eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
352 دنبال‌کننده
29.1هزار عکس
11.4هزار ویدیو
141 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
وجمعـے‌پس‌ازآن‌واقعھ‌توّاب‌نام‌گرفتند؛ ‌-نکند‌از‌کاروآنِ‌امام، ‌جابمانۍ‌رفیق :) !
اۍحسين، دردمندم، دلشکستھ‎ام، و احساس‌می‎کنم‌کهـ‌جزتووراهِ‌تودارویـے‌ ديگرتسکين‌بخش‌ِقلب‌سوزانم‌نيست'•. 【 آقاۍ‌چمرآن‌ِ‌عزیز :) 】
تلخندستان حالا که بحث شهردارشدن‌ها داغ است این روایت را بخوانید... یکی از کارمندان شهرداری ارومیه می گفت: تازه ازدواج کرده بودم و با مدرک دیپلم دنبال کار می گشتم. از پله های شهرداری می رفتم بالا که یکی از کارکنان شهرداری را دیدم و ازش پرسیدم آیا اینجا برای من کار هست؟ تازه ازدواج کردم و دیپلم دارم. یه کاغذ از جیبش درآورد و یه امضاء کرد و داد دستم گفت بده فلانی، اتاق فلان. رفتم و کاغذ را دادم دستش و امضاء را که دید گفت چی می خوای؟ گفتم: کار گفت: فردا بیا سرکار باورم نمی شد فردا رفتم مشغول شدم . بعد از چند روز فهمیدم اون آقایی که امضاء داد شهردار بود. چند ماه کارآموز بودم بعد یکی از کارمندان که بازنشست شده بود من جای اون مشغول شدم. شش ماه بعد رئیس شهرداری استعفاء کرد و رفت جبهه. بعد از اینکه در جبهه شهید شد یکی از همکاران گفت: توی اون مدتی که کارآموز بودی و منتظر بودیم که یک نفر بازنشسته بشه تا شما را جایگزین کنیم، حقوقت از حقوق شهردار کسر و پرداخت می شد. یعنی از حقوق شهید باکری این درخواست خود شهید بود... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
بزرگی‌میگفٺ: تڪیه‌ڪن‌به‌شهداء شهدا تڪیه‌شان به ‌خداست؛ اصلا‌ڪنار گل ‌بشینی بوی گل می‌گیری پس‌گلستان‌ڪن‌زندگیت را‌با‌یادشهدا 🕊🥀✨ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
💞بهترین ها را با زخمیان عشق دنبال کنید 💞 به دنبال تو می‌گردم میان کوچه‌ها گاهی عجب طوفان بی‌رحمی‌ست، عطری آشنا گاهی 🌹 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 امروز می خواستم برای مردم زن باشم .به قول مامان جون این زنه که تصمیم می گیره مردش پادشاه باشه یا غلام ،پس مردت رو پادشاه کن تا تو هم ملکه بشی .گفت :باید قلق مرد رو پیدا کرد.اینو همیشه به مامان میگفت خدا بیامرزدش .کم حرف بود ولی وقتی حرف می زد فقط گوهر می گفت.کامیار چشم هاش رو می مالید ،صبح بخیری گفتم و او هم جوابم را داد، دستشویی رفت ،فرصت خوبی بود که کم و کاستی های سفره رو ببینم .همه چیز بود ،من که همیشه همینا رو صبحانه می خوردم حالا کامیار رو نمی دونم ! از دستشویی بیرون می آد و روی صندلی میشینه انگار آبی که به صورتش زده بود بیدارش کرده بود .لبخندی بهم زد و دست برد به سمت نون تست. -می ری دانشگاه برسونمت -نمی رم -چرا؟ -چون دوست ندارم -پناه تو هنوز جونی وقت درس خوندنته وقت رو از دست نداده -باشه بابا بزرگ خنده ای می کنه و تازه می فهمه که با چه لحنی صحبت کرده بود .نگام سر می خوره رو بازو های پرو پیمونش و صورت خوش استایل و موهای لختی که یه طرفی ریخته بود .دل کل باید بگم هر دختر هم سن من این مرد رو می دید عاشقش می شد .امروزی بود ولی قرتی نه ،تیپ عالی داشت ولی سرسنگین و صورت با ریش ! به اعتقاداتش نمی خوند ،اینو مطمئن بودم و حرف بعدش مطمئن ترم کرد ،با چشم اشاره ای به سجاده پهنم تو پذیرایی کرد که یادم رفته بود جمعش کنم. -نماز می خونی؟ -آره -آهان ،جالبه -چرا؟ -آخه آقابهروز و بهنوش خانوم نمی خونن -ولی پاشا می خونه -آره اونکه آره -الگوی من تو زندگیم داداشمه نه مامان و بابام سکوت کرد و به مربای آلبالوی کارخونه ای نگاه کرد بعد چشم های قهوه ایش رو دوخت به من و گفت:امروز یه بسته میاد از پستچی تحویلش بگیر -باشه -واسه ناهارم میام خونه -باشه -دیگه برم دیر میشه -اوهوم -خدافظ -با لباس خونگی می ری؟ -نه -پس چرا الان خدافظی می کنه -می رم ،می پوشم میرم -باشه 🌺🍂ادامه دارد..... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 بسته تو دستم سنگینی می کرد با کنجکاوی نگاهش می کنم.مگه تو این بسته چی بود؟ چرا انقدر سنگینه؟ بسته را کناری می گذارم و به سمت آشپزخونه می رم ،نگاهی به غذا می اندازم .خدا کنه خوب شده باشه اولین باره که دارم درست می کنم .نگاهم بازم گره می خوره به بسته بی اراده به سمتش می رم ،زن و شوهر که نباید از هم چیزی رو پنهون کنن ،نفهمیدم کی پاهایم کشیده شد به سمت بسته و دستم گره خورد به بندش ،سر خودم نهیب زدم که به تو چه ؟ اگه کامیار بفهمه فضولی کردی خیلی عصبانی میشه .باز بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم ،ذهنم رو بد درگیر کرده بود ،چشمم فقط سمت اون بسته بود .دوباره کنار بسته نشستم ،چی می شد؟ من فقط می خواستم از کار شوهرم سر دربیارم همین .می خواستم جواب سوالات سر بالاش را بهم بده .هر وقت ازش می پرسیدم :تو چی کاره ای؟می گفت "شرکت دارم" می گفتم :چه شرکتی و همش جواب سر بالا می داد.چی می شد بفهمم نون تو سفره ام از کدوم شرکت این شهر تامین میشه.بدونم کامیاری که میلیاردر شده اونم تو سن سی سالگی با چه شرکتی میلیاردر شده ؟ فقط همین ! داشتم تحقیقات عروسی رو بعد از عروسی انجام می دادم .نه به قصد تجسس به قصد آگاهی ،همین! بند های بسته رو می برم و بعد درگیر چسب ها می شم .مگه تو بسته و این کارتون چی بود که انقدر بسته بنده اش کردند .نگاهی به تصویر روبه رویم کردم :عروسک؟ توی کارتون پر از عروسک بود . عروسک چه ربطی به غرور کاذب کامیار داره ؟ خنده ای به عروسک ها خرگوش با مزه رو به رویم می کنم .برای این بسته انقدر پلیس بازی در آوردم برا دیدن چار تا عروسک؟ لبخندی می زنم و به سمت آشپزخونه می رم ،در باز میشه .به سمت در می رم تا از شوهرم استقبال کنم . -سلام اومدی؟ -سلام ،آره ! به به چه بویی راه انداختی .گشنه بودم گشنه ترم شدم -بفرما ناهار آماده اس سری تکان داد و به سمت دستشویی رفت که با صدای جیغ و داد من خشک شد. -کفشاتو در بیار -وای حواسم نبود بوی غذات مستم کرده بود کفش هاشو در آورد و کنار هم جفت کرد ،سفره رو بر انداز می کنم ،با دقت و ریز بینی شدید ،مثل ناظمی که تک تک حرکات بچه ها رو بررسی می کنه تا اشتباهی از کسی رخ نده .همانطور که دستاش رو خشک می کرد روی صندلی نشست . -بدو که روده کوچیکه روده بزرگه رو خورد -روده کوچیکه خورد؟ یا روده بزرگه؟ -چمی دونم بابا -روده کوچیکه که نمی تونه بزرگه رو بخوره ...راستی کامیار میگن اگه روده بزرگه رو اتو کنن صاف شده اندازه زمین فوتبال میشه .ولی ...روده کوچیکه رو نمی دونم ،حالا اگه در نظر بگیریم ... -میشه فیثاغورست رو بعدن حل کنی مردیم از گشنگی -الان مجهول ما یه روده بزرگه با یه روده کوچیک اگه این دو رو مقابل هم قرار بدیم مساوی میشه با گشنگی بعد اینجا یه معادله دو مجهولی داریم ... -پنااااه لبخندی به چهره ی درمانده اش می زنم و دستم رو دراز می کنم و براش غذا می کشم و جلوش می زارم . -خب مگه دستت کجه ،بردار بکش که از گشنگی نمیری -ته رمانتیک بازیی با احساس خنده ای می کنم و خورشت رو روی برنج می ریزم ، بوی خوش زعفران بد توی بینی ام می پیچد ،عاشق بوی زعفران بودم روی برنج سفید هاشمی شمال . -پناه ،میشه یه خواهشی کنم -بکن -بسته ها رسیده؟ -این الان خواهشه؟ -گوش کن -بفرما -دوستم تولیدی عروسک داره ،سفارش داره یکی می خواد ببره تو کسی رو سراغ نداری؟ -نه ...میشه خودم ببرم؟ 🌺🍂ادامه دارد..... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
💠 دعـــــــــــای فـــــــــــرج 💠 🔸بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم🔸 💚اِلهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ.💚 💠دعــای ســـلامتی امــام زمــــان(عج)💠 💠"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"💠 اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج
{بسم الله الرحمن الرحیم...
سَلامٌ عَلى قَلبِ زَينَبَ الصَّبور
{صَبَاحَاً أتَنَفَّسُ بِحُبِّ الحُسَین...
دعـای هفتمـ صحیفـهـ سجادیهـ به توصیهـ عزیزمون،جهت رفع بیماری ... ان شالله🍃 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh