زور نیست او شیعه است
از روی عادت میرود
از "علی" آموخته ،
یَل باشد و مردِ عمل ...
#نوجوان_۱۴ساله
#شهید_مرحمت_بالازاده
#کانال_زخمیان_عاشق
رقص و جولان بر سر میدان کنند
رقص اندر خون خود مردان کنند
۲۷ تیرماه ۱۳۶۱ ، عراق ، شرق بصره
منطقهی عملیاتی رمضان، شماری از
نیروهـای داوطلب از میدان مین رَد
شدند تا بـرای هـمرزمان خود راهـی
باز کنند. برخی بر اثر انفجار مین ها
و بعضی بهواسطه آتش تیربار دشمن
بهشهادت رسیدند.صبح فردایِ واقعه
امدادگران برای بردن پیکر پاک شهدا
و مجروحاناحتمالی به منطقه آمدند.
عکاس : علی فریدونی
#عملیات_رمضان
#صحرای_کربلای_ایران
#یاد_کنید_شهدا_را_باصلوات
#کانال_زخمیان_عاشق
#رمان
#محکم ترین_ بهانه
به"طیــن"سر بزن!
حالِتوخوبمیشود،
بهاندازهدرآغوشِخدابودن
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
📚#محکمترین_بهانه
📝نویسنده#زفاطمی(تبسم)
♥️#پارت_یازدهم
وقتی وارد آشپزخانه شدم ,پویا را دیدم که دزد را به صندلی می بست ,گفتم :
-سلام شرمنده این موقع شب مزاحمتون شدم .
-سلام وظیفه بود
- ببخشید آقا پویا میشه صورتش رو بچرخونید سمت من ,میخوام ببینم کیه ؟
به آن فرد نگاهی کردم و گفتم :
-آقا پویا باهاش چیکار کردی ؟ لطفا دست و پاشو باز کن ,بهش یه خورده آب بده بهوش بیاد .این آقا , رضا پسر غلامعلی باغبونمونه , ولی اینجا چیکار میکنه ؟
وقتی رضا به هوش آمد به من نگاهی کرد .به او گفتم :
- سلام آقا رضا تو اینجا چیکار میکنی ؟
- سلام خانم ,منو ببخشید خواهش میکنم من نمیخواستم دزدی کنم .فقط اومدم شب اینجا بمونم
پویا که با شنیدن این حرف عصبانی تر شده بود گفت :
- جاااانم ,اومدی اینجا چه غلطی بکنی ؟
پویا که عصبانی شده بود ,دستش را بالا برد تا او را بزند .سریع گفتم :
- لطفا آقا پویا ,خودتون رو کنترل کنید
رضا که ترسیده بود ادامه داد و گفت :
- به خدا خانم من فکر میکردم شما ایتالیا هستید . شب با بابام دعوام شده بود جایی رو نداشتم برم .یادم اومد شما رفتید مسافرت واسه همین اومدم اینجا
پویا رو به او کرد و گفت :
- این توضیح ها رو به پلیس بده الان هرکجا باشند کم کم میرسند .
طولی نکشید که پلیس رسید و رضا را با خود به کلانتری برد و از من خواست تا برای کارهای اداری به کلانتری محل بروم . من همراه با پویا و پریا به انجا رفتیم و بعد انجام کارهای اداری به خانه برگشتیم .در بین راه پویا گفت :
- ثمین خانم مگه قرار نبود بهم زنگ بزنید ,چی شد ؟ فکراتون رو کردین ؟ حتما باید بیام در خونتون بست بشینم تا جواب درخواستم رو بگیرم ؟
- لطفا از دستم ناراحت نباشید .فردا صبح جواب درخواستتون رو میدم .
- پس فقط تا فردا صبح صبر میکنم .
- باشه
روبه پریا کردم و گفتم :
- شام خوردی ؟
-نه , کار داشتم وقت نکردم شام بخورم
-منم نخوردم , پس بریم خونه ما اول چیزی بخوریم ,نظرت چیه؟
- پویا سریع گفت : من موافقم ,پریا در حالی که میخندید گفت :
- داداش شکموی من , مگه شما الان خونه شام نخوردی ؟
-نه من که چیزی یادم نمیاد ,ثمین خانم شما باور میکنید من شکمو باشم ؟
- چی بگم والا پریا جان بهتر میشناستون
با این حرف من همگی خندیدیم .وقتی به خانه رسیدیم من به آشپزخانه رفتم تا چیزی آماده کنم که بخوریم .
پویا و پریا مشغول تماشای فیلم بودند .
به پریا گفتم : پریا میشه شب اینجا پیشم بمونی ؟به عمو زنگ بزن ببین اجازه میده ؟
-باشه زنگ میزنم ,تو اول یه چیزی بیار بریزم تو این معده خالیم . بعد زنگ میزنم .
-نه .اول زنگ بعد شام
- وای که تو چقدر کله شقی درست مثل خان داداش من
پویا نگاهی به چهره متعجب من کرد و بلند خندید ,پریا که متوجه شد پویا به او و چهره متعجب من میخندد اخم کرد و گفت :
- ساکت دارم به بابا زنگ میزنم .
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
📚 #محکمترین_بهانه
📝 نویسنده#زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_دوازدهم
وقتی حرف زدن پریا با عمو تمام شد ,گفت :
- بابا گفت نمیشه دوتا دختر تو خونه تنها بمونن
-یعنی عمو موافقت نکرد؟
- بابا گفت اگه پویا هم اینجا بمونه ایرادی نداره ,داداش میشه شب اینجا بمونی ؟خواهش؟
پویا گفت :
-قیافتو شبیه گربه شرک نکن می مونم .منم بدم نمیاد اینجوری صبح زود میتونم شخصا جوابمو بگیرم.
-پس شما میتونید از اتاق سهیل استفاده کنید . پریا هم تو اتاق من میخوابه .حالا بفرمایید شام.
پریا گفت :
- هرچه باشه سخن شام خوش تر است ,من که دارم میمیرم از گشنگی
هنگامی که پریا وارد آشپزخانه شد و چشمش به میز افتاد گفت :
- ثمین جان الان صبحه یا شبه ؟
-معلومه دیگه شبه
-پس میتونم بپرسم چرا صبحانه آماده کردی؟ پنیر تخم مرغ و...
-پریا جان نکنه انتظارداشتی برات فسنجون این موقع شب بپزم ,در ضمن من بجز نیمرو غذای دیگه ای بلد نیستم .
پویا گفت :
-این از سرمون هم زیاده ,چقدر غر میزنی
-تسلیم من دیگه حرفی نمیزنم ,من زنداداش میخوام نه آشپز واسه داداشم ,مهم خانم خونه است بقیه مهم نیست .
پریا نگاهی به من و پویا کرد و گفت :
-چرا مثل آفتاب پرستا رنگ عوض میکنید و سرخ و سفید میشید ؟وااای خدا مرگ دشمنمو بده نکنه خجالت میکشید ؟بیاین عزیزانم بیاین صبحانه بخورید رنگ و روتون باز بشه
پویا در حالی که اخم کمرنگی کرده بود گفت :
-بسه دیگه .ممکنه ثمین خانم ناراحت بشن ؟
سریع گفتم :
-نه,چرا باید ناراحت بشم ,پریاجون چقدر با نمک شدی؟مگه سرشبی تو آب نمک خوابیده بودی؟
-مگه آدم مزاحمی مثل تو میزاره آدم درست و حسابی تو آب نمک بخوابه .البته ناگفته نمونه اگه میزاشتی تا الان شور شده بودم .
من که از حرفهای پریا واقعا خندم گرفته بود به زور جلوی خودم را گرفتم و گفتم :
-هه هه هه خندیدم
-بهتره غذامو بخورم تا اینکه تو مسخره ام کنی
-پریا ناراحت شدی ؟ فقط داشتم باهات شوخی میکردم .همین
-چرا باید ناراحت بشم ,بشینید شام بخوریم خیلی گشنمه
-چشم قربان
بعد شام به پویا گفتم :
-منو پریا میریم تو اتاقم ,شما هم هرموقع خواستید میتونید برید تو اتاق سهیل بخوابید.شبتون بخیر.
_شب شماهم بخیر
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh