eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
358 دنبال‌کننده
32هزار عکس
13.6هزار ویدیو
155 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 📝 (تبسم) ♥️ پریا که از اتاق خارج شد .حس فضولی ام گل کرده بود ,دلم میخواست وجب به وجب اتاق پویا را زیر و رو کنم ولی حس بلند شدن نداشتم. با چشم دورتا دور اتاقش را از نظر گذراندم. روی دیوار چند تابلو نقاشی از یک دختر بود که انگار در مه محو میشد .تابلو حس خوبی را به تماشاگر القا نمیکرد. بی خیال فضولی شدم و چشمانم را بستم. تازه میتوانستم بوی عطر روتختی را احساس کنم. ببوی همان عطری را میداد که خودم برای پویا خریده بودم . نمیدانم کی خوابم برد,وقتی از خواب بیدار شدم صدای پچ پچ به گوش میرسید . از روی تخت پاشدم.چادرم را سرم کردم و از اتاق خارج شدم. در کمال تعجب عمو و خاله به انجا آمده بودند.هنوز کسی متوجه حضور من نشده بود . بلند سلام کردم,خاله به سمتم آمد و مرا در اغوش کشید و گفت: _سلام به روی ماهت عزیزم.خوبی فدات شم؟دخترم واسه فوت خانواده ات متاسفم .بهت تسلیت میگم عزیزم.ان شاءالله غم آخرت باشه عزیزم _سلام خاله جان .ممنونم شما خوبید؟ عمو در حالی که مثل همیشه لبخند بر لب داشت گفت: _خوبی دخترم _ممنونم عموجون خوبم _شنیدم دختر صفدری میخواسته با ماشین بهت بزنه.به پویا هم گفتم نباید کوتاه میومدید.باید میرفتید وشکایت میکردید ولی انگار تو راضی نبودی _نمیدونم شاید حق داشت .من شاید سر تهمت مادرش آینده ام تباه شد ولی اون همه بچگیش زجر کشیده .بهش حق میدم که منو باعث از بین رفتن زندگیش بدونه. پویا نگاهی به من کرد و گفت: _مسیر آینده ات شاید پر پیچ و خم شده باشه ولی تباه نشده اینو هیچ وقت فراموش نکن.من آینده ات رو تغییر میدم خاله مرا به آغوش کشید و گفت: _شما برو با بزرگترت بیا.من دختر به تو نمیدم.پسره پررو پویا مثل پسر بچه های مظلوم گفت: _مامان جونم دلت میاد؟ خاله خندید و گفت: _راستشو بگم نه دلم نمیاد.ثمین جان عروس من میشی.هرچند تو دخترمونی سرم را پایین انداختم و گفتم: _خاله جون ان شاءالله خدا یه عروس خوب قسمتتون میکنه.من لیاقت عروس خانواده شما بودن رو ندارم _دیگه نشنوم.تو از اول هم عروس خودم بودی.کی بهتر از تو؟کی با لیاقت تر از تو.ثمین جان دلمو نشکن .جواب مثبت بده بزار این پسر دیوونه من هم سر و سامون بگیره و برگرده سرخونه و زندگیش _اخه -اخه نداره.پریا اون شیرینی رو بیار عروسم دهنش رو شیرین کنه . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . #💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 (تبسم) ♥️ پریا که از اتاق خارج شد .حس فضولی ام گل کرده بود ,دلم میخواست وجب به وجب اتاق پویا را زیر و رو کنم ولی حس بلند شدن نداشتم. با چشم دورتا دور اتاقش را از نظر گذراندم. روی دیوار چند تابلو نقاشی از یک دختر بود که انگار در مه محو میشد .تابلو حس خوبی را به تماشاگر القا نمیکرد. بی خیال فضولی شدم و چشمانم را بستم. تازه میتوانستم بوی عطر روتختی را احساس کنم. ببوی همان عطری را میداد که خودم برای پویا خریده بودم . نمیدانم کی خوابم برد,وقتی از خواب بیدار شدم صدای پچ پچ به گوش میرسید . از روی تخت پاشدم.چادرم را سرم کردم و از اتاق خارج شدم. در کمال تعجب عمو و خاله به انجا آمده بودند.هنوز کسی متوجه حضور من نشده بود . بلند سلام کردم,خاله به سمتم آمد و مرا در اغوش کشید و گفت: _سلام به روی ماهت عزیزم.خوبی فدات شم؟دخترم واسه فوت خانواده ات متاسفم .بهت تسلیت میگم عزیزم.ان شاءالله غم آخرت باشه عزیزم _سلام خاله جان .ممنونم شما خوبید؟ عمو در حالی که مثل همیشه لبخند بر لب داشت گفت: _خوبی دخترم _ممنونم عموجون خوبم _شنیدم دختر صفدری میخواسته با ماشین بهت بزنه.به پویا هم گفتم نباید کوتاه میومدید.باید میرفتید وشکایت میکردید ولی انگار تو راضی نبودی _نمیدونم شاید حق داشت .من شاید سر تهمت مادرش آینده ام تباه شد ولی اون همه بچگیش زجر کشیده .بهش حق میدم که منو باعث از بین رفتن زندگیش بدونه. پویا نگاهی به من کرد و گفت: _مسیر آینده ات شاید پر پیچ و خم شده باشه ولی تباه نشده اینو هیچ وقت فراموش نکن.من آینده ات رو تغییر میدم خاله مرا به آغوش کشید و گفت: _شما برو با بزرگترت بیا.من دختر به تو نمیدم.پسره پررو پویا مثل پسر بچه های مظلوم گفت: _مامان جونم دلت میاد؟ خاله خندید و گفت: _راستشو بگم نه دلم نمیاد.ثمین جان عروس من میشی.هرچند تو دخترمونی سرم را پایین انداختم و گفتم: _خاله جون ان شاءالله خدا یه عروس خوب قسمتتون میکنه.من لیاقت عروس خانواده شما بودن رو ندارم _دیگه نشنوم.تو از اول هم عروس خودم بودی.کی بهتر از تو؟کی با لیاقت تر از تو.ثمین جان دلمو نشکن .جواب مثبت بده بزار این پسر دیوونه من هم سر و سامون بگیره و برگرده سرخونه و زندگیش _اخه -اخه نداره.پریا اون شیرینی رو بیار عروسم دهنش رو شیرین کنه . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . #💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh