📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_صد_سی_دو
پریا از ماشین پیاده شد و به داخل خانه رفت .
پویا به راه افتاد,چشمانم را بستم.نمیدانستم مقصد کجاست کلی هنوز هم بیشتر از چشمانم به پاکی پویا ایمان داشتم.
پویا بعد از گذر از یک مسیر پر پیچ و خم وارد یک کوچه شد و هرچه بالاتر میرفت سربالایی هم بیشتر میشد تا اینکه دیگر کوچه انقدر باریک شد که نمیشد با ماشین مسیر را ادامه داد.پویا ماشین را گوشه ای پارک کرد و گفت:
_ثمین لطفا پیاده شو
چادرم را مرتب کردم و با پویا همراه شدم .تمام مسیر پر بود از سنگ های ریز و درشت.
من با آن کفش های پاشنه دارم نمیتوانستم به راحتی راه بروم .چندبار نزدیک بود زمین بخورم که پویا گوشه چادرم را گرفت و مانع افتادنم شد.
به هر سختی بود بالا رفتیم و بالاخره رسیدیم.
یک ابشار بسیار زیبا انجا قرارداشت که اطرافش پر بود از درختهای سر به فلک کشیده ,دست کمی از بهشت نداشت.
پویا در حالی که به تک درخت کنار آبشار تکیه زده بود .به من نگاهی انداخت و گفت:
_ثمین خانم .تعریف کن.همه اتفاق هایی که افتاده رو تعریف کن.
روی تخته سنگی که کنار چشمه بود نشستم و گفتم:
_گفتنی ها رو گفتم.فکرکنم بهتره الان برگردیم.حتما الان با این اوضاعی که پیش اومده نامزدتتون بهتون احتیاج داره
_ثمییییییین
_چرا داد میزنید؟چیزی نیست که بخوام بگم.منو برگردونید لطفا
؟فکرکنم لازمه واست توضیح بدم که من با اون خانم هیچ نسبتی ندارم.اصلا علاقه ای هم به اون ندارم. از تو یکی انتظار نداشتم که فکرکنی من عاشق یکی دیگه شدم.مگه آدم چندبار عاشق میشه.
_بگذریم آقا پویا.بهتره بریم پریا تنهاست .
_کجا بانو .شما هنوز واسه من تعریف نکردی چه اتفاقی برات افتاده
_چیو باید تعریف کنم وقتی همه چیز رو شنیدیدو فهمیدید
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh