eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
355 دنبال‌کننده
28.9هزار عکس
11.3هزار ویدیو
140 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
7.mp3
4.5M
" بیچاره کسی که هیچ وقت هوای حرم نداره •°' نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
@nasimintezar_نسیم_انتظار_سید_رضا_نریمانی(1)(3).mp3
5.36M
مگهـ‌من‌چندتاامام‌حسین؏دارم :) !؟ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
درباره‌حسین؏گفته‌میشودکه‌اوبرای‌حفظ شرف‌وناموس‌مردم‌وبزرگۍمقـٰامـ‌ومرتبھ اسلام‌زیرباراستعمـاروماجراجویۍیزیـد نرفتـ‌پس‌بیاییدماهم‌مرگ‌باعزتـ‌رابرزندگے ‌باذلتـ‌ترجیح‌دهیم. موریس‌دوکبری🌱.•
11.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من‌ازعھدِ‌آدم‌تورا‌دوست‌دارم ꧇) نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
وقتے کھ در مرگ‌زارِ سکوت و سازش همه جان می‌دادند او برخاست، سکوت را شکستـ و بذرهاۍ باور را شکوفاند !
9.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷مرا گفتی ببر از جمله یاران 🇮🇷بِکندم از همه دل در تو بستم 💥امروز ،مزار شهید رسول خلیلی،نایب الزیاره همگی هستیم . نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
همین آقای خامنه‌ای...! حجت‌الاسلام‌والمسلمین رئیسی (رئیس جمهور منتخب) در بخشی از خاطراتش می‌گوید: دو سال قبل از انقلاب با طلبه‌ها که می‌نشستیم و صحبت می‌کردیم گفتند اگر شاه برود چه کسی می‌خواهد مملکت را اداره کند؟ گفتم: همین آقای خامنه‌ای امام جماعت مسجد کرامت بهترین شخص برای ریاست‌جمهوری است. آن موقع مرا مسخره کردند که این چه حرفی است که می‌‍‌زنی؟ اما انسان در جبین ایشان توان مدیریتی را می‌دید. نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
هر آمدنی رفتنی دارد جز « شهادت » شهید که شدی میمانی یعنی خدا نگهت می‌دارد برایِ همیشه .... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
💞بهترین ها را با زخمیان عشق دنبال کنید 💞 به دنبال تو می‌گردم میان کوچه‌ها گاهی عجب طوفان بی‌رحمی‌ست، عطری آشنا گاهی 🌹 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 نگاهی بهش می اندازم از فرق سر تا نوک پا .با کاپشن نخودی اش که بافت قرمز سر کش از زیرش زبان درازی می کرد بافتی که با لباس یقه سه سانتی اش بدجور ،جور شده بود .با شلوار نخودی و کتونی مشکی اش و ساعت نظامی مشکی دیجیتالش بد جور تیپش رو قشنگ کرده بود .دستش رو بالا برد و کلاه کاپشنش رو یه دستی روی سرش کشید ،حالا که ظاهرش مرتب تر شده بود با دست راستش دست گچ گرفته شده اش رو می گیره . -میشه یه چند دقیقه مزاحمتون بشم؟ -چرا؟ -شما تشریف بیارین نگاهی به سارا می اندازم با چشم بهم اشاره می کنه که برم، به سمتش قدم بر می دارم و نزدیک می رم. -آقا سید الان ما رو باهم ببینن خوبیت نداره -زود می رم مزاحم نمی شم -بفرمایید -می ...می خواستم ...می خواستم بگم که ...خب ...راستش -راحت بفرمایید -راستش ...من ...من ...به پیشنهادتون فکر کردم همانطور سوالی نگاهش کردم و منتظر موندم تا ادامه بده:همون پیشنهاد...همون ...که ...گفتین دیگه ...عقد سوری -آقای فاطمی تبار من اشتباه کردم نباید اون حرف رو می زدم من ازتون معذرت می خوام . به سمت سارا رفتم هر به خودم هزار جور فحش و لعن و نفرین نثار خودم کردم که چرا همچین حماقتی کردم . -ولی من می خوام باهاتون ازدواج کنم خشکم زد مثل یه درخت خشک که در انتظار بارون باشه و بارون با ناز و عشوه اومدنش رو به تاخیر بندازه و اون درخت در انتظار بارون بمیره ،به سمتش برگشتم . -واقعا؟! -ب..بله -چرا می خواین خودتون رو بدبخت کنین ؟ -اولا من اینو بدبختی نمی بینم ،دوما من باید جواب اون محبتی که کردین رو بدم -ولی... -شماره تون رو ملکا داره اگه اشتباه نکنم؟ -بله ولی ... -با اجازتون ،من کار دارم _آقا سید بی توجه به حرفم رفت ،سارا با کنجکاوی نزدیکم اومد سعی کردم اتفاقا رو تجزیه و تحلیل کنم . 🌺🍂ادامه دارد..... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 مسواک مصلحتی ای زدم ، انگار که یهویی مثل قارچ از زمین سبز بشم و به عنوان اولین کارم تو دنیا مسواک زدن رو انتخاب کنم .مامان داشت با تلفن حرف میزد خدا رو شکر شیفت نبود ،مگر نه می مردم از فضولی ،میتونم به طور قطع یقین بگم که این صفت نگاه به خودم رفت ،فضولیش! مسواک رو بیشتر تو دهنم گردوندم انقدر مسواک زدم که احساس کردم الان دندونام داد میزنن، تو رو خدا بسته به جون هر کی که می پرستی تمیز شدیم تا چربی اولین شیری که از مادرت خوردی هم پاک شد ول کن تو رو خدا ، بی توجه به تفکرات بچگونه ام گوش تیز کردم ،شوخی نبود که کل آینده ام بستگی داشت به همین تلفن . -بله شما درست میگین ،شما لطف دارین انقدر خشک این کلمات رو ادا می کرد انگار که به گوینده رادیو به زور بگن این متن رو بخون و اون با کمال بی میلی متن رو بخونه ،روی صندلی نشسته بود و درگیر ناخن کاشتش بود ،احتمالا مدیر بیمارستان گیر داده که با این ناخون های جادوگریت ،دست نکن تو دل و روده مریض های مردم و از اونجا که مامان ما به کارش بیشتر از همه چیز اهمیت میده راضی شده به کندن ناخن های دست بیلش .از دست شویی بیرون میام و پلاک ارتودنسیم رو جا میندازم که نگاه عین چی سبز میشه جلوم ،هیمی می کشم و به لباس های مدرسه اش نگاه می کنم ،با همان کوله گوش وایستاده بود ،اخم می کنم. -تو اسه جی کوش واسی؟دادم دمیشی؟ -چی پشت سر هم واج آرایی د راه انداختی؟ اون پلاک بنداز سر جاش ببینم چی میگی -میگم تو واسه چی گوش وایستادی؟ آدم نمی شی ؟ -ببینم پناه خانم خاطر خواهات رفتن بالا ها دیگه باید ناز کنی این رو در حالی می گفت که داشت دمپایی ها رو تو پاش می کرد ،کوله رو روی نزدیک تر مبل میندازه و به سمت آشپزخونه میره ،در قابلمه رو بر میداره و بوش رو با ولع می بویه . -آدم با این لباس ها میاد تو آشپزخونه ؟ شلخته ؟ بی توجه به حرف کار خودش رو می کنه ،من که زمام گوش وایستادنم از دستم در رفته بود بی خیال نصیحت کردن نگاه هم می شم . -پناه تو خانم حسینی تبار می شناسی؟ -اوهوم -کیه؟ -اون روز که بابا مثل اینا که ارثش رو بخورن داشت سیاه و کبودم می کرد گفتم جون یکی رو نجات دادم این خانم حسینی هم یا مامانشه یا خواهرش دیگه ،شایدم زنشه شونه ای بالا انداختم و انگار که من از هیچی خبر ندارم ،روی مبل نشستم . -می خواد بیاد خواستگاری ؟ -چی؟ مامانش؟ 🌺🍂ادامه دارد..... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh