگه امیرحسین گفت:
+الینا خانوم اومده بودم دنبالتون ولی انگار بد موقع مزاحم شدم.
خواستم چیزی بگم که رایان گفت:
+آره آره...آفرین پسر خوب...از همینت خوشم میاد...همه چیزو(بشکنی تو هوا زد)زود میفهمی...
اشاره ای به ماشین امیرحسین کرد و گفت:
+حالا بدو برو خونه...
امیرحسین هم که به شدت عصبانی شده بود از دست رایان انگشت اشارشو جلو صورت رایان تکون داد و با صدای خشمگینی غرید:
+ببین پسر خوب،به حسب اینکه فامیلشونی هیچی بهت نمیگم...پس الکی برا من دوور بر ندار...
رایان انگشت تهدید امیرحسین و انداخت پایین و طلبکار گفت:
+عهه نه بابا بیا بگو بینم چی میخوای بگی؟!
امیرحسین بدون اینکه ذره ای توجه به رایان بکنه و حتی جواب سوالشو بده رو به من باهمون لحن مهربون همیشگی گفت:
+الینا خانوم من دارم میرم خونه.مسیرمون یکیه تشریف میارید برسونمتون؟!
زیرچشمی نگاهی به رایان انداخت و اضافه کرد:
+یه سری حرف از اون هفته مونده که...
با داد بلندی که رایان زد کم مونده بود سکته ای چیزی بکنم:
+صدبار گفتم بازم میگم الینا هنوز اونقدر بی کس و کار نشده که با تو بیاد و تو هم تو راه حرفای مسخره تحویلش بدی...
بعد قدمی به عقب برداشت و گفت:
+الینا راه بیفت...
از لحن دستوریش به شدت بدم اومد برا همین از سرجام تکون نخوردم.
اونم وقتی دید من نمیام دوباره داد زد:
+د راه بیفت دیگه مگه با تو نیستم...
مکثی کرد و ناباور پرسید:
+نگو...نگو که میخوای با ایین(اشاره ای به امیرحسین کرد)بری؟!
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
💠 دعـــــــــــای فـــــــــــرج 💠
🔸بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم🔸
💚اِلهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ.💚
💠دعــای ســـلامتی امــام زمــــان(عج)💠
💠"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"💠
اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج