eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
351 دنبال‌کننده
29هزار عکس
11.4هزار ویدیو
140 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 حسنا لیوان آبی به دستم داد _سیمین با گریه اومد داخل .سوسن هم رفت مامانش رو صدا کرد.اونم جلو ما به مامانش گفت کیان از تو خواستگاری کرده.نمیدونی فروغ خانم چه حالی شد .اماده شدند برن. خاله طفلک هم از همه جا بی خبر هی اصرار میکرد که چی شده کجا میخوایین برین .فروغ خانم هم گفت برواز پسرت بپرس و بعد خانواده ای رفتن .خاله هم الان رفته سراغ کیان ببینه چه آتیشی سوزونده نا خودآگاه هینی کشیدم که همه با تعجب نگاهم کزدند و بعد زدند زیر خنده. تا آخر مهمانی از خاله فراری بودم .چند بار چشمم به چشمان خندانش افتاد و بیشتر غرق خجالت شدم. مهمانها رفته بودند ومن در حیاط کنار زهرا منتظر خانم جون شدم تا بیاید . نیم ساعتی بود که خاله ،خانم جون را به سمتی کشیده بود و حرف میزد. بالاخره خانم جون رضایت داد و بعد از خداحافظی به سمت خانه به راه افتادیم‌ دل تو دلم نبود تا خانم جان لب بگشاید و بگوید که خاله ثریا چه حرفی زیر گوشش میزد ولی انگار او دل صبر داشت و برایش مهم نبود که روژان در کنارش از بی خبری درحال جان دادن است . هربار میخواستم بپرسم شرم دخترانه ام مانع میشد و من اجبارا لب می بستم . به خانه که رسیدیم خانم جان به اتاقش رفت. من فلک زده هم روی تخت نشستم. حوصله دقیقه ها هم انگار زیاد شده بود چراکه زمان اصلا نمی گذشت و حوصله من به سر آمده بود خانم جان بالاخره دل از اتاقش کند و به پیش من آمد. _مادر ،فردا میتونی منو ببری خونتون؟ _خونه ما؟بله حتما ولی به من میگید چیشده که مبخوایین برین اونجا _میخوام برم خونه بچه ام .این سوال پرسیدن داره؟ _اخه یکهو اومدید میگید میخواین برین خونه ما.تعجب کردم دیگه _پدر صلواتی تو که میدونی من خونتون چیکاردارم چرا سوال میپرسی لب گزیدم و سرم را پایین انداختم _ثریا خانم امشب ازم اجازه خواست بیان خواستگاری.منم گفتم باید پدرو مادرت اجازه بدن.حالا فردا میرم با مامانت صحبت میکنم .حالا اگه سوالی نداری برو بالا لباسات رو عوض کن و بخواب خجالت زده و نجواگونه گفتم: _مامان محاله اجازه بده _تو که راضی باشی من اونا رو راضی میکنم.تو راضی هستی دیگه؟خجالت نکش حرفتو بزن _اقا کیان خیلی از من بهتره یه مرد واقعیه.تا حالا کسی رو ندیدم انقدر با ایمان باشه .من راضی ام ولی مامان.. _دیگه ولی نداره عزیز من .گفتم که نگران نباش .من الان استخاره هم گرفتم خیلی خوب اومد.امیدت به خدا باشه .هرچی اون بخواد میشه _چشم.ممنون از شما همه شب به برخورد مادرم فکر میکردم . از روبه رو شدن دوخانواده باهم بیش از حد واهمه داشتم. ذکری را کیان به من آموخته بود را با خودم بارها تکراردادم و کم کم خواب به چشمانم راه پیدا کرد. نماز صبح را که خواندم به حیاط رفتم و خودم را با گل های باغچه سرگرم کردم .با صدای خانم جان به خودم آمدم _صبح بخیر عزیزم _صبح شما هم بخیر خانجونم _بیا عزیزم سفره رو تو حیاط پهن کن .تو این هوای تازه صبحونه خیلی میچسبه _به روی چشم . _چشمت روشن به جمال آقا کیان _خانجووووون خانم جان خندید و به آشپزخانه رفت ‌. منم به دنبالش رفتم تا بساط صبحانه را به حیاط ببرم. ساعت حدودا ده صبح بود که باخانم جان به منزل ما رفتیم تا قضیه خواستگاری را به مادرم بگوییم. خانم جان به همراه مادر به پذیرایی رفتند‌. من هم با دلی آشوب شده به آشپزخانه رفتم تا برای خانم جون چایی بیاورم. گوش تیز کردم و به حرف خانم جون گوش دادم _اقا کیان استاد روژان جان هستش.دختر گل ما رو تو دانشگاه دیده وپسندیده .اجازه خواستن واسه خواستگاری _خانواده اشون چطورن؟هم سطح ما هستند؟ _من دوسه باری دیدمشون مادرش که هرچی از خانومیش بگم کم گفتم .آقای شمس هم که مرد با خدا و باکمالاتی هستش. _خانجون شما کجا دیدینشون؟ با دو فنجان چایی به جمع ملحق شدم. بعد از تعارف میخواستم به اتاقم پناه ببرم که خانم جون دستم را گرفت -بیا دخترم اینجا بشین . _چشم. کنار خانم جون نشستم . _ببین سوده جان .اقا کیان تازه دو روز میشه از سوریه برگشته چنان ابروهای مادرم بالاپرید که من چشمانم گرد شد . _سوریه؟ _اره مادر سوریه .خدا حفظش کنه واسه خانوادش پسر شجاع و نترسی هستش‌. رفته بود سوریه جنگ . _خانجون میدونید که خیلی واسم عزیزید .نمیخوام خدای ناکرده بهتون بی احترامی کنم .خانجون اون آقا پسر به درد دختر من نمیخوره _چرا _من دخترم رو تو ناز و نعمت بزرگ کردم .همیشه تو رفاه بوده حالا انتظار دارید اجازه بدم با پسری ازدواج کنه که از لحاظ اعتقادی شبیه ما نیست .لطفا خودتون بهشون بگید جواب ما منفی هستش. &ادامه دارد... 🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ رایان ساکت شد!چی از جون الینا میخواست؟!جواب الینا چه ربطی به رایان داشت؟! چیی در دلش نهیب زد:قبول کن اون چیزی رو که مدتهاست داری ازش فرار میکنی...قبول کن تا بفهمی چی از جون الینا میخوای... و رایان قبول کرد!!! صدای ناله مانند الینا بلند: _چی از جون من میخوای رایان؟! جواب رایان کاملا بی اراده بود: +من خودتو میخوام!... و الینا وحشت زده از این اعتراف نالید: _نه نمیخوای...تو منو نمیخوای رایان چون تو منو داشتی!...تو منو هشت ماه پیش داشتی ولی ولم کردی!درست اون زمانی که من کسیو نداشتم...درست اون زمان که منم تورو میخواستم تو منو ول کردی...!پس نخواه که حرفاتو باور کنم...نخواه... بغض و لرزش صدای الینا مثل تیغ خنجر یا هر چیز تیز دیگه ای به قلب رایان فرو میرفت... شک حرفای الینا اونقدر زیاد بود که دهن رایان رو بست... الینا حق داشت...درست زمانی که الینا نیاز به رایان داشت ولش کرده بود... الینا قدمی به عقب برداشت تا راه خونه رو در پیش بگیره اما قبل از اینکه قدم دیگه ای برداره با صدایی که از شدت بغض رو ویبره بودگفت: _من از اون چیزی که تو دلت جوونه زده و داره ریشه میدوونه باخبرم... بغضشو با هر زحمتی بود قورت داد و ادامه داد: _جلوشو بگیر...نزار رشد کنه...نزار... پشتشو کردبه رایان و خواست بره که صدای رایان میخکوبش کرد بر سر جاش: +چرا ینی تو راضی نیستی؟! پرسشی برگشت نگاهی به رایان انداخت و گفت: _منظورت چ... +نگو تو نسبت به احساس من ناراضی هستی چون باور نمیکنم... الینا عصبانی و وحشت زده نگاهی به رایان انداخت.دهن باز کرد تا انکار کنه و خودشو تبرئه کنه که رایان اجازه نداد و گفت: +هیچی نگو الینا...انکار نکن...نگو تو به من هیچ احساسی نداشتی که باور نمیکنم...تو منو دوس داشتی ولی حالا... دستشو بالا آورد و به سرتاپای الینا اشاره کرد: +حالا چت شده؟!من اصن نمیشناسمت... الینا پوزخندی زد و گفت: _هنوز خیلی مونده بتونی منه جدید رو بشناسی... رایان چشماشو ریز کرد و با خباثت پرسید: +از کجا میدونی؟!شاید شناختم... الینا که به هیچ وجه دلش نمیخواست حرفای رایان حقیقت داشته باشه.نفس عمیقی کشید تا بغضش فرو بره... بعد با صدای محکمی از بین دندونای ققل شدش غرید: _we cant be together(ما نمیتونیم باهم باشیم) بعد با سرعت نور از جلو چشمای رایان محو شد... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 مرد تا یک قدم به مسجد نزدیک شد سعید به سمتش دوید تا قبل از عمل کردن بگیرش ولی ... با صدایی که از بغض میلرزید ادامه داد _ولی تا دست طرف رو گرفت .اون نامرد شاسی رو فشار داد و هردو منفجر شدند با وحشت به بدن تیکه پاره اش نگاه میکردم.روژان قرار بود ماه دیگه دخترش به دنیا بیاد . ای خدا صدای گریه اش بلند شد .منم پابه پایش اشک می ریختم .دلم به حال خانمش می‌سوخت .چطور به او خبر شهادت مردش را داده بودند .چگونه میگفتند طفلت نیامده یتیم شده بود. دیگر سوالی نپرسیدم میدانستم که با یادآوری شهادت دوستش بهم ریخته است و هر وقت آرام شود میگوید چه بلایی به سر خودش آمده است. مدتی که گذشت کمی آرام شده بود انگار میخواست تمام اتفاقات را بگوید و خودش را آرام کند _من و علی ماتمون برده بود باورمون نمیشد سعید شهید شده تا به خودمون اومدیم و به سمتش رفتیم یک ماشین انتحاری به ما نزدیک شد .چشمم به مرد سیاه پوش داخل ماشین بود که با ماشین وارد مسجد شد تا به سمتش رفتم ماشین منفجرشد و دیگه چیزی نفهمیدم. وقتی به هوش اومدم تو بیمارستان بودم.اونجا گفتند که انگار موقع انفجار یک تکه از بدنه ماشین وارد پهلوم شده و خدا رحم کرده که به کلیه ام آسیب نرسونده .میگفتن حالم خوب نبوده چندساعت هم تو کما بودم که خدا کمک کرده و به هوش اومدم. با صدایی که پر از حسرت و بغض بود آهسته نجوا کرد _لیاقت شهادت هم نداشتم.کاش من به جای شهید رفته بودم. ناراحت و با گله نالیدم _کیا....ن _خانومم میبینی که بادمجون بم آفت نداره .عزیزم میشه قرآن رو برام بیاری دیگر مثل کف دستم میشناختمش . هروقت ناراحت بود به قرآن پناه میبرد تا آرامش کند.میدانستم بخاطر اتفاقات پیش آمده وبخاطر سعید و کودک به دنیا نیامده اش ناراحت است و نیاز به منبع آرامشش دارد. قرآن را برایش آوردم. با مهربانی قرآن را گرفت _ممنونم عزیزم. روبه قبله نشست و شروع به خواندن قرآن کرد .من عاشق صوت قرآنش بودم.به تخت تکیه زدم و چشم دوختم به تکیه گاه زندگیم که حال و روزی خوبی نداشت. نگاهم به مردی بود که آرزویش شهادت بود و شاید التماس های من به خدا او را زمین گیر کرده بود و بال پروازش را بسته بود. میخواستم خودخواه باشم و تا ابد او را برای خودم نگاه دارم.کیان برای من دلیل زندگی بود.آن شب فکر میکردم کیان دیگر تا ابد کنارم می ماند و نمی دانستم یک سیب تا به زمین برسد هزاران بار چرخ میخورد. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 خطوط رو ڪشیدم بی حوصله خیلی نامتقارن ،خودمم حالم بد شد از این وضع ،از حال داغون خودم ،حال بد پاشا .استاد جلو اومد امروز از اون روزا بودا . -خانوم میلانی این چه وضعیه؟ آنقدر بلند گفت که کل کلاس برگشت سمتم ،معذب شدم .استاد عصبی ،اعصابش آروم نشد . -معلومه داری چی کار میکنی ؟ -استاد حواسم نبود -سه ساله حواست نیست؟ -خب مشکل داشتم -تو عالم فقط تو مشکل داری؟توقع نداری که برات آنه روزهای غریبانه ت چگونه گذشت بخونم؟ همه بچه خندیدند ،احساس حقارت کردم ،دکتر تقریبا نعره زد ساکت .حس غریب بودن بهم دست داد ولی نباید ضعف نشون میدادم . -نه توقع ندارم ولی توقع دارم که حس انسانیتتون رو یکم زنده نگه دارین استاد -بسه برا من روضه نخون ،سه سال دارم باهات کنار میام ،هم سن و سالای تو الان دارن میره واسه فوق تو اینجا واسه من برگه خط خطی کن -هم سالای من اگه مشکلات من رو داشتن خودشونو میکشتن -تو که چی تو زندگیت میگذره؟ ساکت شدم ،نه تنها استاد که همه بچه ها منتظر جواب بودن،استاد با غرور از کنارم رد شد و به سمت میزش رفت . -این دانشگاه دولتیه هر کی میخواد درس نخونه بره بزاره یکی واقعا میخواد اینجا باشه بیاد تا حالا انقدر احساس کوچیکی نکرده بودم ،نگام رو دوختم به دانشگاه سرسبزم ،نباید کل کل میکردم اگه این ترم میداختم بدبخت میشدم چیزی نمونده لیسانس بگیرم ،بعدش نمیخام ادامه بدم .حداقل یه چند ماه قیافه نحسش رو تحمل میکردم . -مشکلت چیه که درس نمیخونی؟یه ترمم که مرخصی گرفتی ؟ مشکلات خصوصی من به اون چه ربطی داشت .چقدر از چشمای خیره اش بدم میومد .نفسی تازه میکنم و نگاهی به گوشیم میکنم که می لرزید و عکس مامان روش بود ،دلم هری ریخت ،اگه جواب نمیدادم می مردم از نگرانی ،اگه جواب میدادم واقعا این ترم مینداختم .کلافه سرم رو بالا آوردم ،استاد بی خیال شده بود ،سعی کردم تمرکزم رو جمع کنم و اثر هنری خلق کنم تا چشمش کور شه .یعنی هیچ کس اینجا نبود از من دفاع کنه ؟باید لیسانسم رو میگرفتم .دوباره مشغول میشم ،چند لحظه ذهنت رو خالی کن ،فقط چند لحظه .چنان متمرکز شدم که انگار لئو ناردو در حال خلق اثر هنری مونالیزاست .استاد حالا فقط روی من متمرکز شده بود و اثر هنریم . -شما که استعداد داری چرا استفاده نمی کنی؟ تو تا چشمت در آد ،نگاهی به ساعت میکنم ،وسایلم رو جمع میکنم خدا رو شکر امروزم تموم شد .بلافاصله گوشی رو میزارم کنار گوشم ،چند تا بوق میخوره تا مامان برداره . -الو سلام مامان بهوش نیومد؟ همکلاسی ها با تعجب نگام میکنن به سمت پله ها میرم ،فکر کنم فهمیدن من چقدر بی چاره ام . -چرا آخه؟طبیعیه؟ روی پله نشستم که شوری که تو دلم افتاده آروم شه ولی نشد .کلافه دستی به صورتم کشیدم . -خب؟ سارا جلوم وایستاد و اشاره کرد که معنیش میشد چی شد؟ -شما برو خونه من میام الان ...آره ...کاری نداری؟خدافظ -چی شد؟ -بهوش نیومده هنوز -وا چرا پس؟ -نمی دونم پله ها رو پایین رفتم و به سمت سر در تقریبا دوئیدم . -صبر کن ،منم بیام -تو کجا؟ -نیام ینی؟ -نه میگم مگه کار نداری -نه بابا از تو الاف ترم 🌺🍂ادامه دارد.... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 مهتاب باتعجب گفت: مهتاب:وا،به چی میخندی؟ شونه ای بالاانداختم در صورتی که ته خنده ای توصورتم بودگفتم: +هیچی بیخیال. آهی کشیدوگفت: مهتاب:باشه،ولش کن بیابشین کارت دارم. باطعنه گفتم: +بازمی خوای جیغ بکشی؟ سرش وباناراحتی انداخت پایین وچیزی نگفت. به سمتش رفتم وروبه روش پشت میزنشستم. زیرچشمی نگاهم کردوباصدای آرومی گفت: مهتاب:معذرت میخوام. کرم درونم فعال شد که یکم اذیتش کنم. +چی؟بلندترحرف بزن نشنیدم. مهتاب نگاهم کردوگفت: مهتاب:معذرت میخوام. یکم مکث کردم وگفتم: +چی؟ باکلافگی گفت: مهتاب:عجبامیگم ببخشید. لبم وکج کردم وگفتم: +هوم؟ باحرص گفت: مهتاب:کوفت مرض اه. بلندزدم زیرخنده وگفتم: +باشه باشه جیگر ،، البته جیگرکلاه قرمزی! لبخندی زدوگفت: مهتاب:بی ادب. جدی شدم وگفتم: +خب حالاشوخی بسه بگوببینم چیکار میخوای کنی؟ کمی فکرکردوگفت: مهتاب:میخوام بگم بیان. باتعجب گفتم: +جدی؟پس حسین چی؟ مهتاب:نگفتم که حسین وفراموش می کنم اصلا من که نگفتم این یارو رو قبول می کنم. باحالت گیجی گفتم: +پس مریضی میخوای بگی بیان؟ شونه ای بالاانداخت وگفت: مهتاب:میگی چیکارکنم؟ عقلانیش اینه که بگم بیان، نمیتونم بخاطرحسین همه خواستگارام و ردکنم که. لبخندی زدم وگفتم: +خوبه که به این نتیجه رسیدی عزیزم نمیخوام ناراحتت کنم ولی نبایدعمرت وبخاطرکسی که نمیدونی دوستت داره یانه تلف کنی. پوزخندی زدوگفت: مهتاب:آره،دیگه خودمم خسته شدم الان نزدیک دوساله که این حرفا رو تودلم دارم دیگه تحملم تموم شده.نمیدونستم چی بایدبگم فقط با ناراحتی نگاهش کردم. برای عوض کردن جوو شکوندن سکوت گفتم: +راستی مهتاب،یه سوال؟ مهتاب:چی؟ +ازمامانت پرسیدی که نیازمندمیشناسه یانه؟ ضربه ای به پیشونیش زدوگفت: مهتاب:وای نه،پاک یادم رفته بود. +خسته نباشی دلاور. خنده ی خجلی کردوگفت: مهتاب:ببخشید،حتماامروزازش می پرسم.لبخندی زدم وگفتم: +باشه. باصدای امیرعلی به سمتش برگشتم: امیر:ببخشید،ناهارحاضره؟ ضربه ای به گونم زدم وگفتم: +خاک برسرم،نه روبه مهتاب کردم وگفتم: +چیکارکنم حالا؟ مهتاب روکردبه امیروگفت: مهتاب:همش تقصیرمن بود،من هالین وبه حرف گرفتم زمان ازدستمون دررفت.شونه ای بالاانداخت وگفت: امیر:پس زنگ بزنم غذاسفارش بدم. ته دلم خوشحال شدم،خوبه که مجبورنیستم غذابپزم. مهتاب:پس منم باقالی پلوباگوشت میخورم. امیرعلی سری تکون دادوروبه من گفت: امیر:شماچی؟ کمی فکرکردم وگفتم: +زرشک پلو. سری تکون دادورفت.به مهتاب نگاه کردم وگفتم: +پاشومیزوآماده کنیم. مهتاب:باشه. ازجامون بلندشدیم و مشغول آماده کردن میزشدیم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
قطره وقتی از دریا دور می افتد چه حالی پیدا میکند؟ این بار که پدر رفته این حس را پیدا کرده ام. سال ها دریا می طلبیدم. همیشه هم می دانستم دریای من خانواده ام هستند. تنها صدای موج را می شنیدم و عظمتش را به نظاره می نشستم، اما از آرزو هایم بود که همراه دائمی دریا باشم. پدر وسعت این دریاست. حالا که دارمش، بیشتر بی تاب میشوم. نه اینکه فقط من این طور باشم، علی و سعید و مسعود هم کلافهٔ کلافه اند. نمیدانم چرا به نبودن های دائمی پدر عادت نمیکنیم. اخبار سوریه را که میگویند، تمام سور و ساتمان بهم میریزد. به علی میگویم: - این داعشی ها آدم هم نیستن چه برسه به مسلمون. همهٔ ادعاهاشون به سبک آمریکایی هاس.. علی که چشم هایش از شنیدن خبر کشتار زن و بچه ها کاملا به هم ریخته، میگوید: - لامصبا موسسه فرقه آفرینی زدن. مسلمونا رو هفتاد و دو فرقه کردن خودشون اتحادیه اروپا زدن! علی آنقدر بهم ریخته است که با ریحانه هم بدخلقی میکند. از شب قبل هم کلافه بود. نمیتوانم هیچ جوره تصویری از یکی به‌دو کردن علی و ریحانه را در ذهنم درست کنم. ذهنم درست کنم. دعوای پدر و مادر را ندیده ام. فقط تصوير فيلم ها در ذهنم شکل می گیرد. همراهش زنگ خورد و محل نگذاشت. چندبارهم صدای پیامک بلند شد اما علی از پای تلویزیون بلند نشد. اهل شبکه ورزش نبود و حالا گیر داده بود به آن بعضی وقت ها چیزهای کم فایده چه به کار می آیند! کمی نگاهش کردم. دوباره موهایش ژولیده است. بد هم نیست. قشنگ می شود. مخصوصا وقتی که تی شرت سفید قرمزش را می پوشد. کنترل تلویزیون را آن قدر روی پایش می کوبد که مخش جابه جا می شود. کنترل را می گیرم. سعی می کنم که من هم ادای فوتبال دیدن را در بیاورم. فایده ندارد. گزارشگر هر قدر شور بازی را بیشتر می کند، فایده ای ندارد. چه فکرهایی می کنم. تقصیراعصاب خراب على است؛ جوّ خانه را هم راه راه می کند. نارنگی پوست می کنم و می دهم دستش، با نگاهش رد کرد. چایی آوردم که بخوریم، بدون خرما و قند خورد. طاقت نیاوردم و گفتم: - عزیزدلم توکه بدون ريحانه نمی تونی مثل آدم زندگی کنی، برای چی باهاش قهرمی کنی؟ چنان با اخم نگاهم کرد که خفه شدم. زنگ همراهم بلند شد. ریحانه بود. صدایش طعم گریه داشت. طفلی حال و احوال بی خودی کرد و وقتی مطمئن شد که علی خانه است و سالم و ساکت، حرفی نزد و خداحافظی کرد. مامان سفره را انداخت و با چشم و ابرو حال علی را که میخ تلویزیون بود، پرسید. شانه ام را بالا انداختم. صورت علی را اصلا نگاه نمی کنم و بشقاب غذایم را جلومی کشم. مامان، بنده خدا مدارا می کند تا خشم على سرریز نشود. هرچند که علی هروقت هم عصبانی می شود، فقط سکوت می کند. اهل داد وقال چندانی نیست. شام که تمام می شود، می گویم: - امشب على ظرف ها رو می شوره. ٭٭٭٭٭--💌 . 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 نویسنده ♥️ به اطراف نگاه کردم. هرکس در حالی بود. با اعلام فرود هر هواپیما، که می نشست عده ای خوشحال و خندان با دسته های گل به استقبال مسافرینشان می رفتند و با خواندن شماره پروازی که باید بلند می شد، کسانی به گریه می افتادند. عاقبت نوبت ما هم رسید و وقت خداحافظی رسید. خاله طناز اینها باید از در شیشه ای وارد می شدند تا بارهایشان را تحویل بدهند و کارت پرواز بگیرند و ورود ما به آن طرف در ممنوع بود. وقتی همه تک تک ار خاله و محمد آقا و دو پسرشان خداحافظی کردیم و آنها به آن طرف در رفتند، مادرم به گریه افتاد. می دانستم که خیلی سعی کرده تا جلوی خواهرش گریه نکند. پدرم جلو آمد و دستانش را دور شانه های مادرم انداخت، با همه خداحافظی کردیم و به طرف خانه راه افتادیم. پایان فصل 25 فصل بیست و ششم به زمان امتحانات نزديک مي شديم و خودمان را کم کم براي امتحانات آماده مي کرديم.مادرم بعد از رفتن خاله طناز کمي افسرده شده بود و اغلب اوقات در خانه و جلوي تلويزيون مي نشست.باز از نازي و پسرش کورش که براي مدت کوتاهي به ايران آمده بود،دعوت کرده بود و با حرفهاي معني دار به من گوشه و کنايه مي زد که کوروش را براي ازدواج انتخاب کنم.دفعه پيش که قرار بود نازي خانم به خانه ما بيايدبا بهانه هاي من و پيش آمدن مسافرت پدرم،لغو شده بود،اما اين بار معلوم نبود چه پيش مي آمد،خصوصا اينکه پسره هم ايران بود.جلسات حل تمرين درس مدار منطقي،باعث مي شد که حسين را ببينم و آرامشم را حفظ کنم.سعي مي کردم سر کلاس اصلا نگاهش نکنم و حرفي نزنم تا بچه ها از قضيه چيزي نفهمند،اما شروين با بدجنسي تقريبا همه را خبر کرده بود که من وحسين را باهم در کافي شاپ ديده است.هرکس به من مي رسيد و مي پرسيد اين حرفها راست است يا نه؟با قيافه اي مظلومانه و حق به جانب مي گفتم:مگه نمي دونيد شروين چقدر با من لجه؟اين حرفها رو هم از خودش درآورده...مي خواد حرص منو در بياره.حسين بعد از دانشگاه به شرکتي که تازه در آن استخدام شده بود،مي رفت و تا دير وقت کار مي کرد،براي همين کمتر مي توانستيم باهم تلفني حرف بزنيم.البته از اين وضع ناراضي نبودم،بايد درس مي خواندم و تمام بيست واحد را مي گذراندم.ليلا و شادي هم همراه من،درس مي خواندند.اگر همينطور پيش مي رفتيم،مي توانستيم چهار ساله درسمان را تمام کنيم. آخر هفته،قرار بود نازي خانم همراه پسرش به خانه ما بيايند.احساس تنهايي عجيبي داشتم.سهيل اکثر اوقات پيش گلرخ بود و خانه نمي آمد.هيچکس نبود که به حرفها و درد دلهايم گوش کند. از صبح پنجشنبه،مادرم شروع به تميز کردن خانه و خريد ميوه و شيريني کرده بود.قرار بود مهمانان براي شام بمانند و مادرم در تهيه وتدارک يک شام عالي،در رفت و آمد بود.بعد از ناهار حسابي خوابم گرفته بود،هنوز سر را درست روي بالش نگذاشته،خواب تمام وجودم را تسخير کرد،نمي دانم چند ساعت گذشته بود که با صداي زنگ تلفن بيدار شدم.حتما مادرم در آشپزخانه بود و صداي تلفن را نشنيده بود.خواب آلود گوشي را برداشتم. - الو؟ صداي حسين،خواب از سرم پراند:سلام،چطوري؟ در تختخواب نشستم:حسين؟تو چطوري،کجايي؟ با خنده گفت:من شرکت هستم،تو کجايي؟ امروز دانشگاه نيامدي،نگرانت شدم.گفتم نکنه خداي نکرده ،سرما خورده باشي. بغض گلويم را فشرد:نه،سرما نخوردم.بعد از ظهر مهمون داريم،مامانم کمک لازم داشت. دوباره حسين خنديد:معلومه که تو هم داري خيلي کمکش مي کني! از صداي خواب آلودت معلومه! با حرص گفتم: برو بابا تو هم،دلت خوشه!... لحن صداي حسين جدي شد:چيزي شده؟ اشکم سرازير شد:آره،قراره دوست مادرم با پسرش بيان اينجا،همه دست به يکي کردن منو شوهر بدن تا بفرستنم خارج... صداي هق هق گريه ام بلند شد.چند لحظه اي حسين حرفي نزد،بعد با صدايي لرزان گفت: - کسي نمي تونه تو رو به زور شوهر بده،ناراحت نباش،هرچي مصلحت باشه همون پيش مياد. ناراحت گفتم:همين؟... حسين پرسيد:خوب انتظار داري چکار کنم؟هرچي بهت مي گم بيام با پدرت صحبت کنم قبول نمي کني!بگو ديگه چه کار بايد بکنم؟ با بدجنسي گفتم:هيچي بشين دعا کن،نصيب کس ديگه اي نشم! وقتي با حسين خداحافظي مي کردم،خودم هم مي دانستم که تا چه حد بدجنس بوده ام و بهش طعنه زده ام! هوا تاريک شده بود که مهمانان از راه رسيدند. دلم مي خواست به چشمشان زشت بيايم. سلام سردي کردم و روي يک مبل نشستم. ادامه دارد.... ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh