فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وضعیت سخت و نامطلوب زندگی یک جانباز اصفهانی
ویدئوی منتشر شده از وضعیت نامناسب یک جـانباز دفاع مـقدس واکنشهای بسیاری را به دنبال داشته است
در این ویدئو که تـــوسط یکی دیگر از جانبازان دفاع مقدس در بازدید از خانه این ایثارگر دوران جنگ تحمیلی گرفته شده است، وضعیت نامناسب کپسول اکسـیــژن، دارویی و منزل مسکونی این جانباز به نمایش در آمده است.
بر اساس این ویدئو این رزمنده دفاع مقدس یک دختر معلـول نیز دارد و در شرایط سختی گذران زندگی میکند.
برسد به دست مسئولین
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#دانشگاه_امام_حسین
جبهه، درسش عشق ، مدرکش شهادت و معلمش آقا و مولا حسینعلیهالسلام بود. ردیهای آن جاماندههای کاروان رو بسوی کربـلا بودند و دانشجویانش جان برکـفان بسیج ، کـه به تعبیر امام خمینی رحمةالله دفتر تشکیل آن را همه مجاهدان از اولین تاآخرین امضاء نموده اند. دانشگاهـی که هـرروز آن ابتـلا و امتحان نهـایی بـود. و شرطِراه یافتن آن ایمان بود و نمره عالیِ آنوابسته به اخلاص بود.
#کانال_زخمیان_عاشق
#کار_خوب
راننده وانت با نصب یک بنر از مردم خواسته که در صورت نبود سطل زباله، جهت رفاه حال پاکبانها زبالههای خودشان را در ماشینش بیاندازند.
#کانال_زخمیان_عاشق
#رمان
#محکم ترین_ بهانه
به"طیــن"سر بزن!
حالِتوخوبمیشود،
بهاندازهدرآغوشِخدابودن
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_چهل_سوم
با سینی چای به سمت پویا و رامین رفتم .انها مشغول صحبت کردن بودند .سینی چای را روی میزگذاشتم و روی مبل نشستم.پویا نگاهی به من کرد و گفت:
-ثمین خانم تا حالا نگفته بودی پسرخاله به این خوبی داری؟
-رامین لبخندی زد و گفت :
-به قول عزیز خوبی از خودتونه پویاجان ,این از کم سعادتی من بوده که تا حالا با شما آشنا نشده بودم
-خواهش میکنم.راستش ما دوتا خانواده فردا قراره بریم شمال,خوشحال میشم که اگه شما هم با ما بیاید
-همسفربودن با شما برای من افتخار بزرگیه.چشم حتما میام
-خواهش میکنم منو شرمنده میکنید .خب با اجازه اتون من دیگه میرم.ان شاءالله فردا صبح میبینمتون
پویا رو به من کرد و گفت :ثمین جان قبل اینکه بیام پریا گفت بهت بگم اگه بیکاری بری باهاش خرید
-از طرف من از پریا عذرخواهی کن .امروز کمی بی حوصله ام و کاردارم.
-اتفاقی افتاده .کمکی ازمن برمیاد
-_نه چیزی نیست یکم استراحت کنم خوب میشم
-باشه عزیزم.خب دیگه من میرم.فعلا با اجازه.
-خداحافظ
آن روز با اینکه پویا را دیدم ولی بازهم اصلا حال خوبی نداشتم .دلشوره عجیبی داشتم انگار قراربود اتفاق بدی برایم بیفتد .تمام روز در اتاقم دراز کشیدم .شب به اصرارمادرم برای شام خوردن به پیش انها رفتم.بعد از شام همگی توی حیاظ نشسته بودیم و مادز در آشپزخانه مشغول چایی ریختن بود.من که شدیدا بی حوصله بودم روبه پدرم کردم و گفتم:
-باباجون اگه ایرادی نداره من به اتاقم برگردم باید وسایل فردا رو اماده کنم
-دخترم یه خورده صبر کن رامین جان میخواد حرفی بزنه
-چشم باباجان
مادرم در حالی که سینی چایی در دست داشت به جمع ما اضافه شد .سینی چای را روی میزگذاشت و کنارمن روی نیمکت نشست.
رامین رو به پدرم کرد و گفت:
عموجان حالا که خاله اومده اگه اجازه بدید میخوام چیزی بگم:
-راحت باش پسرم.
-خب عزیزجون حالشون زیاد خوب نیست!ایشون از من خواستند تا به ایران بیام و ثمین رو با خودم به ایتالیا ببرم البته به عنوان همسرم.
میدونم که این حرفم جسارته و کمی شوکه کننده ولی خاله جون شما که خودتون میدونید از همون بچگی قرارازدواچ ما گذاشته شده و همه شما با این ازدواج موافقت کردید.حالا اومدم تا دیرنشده عزیزجون رو به آرزوشون برسونم البته باید بگم آرزوی قلبی خودم همینه.ثمین تو نمیخوای چیزی بگی؟
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_چهل_چهارم
با حرفهای رامین عرق سردی بر پیشانی ام نشستو نرس عمیقی تمام وجودم را فرا گرفت .
ترس از دست دادن پویا ,ترس از دست دادن آرزوهایم.
درحالی که اشکهایم بی محابا میریخت ,از جای خود بلندشدم و به اتاقم رفتم .
وقتی در را پشت سرم بستم همه اتفاق های گذشته جلو چشمانم رژه میرفتند,ناگهان دنیا در مقابل دیدگانم تیره و تار شد .
وقتی چشمانم را باز کردم ,پدرو مادرم را دیدم که نگران بالای سرمن ایستاده اند.
مادرم گفت:
_ثمین , دخترم حالت خوبه ؟میخوای بریم دکتر؟
_مامان جان نگران نباش حالم خوبه اگه نیاز به دکتربود بابا خودش هست .کمی استراحت کنم خوب میشم
-ثمین جان میخوای مسافرت فردا رو کنسل کنیم؟
-نه مامان جان کمی بخوابم حالم خوب میشه.فقط لطفا در مورد نامزدی من و پویا ,چیزی به رامین نگید .باید در موردش فکرکنم .
پدر و مادرم که هنوز نگرانی در صورتشان نمایان بود اتاق را ترک کردند .
چندلحظه بعد رامین به اتاقم آمد و گفت:
_خاله میگفت حاضر نیستی بری دکتر.الان حالت خوبه؟نکنه بخاطر حرفهای من اینطور بهم ریختی؟
در حالی که به پنجره اتاقم چشم دوخته بودم با لحن سردی گفتم:
-حالم خوبه تو میتونی بری بیرون.میخوام استراحت کنم.
رامین رفت و در را پشت سرش بست و من در حالی که خانه آرزوهایم بر سرم خراب شده بود روی زمین نشستم و به حال بخت سیاهم گریه کردم.
منی که فکرمیکردم تا آخر عمر در کنار پویا با آرامش زندگی خواهم کرد حالا سایه شوم تیره بختی برسر زندگی ام چنبره زده بود.
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh