eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
352 دنبال‌کننده
28.9هزار عکس
11.3هزار ویدیو
140 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 📝 (تبسم) ♥️ وقتی تماس را قطع کرد در حالی که با غرور به ما نگاه میکرد گفت: _الان نامزدم میاد و تکلیفمون رو روشن میکنه.البته پیشنهاد میکنم خودتون قبل اینکه پویا بیاد برید. پریا که انگار کمی نگران بود گفت: _فامیل این نامزد محترمتون چیه؟ روژان تا لب باز کرد که فامیلش را بگوید صدای ایفون بلند شد.پس فقط گفت: _الان خودش میاد هم خودشو معرفی میکنه و هم شما رو تا بیرون راهنمایی میکنه در حالی که با تکبر میخندید به سمت در ورودی رفت . شهره با همان خشم و عصبانیتی که داشت به من زل زده بود.پریا زیادی مشکوک میزد با نگرانی نگاهش را بین من و درب ورودی میچرخاند.از پریایی که من میشناختم این ترس بعید بود. با صدای روژان که کسب را به داخل تعارف میکرد به سمت درب ورودی چرخیدم.اول چشمانم به کفش های کسی که وارد شد افتاد.همانطور که نگاهم را بالا می آوردم با خودم میگفتم چقدر هیکلش آشناست.نگاهم را از دستان و هیکل ورزشکاریش بالا آوردم و نگاهم با دوچشم آشنا گره خورد. دنیا دور سرم چرخید باورم نمیشد پویایی که روژان با افتخار میگفت نامزدش است پویای گذشته من باشد. با اولین قطره اشکی که از چشمانم فرو ریخت پاهایم سست شد و روی زمین زانو زدم. صدای داداش گفتن پریا توی گوشم اکو میشد و صدای پویا که با ناباوری مرا صدا میزد . متوجه میشدم که کنارم دوزانو نشست و مرا صدا میزد ولی من با خاطرات روزهای خوشم با او عرق شده بودم. صدای فریادش را که از روژان یک لیوان اب طلب میکرد را میشنیدم ولی انگار نمیشنیدم. چشمم به چشمان پر از اشکش افتاد و گفتم: _تو لبخندی زد و گفت: _اره منم.پویا میخواستم دستم را بالا ببرم و اشکهایش را پاک کنم ولی به یاد می آوردم که او دیگر پویای من نیست .او الان فقط یک غریبه ی زیادی آشناست . چشمانم را با درد بستم .با کمک پریا از روی زمین بلند شدم و به شهره نگاه کردم و گفتم: _خواهش میکنم راستش رو بگید .چرا واسه پدرم پاپوش درست کردید؟بابا عماد من الان دیگه زنده نیست و خبر نداره که تمام این سالها تو واسش پاپوش درست کردی. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 (تبسم) ♥️ شهره که انگار با شنیدن خبر فوت بابا شوکه شده بوددبا ناباوری گفت: _چی؟دکتر مرده؟ با عصبانیت داد زدم: _اره بابای مهربونم خیلی وقته که دیگه نیست.از چی می ترسید تو رو خدا راستشو بگید.شما بجز زندگی بابام زندگی و آینده منو هم نابود کردید به پویا اشاره کردم و گفتم: _همین اقایی که دخترت با غرور میگه نامزدمه و شما ازش خواستید بیاد من و خواهرش رو بندازه بیرون یه روزی نامزد من بود. پویا با بهت گفت: _چییییییی؟نامزد؟من و روژان خانممممم!!! نگاه از پویای متعجب گرفتم و گفتم: _همون پاپوش سالها پیش شما باعث شد من از عشقم بخاطر زندگی مادرم بگذرم و با کسی ازدواج کنم که فقط منو بخاطر ارثیه ام میخواست. شما باعث شدی خانم. شمایی که نمیدونم سر چه دشمنی باعث شدی خان بابا تمام این سالها با پدرم خوب رفتار نکنه . شما باعث شدید خان بابا منو تهدید کنه یا ازدواج یا فاش کردن خیانتی که پدرم روحش هم از اون خبر نداشت. میفهمید شما با پاپوشتون زندگی و آینده منو خراب کردید شهره که دیگه مقاومتش شکسته بود در حالی که گریه میکرد گفت: _من عاشق بابای روژان بودم. _منم عاشق بودم ولی بخاطر زندگی مادرم مجبور شدم با مردی ازدواج کنم که بخاطر اینکه حاضر نبودم مثل اون با هر نامحرمی دست بدم و برقصم ,من بدبخت رو تا میخواست زد و تو یه اتاق حبسم کرد و منتظر مرگم شد. مردی که اونقدر بی غیرت بود که من,زنشو,میخواست ببخشه به دوستش. که اگه فرارنکرده بودم الان نابود شده بودم.وقتی برای بابای بی گناه من پاپوش درست میکردید,فکرش رو هم نمیکردید که با اون کارتون باعث نابودی زندگی چندنفر میشیدفقط به خودتون فکرکردید. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 (تبسم) ♥️ _من اون روزا عاشق فرامرز بودم ولی فرامرز عاشق مادرت بود. شبی که خبر ازدواج مادرت رو شنیده بود حالش خیلی بد بود . اومد در خونه من و ازم یک دارو خواست تا آرومش کنه.خب من عاشقش بودم نمیتونستم با اون حال ببینمش اجازه دادم بیاد تو خونه.بهش آرامش بخش تزریق کردم و اون راحت خوابید.صبح که بیدار شد من تمام سعیم رو کردم که با محبتها و توجه هام جذبش کنم.فرامرز میدونست من عاشقش هستم. اون روز گذشت تا اینکه بعد چند روز دوباره پیداش شد.گفت اگه کمک کنم دکتر رو پیش چشم مادرت و خان بابات خراب کنم باهام ازدواج میکنه.منم که فقط رسیدن به اون واسم مهم بود قبول کردم .قرارشد من تو دفتر با پدرت در مورد نامردی دروغین فرامرز صحبت کنم و از اون طرف هم بابای فرامرز که دل خوشی از خان بابات نداشت .با نقشه خان بابات رو بکشونه بهداری.منم جوری حرف میزدم که پدرت شک نکنه و خان بابات فکرکنه منظورم پدرته ولی هیچی اون جوری که فرامرز میخواست پیش نرفت . پدر و مادرت انقدر عاشق هم بودن که نقشه ما نتونست اونها رو از هم جداکنه .فقط باعث شدیم از این روستا برن. بعد از اون من و فرامرز باهم ازدواج کردیم ولی خدا تقاص کارمون رو خیلی زود ازمون گرفت. سال بعد وقتی روژان یک ماهه بود فرامرز دوباره هوایی شده بود و یاد عشق قدیمیش افتاده بود. یک روز گفت دیگه نمیتونه منو تحمل کنه.گفت دلش پیش سلاله است.گفت با با اینکه سلاله ازدواج کرده ولی نمیتونه بدون اون زندگی کنه و تمام اون یک سالی رو هم که با من مونده همیشه سلاله تو قلب و ذهنش بوده و اگه تا تولد روژان صبر کرده فقط بخاطر این بوده که در تموم نه ماه بارداری من دعا میکرده خدا بچه منو شبیه سلاله کنه.اونقدر عاشق بود که نمیتونست باورکنه بچه به سلاله نمیره و منتظر بود با چشم خودش ببینه. وقتی روژان به دنیا اومد فقط یکبار نگاهش کرد وقتی دید شبیه من شده حتی بغلش هم نکرد.وقتی هم که یک ماهه بود مهریه منو داد و گذاشت و رفت. نمیتونی تصور کنی چقدر دلم با بی توجهیاش به روژان میشکست.اگه منو دوست نداشت واسم مهم نبود چون من به اندازه هردومون دوسش داشتم و همین برای هردومون کافی بود ولی اینکه بچه اش رو نخواد نابودم میکرد. وقتی رفت بیشتر شکستم فقط به عشق روژان زنده بودم و امید داشتم که یک روز برمیگرده ولی یک روز خبر آوردن که خودکشی کرده . وقتی رفتم خونه اش ,همه جاپر بود از عکس های مادرت.مشخص بود بدون اینکه مادرت متوجه بشه عکس گرفته. همه عکس ها رو ریخته بود رو زمین و خودش هم کنار اونا جون داده بود,رگ دستاش رو زده بود.من عاشق مردی بودم که دیوانه وار عاشق کسی دیگه بود. صدای گریه شهره بلند شد.باورم نمیشد که فرامرز انقدر مادرم را دوست داشته که از پاره تنش هم گذشته باشد. شهره در حالی که گریه میکرد گفت: بعد از خودکشی فرامرز سکته کردم و نتونستم دیگه خوب راه برم ولی هشت سال بعد کلا پاهام از کار افتاد و من مهمون این ویلچر شدم. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 (تبسم) ♥️ پریا از ماشین پیاده شد و به داخل خانه رفت . پویا به راه افتاد,چشمانم را بستم.نمیدانستم مقصد کجاست کلی هنوز هم بیشتر از چشمانم به پاکی پویا ایمان داشتم. پویا بعد از گذر از یک مسیر پر پیچ و خم وارد یک کوچه شد و هرچه بالاتر میرفت سربالایی هم بیشتر میشد تا اینکه دیگر کوچه انقدر باریک شد که نمیشد با ماشین مسیر را ادامه داد.پویا ماشین را گوشه ای پارک کرد و گفت: _ثمین لطفا پیاده شو چادرم را مرتب کردم و با پویا همراه شدم .تمام مسیر پر بود از سنگ های ریز و درشت. من با آن کفش های پاشنه دارم نمیتوانستم به راحتی راه بروم .چندبار نزدیک بود زمین بخورم که پویا گوشه چادرم را گرفت و مانع افتادنم شد. به هر سختی بود بالا رفتیم و بالاخره رسیدیم. یک ابشار بسیار زیبا انجا قرارداشت که اطرافش پر بود از درختهای سر به فلک کشیده ,دست کمی از بهشت نداشت. پویا در حالی که به تک درخت کنار آبشار تکیه زده بود .به من نگاهی انداخت و گفت: _ثمین خانم .تعریف کن.همه اتفاق هایی که افتاده رو تعریف کن. روی تخته سنگی که کنار چشمه بود نشستم و گفتم: _گفتنی ها رو گفتم.فکرکنم بهتره الان برگردیم.حتما الان با این اوضاعی که پیش اومده نامزدتتون بهتون احتیاج داره _ثمییییییین _چرا داد میزنید؟چیزی نیست که بخوام بگم.منو برگردونید لطفا ؟فکرکنم لازمه واست توضیح بدم که من با اون خانم هیچ نسبتی ندارم.اصلا علاقه ای هم به اون ندارم. از تو یکی انتظار نداشتم که فکرکنی من عاشق یکی دیگه شدم.مگه آدم چندبار عاشق میشه. _بگذریم آقا پویا.بهتره بریم پریا تنهاست . _کجا بانو .شما هنوز واسه من تعریف نکردی چه اتفاقی برات افتاده _چیو باید تعریف کنم وقتی همه چیز رو شنیدیدو فهمیدید . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . #💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 (تبسم) ♥️ دیگر توان شنیدن رنج های کسی که برایذپدرم پاپوش درست کرده بود را نداشتم . بلند شدم و چادرم را به زحمت مرتب کردم و به راه افتادم. پریا هم پا به پای من به راه افتاد. پویا ,مرد روزهای خوش گذشته ام انگار با شنیدن سرگذشت زندگیم متاثر شده بود فقط با چشمانی نگران نگاهم میکرد. هنوز هم میشد مثل سابق از چشمانش حرف دلش را خواند . از نگاهش میفهمیدم که میخواهد همه رنج هایم را تکذیب کنم ولی روزهای سخت گذشته مت از هرچیزی واقعی تر بود . از کنار پویا گذشتم و به سمت ماشین رفتم. سوییچ را به پریا دادم تا رانندگی کند . من با این حال و روز حوصله خودم را نداشتم چه رسد به رانندگی. هنوز راه نیفتاده بودیم که پویا در عقب را باز کرد و نشست. سرم را به صندلی تکیه دادم و چشمانم را بستم.حوصله بحث کردن نداشتم. پریا به عقب برگشت و گفت: _آقا پویا نگفته بودید نامزد کردید و اینجا نقش بادیگارد روژان خانم رو بازی میکنید. قبل از اینکه پویا جواب بدهد گفتم: _پریا جان نمیخوام تو بحث خانوادگیتون مداخله کنم ولی آقا پویا حق دارن واسه زندگیشون تصمیم بگیرن .عشق که اجازه نمیخواد پیش میاد.اتفاقا خیلی بهم میومدن.درسته من با اونا مشکل دارم شما که باهم مشکلی ندارید. _ثمین تو دیگه چرا این حرف رو میزنی؟ندیدی خانوم چه کلاسی میزاشت که الان نامزدم میاد میندازتون بیرون.ورد زبونش نانزدم نامزدم بود _پریا جان منم اگه تو چنین موقعیتی قرار میگرفتم حتما به نامزدم زنگ میزدم تا کمکم کنه.پی لطفا ادامه نده _من نمیتونم ادامه ندم ثمین .من نمیفهمم دختر خوب قحط بود.اصلا بدون اجازه بابا چطوری تونستی یواشکی نامزد کنی؟ پویا ناگهان عصبانی شد و از پاشین پیاده شد . فکرمیکردم میخواهد تنها برود ولی با کمال تعجب در جلو ماشین را باز کرد و با عصبانیت به پریا گفت: _پریا بیا پایین پریا هم که انگار فهمیده بود زیاده روی کرده پیاده شد و به دستور پویا روی صندلی عقب نشست. پویا نشست و به راه افتاد. از چند کوچه گذشتیم و جلو یک خانه نگه داشت.,دسته کلیدش را داد به پریا و گفت: _پریا برو پایین .امشب اینجا می مونید بعد باهم برمیگردیم. سریع گفتم: _پریا میخواد بمونه ایرادی نداره من تنها بر می گر.... چنان با اخم نگاهم کرد که خفه شدم و ادامه ندادم. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 (تبسم) ♥️ پویا نگاهش رابه ابشار دوخت و گفت: _من همیشه فکرمیکردم خوشبختی.هربار که دلتنگت میشدم بهخودم نهیب میزدم که حق ندارم به ناموس یکی دیگه فکرکنم.وقتی شبا کابوس میدیدم که اشک میریزی وقتی بیدار میشوم واست آیت الکرسی میخوندم و باخودم میگفتم شوهرت نمیزاره آب تو دلت تکون بخوره. اون لعنتی به من قول داد که مواظبت باشه و هیچ وقت اشکتو در نیاره.گفتم اگه اشکتو دربیاره دودمانش رو به باد میدم . میدونی چه حس بدیه فکرکنی کسی که همه زندگیت بوده تمام مدت زجر میکشیده و تو با خیال خام خودت فکرمیکردی اون الآن حالش خوبه.خودمو مقصر میدونم اگه من کوتاه نمیومدم و به عاقل بودن تو اعتماد نمیکردم الان حال روز هیچ کدوممون این نبود. _اره من یه دختر بی عقلم که به پدر خودش شک کرد.اونقدر احمق که به خودش زحمت نداد بره تحقیق کنه.فقط با حماقتاش همه عزیزانش و زندگیش رو نابود کرد و فقط صورت مسئله رو پاک کرد به جای رسیدن به جواب. نمیتونید درک کنید چقدر دلتنگشونم.نمیتونید درک کنید چقدر بی تاب آغوش مامانم دم .نمیتونید درک کنید چقدر دلتنگ داداش کوچولوم شدم.شما نمیتونید حال منو درک کنید .ازه حق با شماست من یه احمقم. از روی سنگ بلند شدم و چادرم را مرتب کردم و در حالی که اشک میریختم به راه افتادم و گفتم: _خدانگهدار _من کی گفتم تو احمقی اخه.من احمقم که ازت دست کشیدم.ثمین به خدا بسه.این همه مدت تنهایی سخته دیگه نمیتونم بدون تو زندگی کنم.من بهترین روزهای زندگیم رو با تو گذروندم .بدترین روزهای زندگیم رو هم به یادت گذروندم.ثمین این جدایی رو تموم کن.الان هیچ کس نیست که مجبورت کنه تنهام بزاری _آقا پویا .دیگه زندگی برای من تموم شده اس.من دیگه اون ثمین سابق نیستم مثل اون موقع شاد و سرزنده نیستم.الان فقط یک زن مطلقه و افسرده ام. اقا پویا شما مقصر نیستید این حس ترحم رو بزارید کنار راه زندگی من و شما خیلی وقته ازهم جداست. _باورم نمیشه انقدر سنگدل شده باشی که اسم علاقه منو بزاری ترحم.ممنونم واقعا.از کی تا حالا اسم عشق و دوست داشتن میزارن ترحم _من فقط ترحم میبینم.خدانگهدار . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 (تبسم) ♥️ بدون توجه به صدا کردن های پویا,به سمت پایین به راه افتادم . صدای قدمهایش را می شنیدم که به من نزدیک میشد ولی بدون توجه به او راهم را ادامه دادم. پویا نزدیکم رسید و بامن هم قدم شد. کمی نگذشته بود که گفت: _میگم واقعا نمیشه وایسی باهم دو دیقه حرف بزنیم؟ _سکوت _یادته اون موقع ها وقتی حرصت میدادم چقدر لذت میبردم و تو همش میگفتس پویا سادیسم داری؟من سادیسمی رو قبول نداری؟ _سکوت _خانم رادمنش افتخار هم صحبتی نمیدید؟ _سکوت _ببین بانو میشه منو به غلامی قبول کنی .قول میدم غلام خوبی باشم برات.ببین ظرفا رو من میشورم..اصلا خودم نوکرتم واست غذا هم درست میکنم.نمیزارم آب تو دلت تکون بخوره.قبوله؟ _سکوت قدیما میگفتن سکوت علامت رضاست.خب پس مبارکه در حالی که خودم را کنترل میکردم تا به حرفهای پویا نخندم به سمتش برگشتم و گفتم: _جواب من منفیه.لطفا دیگه ادامه ندید از کنارش گذشتم و از او دور شدم . پویا با صدای بلند گفت: _این بار کوتاه نمیام ثمین خانم.نمیزارم بدبختم کنی.به جون خودت قسم که به دنیا نمیدم ,بجز تو با هیچ کس ازدواج نمیکنم و قلم پای اونی که بیاد خواستگاری رو خورد میکنم.دیگه نمیزارم زندگی جفتمون رو خراب کنی .ثمین به خدای احد و واحد اگه بگی فقط یک درصد دلت بامن نیست و دوسم نداری میزارم از ایران میرم.جوابمو بده بگو جان پویا دوسم نداری؟بگو مرگ پویا دوسم نداری؟ وقتی پای جون عشق اول و آخرت میاد وسط دیگه نمیدونی چیکارکنی.بدون اینکه برگردم عقب همونجا منتظر شدم تا بیاد. پویا روبه رویم ایستاد و گفت: _خودت میدونی چقدر دوست داشتم.تمام اون مدتی که تو رفتی من به این روستا پناه آوردم تا فراموشت کنم. تا فکرم نره سمت ناموس یکی دیگه. نمیدونی چقدر عذاب وجوان میگرفتم هروقت به لحظه هایی که با تو بودم فکرمیکردم.هربار استغفار میکردم ولی مگهاین دل دیوونه گناه حالیش میشد. به جون خودت بین من و اون خانم هیچی نبوده و نخواهد بود. من فقط چون مستاجرشون بودم هرموقع کمک لازم داشتن به کمکشون میرفتم. به خداوندی خدا اصلا نه درست دیدمش و نه ازش خوشم میادچه برسه بخوام باهاش نامزد کنم اونم بدون اطلاع خانواده. از وقتی دیدمت انگار دوباره زنده شدم ,دوباره میتونم نفس بکشم.دوباره میتونم بخندم.مرگ پویا این بار رهام نکن.بزار کنارت بمونم .بزار خوشبخت بشم.التماست میکنم این بار کوتاه نیا و تنهام نزار. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . #💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 (تبسم) ♥️ پویا در خانه اش را باز کرد و من را به داخل راهنمایی کرد پریا با دیدن من به سمتم آمد و گفت: _ثمین جان خوبی؟چرا رنگت پریده؟ پویا عصبانی به پریا توپید و گفت: _مگه نمیبینی حالش بده .بدو برو واسش یک لیوان آب قند بیار پریا که تعجب کرده بود گفت: _چشم داداش چرا عصبانی میشی حالا. پریا به سمت آشپزخانه رفت و با یک لیوان آب قند برگشت. من با راهنمایی پویا به اتاق خوابش رفتم و روی تخت نشستم. پریا لیوان آب قند را به لبم نزدیک کرد و گفت: _بیا اینو بخور .این چه قیافه ایه واسه خودت درست کردی؟این دراکولا چشه؟ از دراکولا خطاب شدن پویا خنده ام گرفت ولی همه سعیم را میکردم تا بلند نخندم ولی تلاشم بی فایده بود چون با دیدن قیافه متعجب پویا آهسته خندیدم که پویا و پریا هم به خنده افتادند. پریا گونه ام را بوسید و مانند مردان بی حیا گفت: _ای جوووون.عروس ننم میشی عشقم پویا که هنوز با لبخند به من نگاه میکرد گفت: _غصه نخور ان شاءالله تا شب عروس ننه اتون هم میشه با تمام شدن حرفش برای من ابرو بالا انداخت.هم خنده ام گرفته بود و هم متعجب بودم که پسر سر به زیر گذشته کجا رفته.پویا کی انقدر اهل شیطنت کردن شده بود . با خجالت نگاهم را از پویا گرفتم و به پریایی چشم دوختم که با دهانی باز نگاهش بین من و پویا در جریان بود. پویا به پریا گفت: _ببند پشه نره عزیزم و بعد در حالی که لبخند میزد از اتاق خارج شد. پریا که تازه به خودش آمده بود گفت: _به جون خودم بعد اون سفر شمال من هیچ وقت نه خنده پویا رو دیدم و نه شیطنتاش رو .راستش بگو چی بهش گفتی انقدر شارژ شده بلا _پریا جان اجازه میدی کمی بخوابم حالم خوب نیست بعدا حرف میزنیم _باشه عزیزم میرم ولی بیدار شدی باید پاسخگو باشی مسئول عزیز خندیدم و گفتم: _چشم خانم محترم . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 (تبسم) ♥️ پریا که از اتاق خارج شد .حس فضولی ام گل کرده بود ,دلم میخواست وجب به وجب اتاق پویا را زیر و رو کنم ولی حس بلند شدن نداشتم. با چشم دورتا دور اتاقش را از نظر گذراندم. روی دیوار چند تابلو نقاشی از یک دختر بود که انگار در مه محو میشد .تابلو حس خوبی را به تماشاگر القا نمیکرد. بی خیال فضولی شدم و چشمانم را بستم. تازه میتوانستم بوی عطر روتختی را احساس کنم. ببوی همان عطری را میداد که خودم برای پویا خریده بودم . نمیدانم کی خوابم برد,وقتی از خواب بیدار شدم صدای پچ پچ به گوش میرسید . از روی تخت پاشدم.چادرم را سرم کردم و از اتاق خارج شدم. در کمال تعجب عمو و خاله به انجا آمده بودند.هنوز کسی متوجه حضور من نشده بود . بلند سلام کردم,خاله به سمتم آمد و مرا در اغوش کشید و گفت: _سلام به روی ماهت عزیزم.خوبی فدات شم؟دخترم واسه فوت خانواده ات متاسفم .بهت تسلیت میگم عزیزم.ان شاءالله غم آخرت باشه عزیزم _سلام خاله جان .ممنونم شما خوبید؟ عمو در حالی که مثل همیشه لبخند بر لب داشت گفت: _خوبی دخترم _ممنونم عموجون خوبم _شنیدم دختر صفدری میخواسته با ماشین بهت بزنه.به پویا هم گفتم نباید کوتاه میومدید.باید میرفتید وشکایت میکردید ولی انگار تو راضی نبودی _نمیدونم شاید حق داشت .من شاید سر تهمت مادرش آینده ام تباه شد ولی اون همه بچگیش زجر کشیده .بهش حق میدم که منو باعث از بین رفتن زندگیش بدونه. پویا نگاهی به من کرد و گفت: _مسیر آینده ات شاید پر پیچ و خم شده باشه ولی تباه نشده اینو هیچ وقت فراموش نکن.من آینده ات رو تغییر میدم خاله مرا به آغوش کشید و گفت: _شما برو با بزرگترت بیا.من دختر به تو نمیدم.پسره پررو پویا مثل پسر بچه های مظلوم گفت: _مامان جونم دلت میاد؟ خاله خندید و گفت: _راستشو بگم نه دلم نمیاد.ثمین جان عروس من میشی.هرچند تو دخترمونی سرم را پایین انداختم و گفتم: _خاله جون ان شاءالله خدا یه عروس خوب قسمتتون میکنه.من لیاقت عروس خانواده شما بودن رو ندارم _دیگه نشنوم.تو از اول هم عروس خودم بودی.کی بهتر از تو؟کی با لیاقت تر از تو.ثمین جان دلمو نشکن .جواب مثبت بده بزار این پسر دیوونه من هم سر و سامون بگیره و برگرده سرخونه و زندگیش _اخه -اخه نداره.پریا اون شیرینی رو بیار عروسم دهنش رو شیرین کنه . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . #💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 (تبسم) ♥️ پریا که از اتاق خارج شد .حس فضولی ام گل کرده بود ,دلم میخواست وجب به وجب اتاق پویا را زیر و رو کنم ولی حس بلند شدن نداشتم. با چشم دورتا دور اتاقش را از نظر گذراندم. روی دیوار چند تابلو نقاشی از یک دختر بود که انگار در مه محو میشد .تابلو حس خوبی را به تماشاگر القا نمیکرد. بی خیال فضولی شدم و چشمانم را بستم. تازه میتوانستم بوی عطر روتختی را احساس کنم. ببوی همان عطری را میداد که خودم برای پویا خریده بودم . نمیدانم کی خوابم برد,وقتی از خواب بیدار شدم صدای پچ پچ به گوش میرسید . از روی تخت پاشدم.چادرم را سرم کردم و از اتاق خارج شدم. در کمال تعجب عمو و خاله به انجا آمده بودند.هنوز کسی متوجه حضور من نشده بود . بلند سلام کردم,خاله به سمتم آمد و مرا در اغوش کشید و گفت: _سلام به روی ماهت عزیزم.خوبی فدات شم؟دخترم واسه فوت خانواده ات متاسفم .بهت تسلیت میگم عزیزم.ان شاءالله غم آخرت باشه عزیزم _سلام خاله جان .ممنونم شما خوبید؟ عمو در حالی که مثل همیشه لبخند بر لب داشت گفت: _خوبی دخترم _ممنونم عموجون خوبم _شنیدم دختر صفدری میخواسته با ماشین بهت بزنه.به پویا هم گفتم نباید کوتاه میومدید.باید میرفتید وشکایت میکردید ولی انگار تو راضی نبودی _نمیدونم شاید حق داشت .من شاید سر تهمت مادرش آینده ام تباه شد ولی اون همه بچگیش زجر کشیده .بهش حق میدم که منو باعث از بین رفتن زندگیش بدونه. پویا نگاهی به من کرد و گفت: _مسیر آینده ات شاید پر پیچ و خم شده باشه ولی تباه نشده اینو هیچ وقت فراموش نکن.من آینده ات رو تغییر میدم خاله مرا به آغوش کشید و گفت: _شما برو با بزرگترت بیا.من دختر به تو نمیدم.پسره پررو پویا مثل پسر بچه های مظلوم گفت: _مامان جونم دلت میاد؟ خاله خندید و گفت: _راستشو بگم نه دلم نمیاد.ثمین جان عروس من میشی.هرچند تو دخترمونی سرم را پایین انداختم و گفتم: _خاله جون ان شاءالله خدا یه عروس خوب قسمتتون میکنه.من لیاقت عروس خانواده شما بودن رو ندارم _دیگه نشنوم.تو از اول هم عروس خودم بودی.کی بهتر از تو؟کی با لیاقت تر از تو.ثمین جان دلمو نشکن .جواب مثبت بده بزار این پسر دیوونه من هم سر و سامون بگیره و برگرده سرخونه و زندگیش _اخه -اخه نداره.پریا اون شیرینی رو بیار عروسم دهنش رو شیرین کنه . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . #💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 (تبسم) ♥️ از این همه مهربانی خاله متعجب بودم. از وقتی پویا به من پیشنهاد ازدواج داده بود هرچند دلم میخواست همان لحظه به او با عشق جواب مثبت بدهم ولی میترسیدم از مواجه خاله و عمو با این اتفاق. میترسیدم فکرکنند من خودم را به پویا غالب کرده ام. مطمئنن هر خانواده دیگری اگر می بود با این که تک پسرشان با یک زن مطلقه که خانواده اش رو هم از دست داده,ازدواج کند بخاطر حرف مردم هم که شده مخالفت میکردند ولی خاله و عمو تمام معادلات ذهنی مرا بهم ریختند. پریا ظرف شیرینی را روبه رویم گرفت و گفت: _بفرمایید عروس خانم _ممنون نمیخورم -بخور عزیز من از صبح هیچی نخوردی.دوباره از حال بری کی میخواد جواب اون اقای نگران رو بده ؟ها؟ نگاهی به پویا انداختم که به مبل تکیه داده بود و به من نگاه میکرد. خاله رو به پریا کرد و گفت: _یعنی چی از صبح هیچی نخورده.پویا به جای اینکه بر و بر به عروسم زل بزنی بیا راهنماییش کن تو اتاقت تا کمی استراحت کنه.کمی هم باهم حرف بزنید ولی وای به حالت اگه خسته اش کنی.من و پریا هم میریم شام رو آماده کمیم _چشم مامان خانم.ثمین جان پاشو تا مامانم نکشتم خجالت زده سرم را پایین انداختم و بلند شدم و همراه با پویا به سمت اتاقش رفتیم .وقتی وارد اتاق شدیم پویا گفت: _قدیما عروس خانم آقا دوماد رو دعوت میکرد به اتاقش الان برعکس شده بعد هم در حالی که میخندید به من نگاه میکرد. به زور لبخند خجالت زده ای ,زدم و گفتم: _ببخشید دیگه _چه خانوم سربه زیری دارم من.ثمین بانو شرایطت چیه؟از من چه انتظاراتی داری؟ _-خب شرایط خاصی ندارم. شما چی؟ _منم هیچی خب پس مبارکه .وااای _چیزی شده؟ _به قول مامان خاک بر سر صدام.یادم رفت بهت بگم بشین رو تخت و استراحت کن.مثلا ضعف داری و مامان به من سپرده مواظبت باشم .بیا برو رو تخت دراز بکش منم رو مبل میشینم. _نه خوبه راحتم _ولی من ناراحتم بدو سریع .هرچی آقاتون میگه بگو چشم _چشم _بالاخره جواب مثبت رو گرفتم .هورااااا مبارکم باشه.من برم ببینم مامان به چیزی احتیاج نداره.تو هم استراحت کن. _من با اجازه اتون میخوام اول نمازم رو بخونم.اگه میشه یه مهر به من بدید؟ _اجازه منم دست شماست بانو.جانمازم تو کشو اول میز هست.با اجازه پویا که رفت به سرویس بهداشتی داخل اتاق رفتم و وضو گرفتم و بعد به نماز ایستادم.از خدا بخاطر دوباره بخشیدن پویا تشکر کردم و آینده رو بخدا سپردم چون مطمئنم خدا بهترین ها را برای بنده هایش میخواهد. صبح زود همگی آماده برگشت به تهران بودیم که پویا رو به عمو کرد و گفت: _بابا همین نزدیکی ها یه مسجد هستش.اول بریم بین من و خانومم خطبه عقد بخونن بعد شما دخترتون رو ببرین.منم خانومم رو میبرم عمو که خنده اش گرفته بود اخمی کرد و گفت: _چشمم روشن پسره چش سفید.چه خانومم خانوممی میکنه.بزار بهت جواب مثبت بده بعد _جواب مثبتم میده پدر من.شما بیا بریم مسجد پویا نیستم . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 (تبسم) ♥️ خاله گوش پویا را پیچاند و گفت: _چه بلبل زبون هم شده .خجالت بکش از کی تا حالا رو حرف بابات حرف میزنی؟ _مامان ول کن گوشمو جون پویا.ثمین خانم همسر دراز گوش نمیخواد بخدا.بعدشم.میترسم این بارهم از دستش بدم .جون پویا اذیت نکنید دیگه پریا کنار گوشم گفت: _خداشانس بده ببین چطوری واسه رسیدن بهت بال بال میزنه لبخندی زدم و سرم را پایین انداختم .عمو نگاهی به من کرد و گفت: _ثمین بابا نظر تو چیه؟ _هرچی بابا احمدم بگه. و این چنین شد که همگی راهی مسجد شدیم . عمو احمد پیش نماز مسجد را خبر کرد. من و پویا کنار هم نشستیم و حاج اقا خطبه بین ما را قرائت کرد .این چنین شد که من و پویا بعد یک سال و خورده ای به عقد هم درآمدیم و اینبار کسی جز خداوند نمیتوانست باعث جدایی ما شود. لحظه ای که خطبه خوانده میشد وجود خانواده ام را در حالی که لبخند بر لب دارند را احساسم میکردم. مطمئنم انها هم از اینکه من و پویا باهم ازدواج کردیم شادمان هستند. از مسجد که خارج شدیم پویا گفت: _بابا اگه اجازه بدید من و ثمین فردا عصر راه بیفتیم _باشه بابا جان .مواظب دخترم باش _چشم از جونمم بیشتر مراقبشم شما خیالتون راحت. خاله به سمتم آمد و همان انگشترنشانی که بار اول به انگشتم کرده بود را دوباره درون انگشتم کرد.بعد از خداحافظی با همه,انها راهی تهران شدند. پویا دستم را گرفت و بوسید سپس گفت: _ثمینم بریم ابشار _بریم .منم دوست دارم دوباره ببینم. با پویا به سمت آبشار به راه افتادیم. وقتی به همان کوچه باریک رسیدیم پویا ماشین را پارک کرد. در حالی که دست هم را گرفته بودیم به سمت آبشار به راه افتادیم. پویا از آرزوهایش گفت,از اینکه دلش یک خانواده پرجمعیت میخواهد .از همه لحظات سختی که بی من گذرانده بود,سخن گفت. من نیز همه خاطرات تلخ گذشته را برایش تفگعریف کردم. از برادر جدیدم و لطف بی کرلنش گفتم و او نیز ابراز کرد بی صبرانه مشتاق دیدار برادر و نجات دهنده من است. از اینکه از او انتظاردارم همیشه به من و مقدساتم اعتماد کند و هیچ گاه تنهایم نگذارد,سخن گفتم. بالاخره به آبشار رسیدیم . پویا روبه رویم ایستاد بوسه ای بر پیشانی ام نهاد و سپس در حالی که دستم را روی قلبش نگه داشته بود گفت: _ثمینم .بانوی زیبای من .این قلب تا وقتی توکنارم باشی میتپه.من زندگی رو بدون تو نمیخوام.در این مدت دوری انقدر درد کشیدم که دیگه توان حتی یک ثانیه دوری ازت رو ندارم.ثمینم بیشتر از گذشته ها دوستت دارم در حالی که از این همه عشق پویا لذت میبردم,همان دستش که روی دستم بود را بالا بردم و بر ان بوسه زدم و گفتم: _من بدون تو پر از خالیم.زندگی بدون تو برام از جهنم سختتره.تا دنیا دنیاست دوستت دارم پویای من. پویا در حالی که دستش را دور شانه ام حلقه کرده بود گفت: _به قول شاعر.اگر تو نبودی من بی دلیل ترین اتفاق زمین بودم /تو هستی و من محکمترین بهانه ی خلقت شدم. _به قول شاعر ,تمان مهربانی ها را میگیرم و از ان فرشته ای میسازم همچون تو.پویای من پایان.اسفند/1396 ساعت 1:45 دقیقه بامداد . . . ادامه دارد... 🙄😳🤔 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh