#رمان
#محکم ترین_ بهانه
به"طیــن"سر بزن!
حالِتوخوبمیشود،
بهاندازهدرآغوشِخدابودن
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_چهل_یکم
دوسه روز به رفتنمان به مسافرت مانده بود و من با خوشحالی فراوان وسایلم را برای مسافرت آماده میکردم .
شادمان بودم و غافل از اینکه سرنوشت زندگی را آنگونه که خود دوست دارد برایم رقم میزند.من هنوز در خیالات خوش خود به سر میبردم و بی خبر بودم از آینده ای که در انتظارم بودم
ساعت حدود 21 بود که صدای زنگ آیفون به گوش رسید .دوسه روز از دیدارم با پویا میگذشت .
وقتی صدای آیفون را شنیدم با خود دعا کردم که پویا پشت در باشد.
بی اختیار از اتاقم بیرون آمدم ,جلوی در ایستادم .درحالی که چشمانم را بسته بودم به امید دیدن پویا تا ده شمردم
1 2 3 4 5 6 7 8 9 10
چشمانم را آهسته بازکردم .باورم نمیشد ,رامین پسرخاله ام که در ایتالیا زندگی میکرد ,روبه رویم ایستاده بود .با چشمانی متعجب به او نگاه میکردم با دیدن رامین ترس مبهمی تمام وچودم را فراگرفت .نمیدانم از چه میترسیدم و شاید هم خود را به ندانستن میزدم هرچه بود این ترس و نگرانی رهایم نمی کرد
باصدای مادرم که مرا صدا میکرد به خود آمدم .درحالی که هنوز به رامین نگاه میکردم به او گفتم :سلام
-سلام عزیزم خوبی
-ممنونم .شما خوب هستید ؟حال خاله جان چطوره؟
-ممنونم منم خوبم .ماملن هم خوبه خیلی سلام رسوند از همه بیشتر عزیزجون سلام رسوند و گفت بهت بگم خیلی دلش برات تنگ شده
-سلامت باشند.حال عزیزجون خوبه؟چرا خاله و عزیزجون رو باخودتون نیاوردید؟منم دلم براشون تنگ شده
مامان که به ما نگاه میکرد گفت:ثمین جان نمیخوای رامین رو به داخل خونه دعوت کنی ؟
سپس با چشم به لباس هایم اشاره کرد .تازه به خودم آمدم .من به هوای اینکه پویا آمده بدون چادر و با لباس راحتی به حیاط رفته بودم.با عجله گفتم:
-شرمنده بفرمایید داخل.
و سپس با عجله به اتاقم پناه بردم و بعد از عوض کردن لباسهایم و پوشیدن چادر به پیش انها برگشتم.
مامان به رامین گفت:
-رامین جان میدونم خسته ای اول برو تو اتاقدسهیل کمی استراحت کن وقتی شام حاضر شد صدات میکنم
مادرم رامین را تا اتاق سهیل راهنمایی کرد و بعد به آشپزخانه رفت تا شام را آماده کند .من که از آمدن یکهویی رامین شوکه شده بودم به اتاقم پناه بردم و روی تخت دراز کشیدم .
نمیتوانستم نگرانی و ترس را از خودم دورکنم .چشمانم را بستم تا شاید کمی آرامش پیداکنم ولی ناگهان حرفهای خان بابا درذهنم اکو میشد.او همیشه میگفت :رامین و ثمین باید باهم ازدواج کنند.اخرین باری که این حرفها را از خان بابا شنیده بودم .دبیرستانی بودم و رامین تازه وارد دانشگاه شده بود .خوب بیاد دارم که وقتی برای مسافرت به ایتالیا رفته بودیم در همان شب اود ورودمان خان بابا این حرف را زد و رامین که از این گفته خان بابا خرسند بود رو به همه کرد و گفت من کاملا موافقم کی بهتر از ثمین !
ولی من از عصبانیت گر گرفته بودم .بعد از آن قضیه هرگز پایم را انجا نگذاشتم و هربارکه خانواده به مسافرت میرفتند من یک بهانه می آوردم و از رفتن پا پس میکشیدم و آن مدت را با تورهای ایرانگردی به تفریح میگذراندم.
ناراحت از یادآوری گذشته ها از روی تخت بلند شدم و به سمت تلفن رفتم و با پویا تماس گرفتم:
-سلام
-سلام خانم خانما !چه عجب یادی از ما کردی؟خوبی بانو؟
-ممنونم تو خوبی ؟میدونی چندروزبهم نه زنگ زدی و نه اومدی دیدنم .خیلی دلم برلت تنگ شده
-شرمنده ثمین جان .این روزها مشغول تموم کردن کارهای عقی افتادم بودم تا وقتی میریم مسافرت مشکلی پیش نیاد!تو کاراتو کردی؟نمیخوام روز رفتن زنگ بزنی و بگی مشکل پیش اومده گفته باشم؟
-من همه کارهامو کردم ولی نرفته یه مشکلی پیش اومده
-چیییی؟؟؟چه مشکلیییی؟
-امشب واسمون مهمون اومده .ممکنه حتی با ما مسافرت هم بیاد
-حالا این مهمون ناخونده کی هست؟
-پسرخالم.رامین تازه از ایتالیا رسیده
-واقعا !!!پس لازم شد فردا واسه عرض سلام خدمت برسم.البته با اجازه شما بانو!!!
-اره چرا که نه!البته نه واسه عرض سلام به پسرخالم بلکه برای رفع دلتنگی من باید بیای .منتظرتم .خب دیگه من برم تو هم برو به کارت برس شب خوش
-تا فردا خدانگهدار.خوابای رنگارنگ ببینی بانو .شب تو هم بخیر و شادی .
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_چهل_دوم
صدای آشنایی به گوشم میرسید که مدام مرا صدا میکرد ,چشمانم را باز کردم ,رامین بالای سرم ایستاده بود .سریع پتو را روی سرم کشیدم و گفتم:
- تو اینجا چه اینجا چی میخوای؟؟ مامانم کجاست؟
-صبح بخیر.خاله گفت صدات کنم. خودشون رفتن تو حیاط ,فکرکنم مهمون اومد واستون .حالا چرا زیرپتو مخفی شدی؟ درضمن در اتاقت باز بود منم اومدم داخل .فکرکنم یه ده دیقه ای میشه که صدات میکنم .چقدر خوابت سنگینه؟
-باشه ممنون که بیدارم کردی حالا برو بیرون دفعه بعد هم حتی اگه در باز بود بدون اجازه من داخل تشریف نیار.برو منم الان میام
رامین که از رفتارمن متعجب شده بود با حالت تمسخر گفت:به قول شما ایرونی ها چشم ارباب .امری دیگه؟
و بعد در حالی که زیر لب ایتالیایی بلغور میکرد از اتاق بیرون رفت.
پنجره اتاقم را باز کردم تا کمی هوای تازه استشمام کنم که پویا را در مقابل چشمانم دیدم در حالی که لبخند برلب داشت و به اتاق من چشم دوخته بود .با خوشحالی برایش دست تکان دادم و بعد با عجله لباس مناسب پوشیدم و چادر به سر کردم و به سوی حیاط رفتم.
وقته به طبقه پایین رسیدم ,پویا روی کاناپه نشسته بود .با دیدن من از جایش برخواست .در حالی که هدیه ای در دست داشت روبه من گفت:
-سلام ثمین خانم حالتون چطوره بانو ؟بفرمایید قابل شمارو اصلا نداره؟
-سلام خیلی ممنونم شماخوبید؟چه عجب از این طرفا ,نترسیدید گرگای محل بخورنتون؟
-من که همیشه اینجام و مزاحم خانواده
از طرز صحبت کردن پویا خنده ام گرفته بود هرچه سعی کردم که جلوی خنده ام را بگیرم ,نتوانستم و شروع کردم به بلند خندیدن .پویا که از رفتار من متعجب شده بود نگاهی به من کرد و همراه با من خندید .چنددقیقه بعد مادرم که از رفتار ما دونفر متعجب شده بود گفت:
-ثمین به چی میخندی اول صبحی؟ بجای خندیدن از پویا جان بخاطر هدیه اش تشکزکن ,فکرکنم باز یادت رفت.
-راستش داشتم به حرف زدن پویا میخندیدم ,تا حالا بامن انقدر رسمی حرف نزده بود
به پویا گفتم:
- شرمنده پویا جان یادم رفت بخاطر هدیه ات تشکرکنم .خیلی ممنونم
-قابلتو نداره بانو .راستی نمیخوای این آقای محترم رو معرفی کنی؟
-اوه بله البته.ایشون آقا رامین پسرخاله من هستند که دیروز از ایتالیا اومده .خب دیگه تا شما دونفر آشنا بشید من میرم و برمیگردم.
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
9.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•﷽•
خطر اربعین کجاست⁉️
#استاد_محمد_شجاعۍ🎧
#منبر_ڪوتاھ📿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•﷽•
حُسین جان... 💔
#ڪربلای_مُعلۍٰ🕌
#استوری📲