🍁زخمیان عشق🍁
از تماشای «تـو»،♥️ چون خلق نیارند ایمان ؛ کافرست آن که تو را بیند و بی دین نشود. 📎 چشم بست تا بب
#خاطرات_شـهدا
💞یک روز با #رفقای محل و بچههای مسجد 🕌رفته بودیم دماوند. شما توی آن سفر نبودید همه رفقا مشغول بازی و سرگرمی بودند. یکی از #بزرگترها گفت احمد آقا برو این کتری رو آب کن و بیار تا چای ☕️درست کنیم. بعد جایی رو نشان داد گفت اون جا #رودخانه است برو اون جا آب بیار من هم را افتادم. راه زیادی نبود از لا به لای بوتهها ودرختها🌳 به رودخانه نزدیک شدم تا چشمم به رودخانه افتاد یک دفعه سرم را #پایین انداختم وهمان جا نشستم! بدنم شروع به لرزیدن کرد نمیدانستم چه کار کنم!😰 همان جا پشت بوتهها #مخفی شدم.
💞من میتوانستم به راحتی یک #گناه بزرگ انجام دهم. در پشت آن بوتهها چندین دختر جوان مشغول شنا کردن 🏊♀بودند. من همان جا خدا را صدا کردم و گفتم :« #خدایا کمکم کن الآن شیطان👹 من را وسوسه میکند که من نگاه کنم هیچ کس هم متوجه نمیشود اما به #خاطر تو از این از این گناه میگذرم.»😔
💞بعد #کتری خالی را از آن جا برداشتم و از جای دیگر آب💧 آوردم. بچهها مشغول بازی بودند. من هم شروع به #آتش درست کردن بودم خیلی دود توی چشمانم رفت. اشک😭 همین طور از چشمانم جاری بود. یادم افتاد که حاج آقا گفته بود:«هرکس برای خدا #گریه کند خداوند او را خیلی دوست خواهد داشت❣.» من همینطور که اشک میریختم گفتم از این به بعد برای #خدا گریه میکنم. حالم خیلی منقلب بود. از آن امتحان سختی 😥که در کنار رودخانه برایم پیش آمده بود هنوز #دگرگون بودم.
💞 همین طور که داشتم اشک میریختم😭 و با خدا مناجات میکردم خیلی با توجه گفتم: «یاالله یا الله...» به محض این که این #عبارت را تکرار کردم صدایی شنیدم ناخودآگاه🙄 از جایم بلند شدم. از سنگ ریزهها و تمام کوهها و درختها صدا میآمد. همه میگفتند: ‼️«سُبوحُ قدّوس رَبُنا و رب الملائکه والرُوح» (پاک و مطهر است پروردگار ما و پروردگار ملائکه و روح) وقتی این صدا را شنیدم #ناباورانه به اطراف خودم نگاه کردم دیدم بچهها متوجه نشدند.🚫
💞 من در آن #غروب با بدنی که از وحشت میلرزید 😓به اطراف میرفتم از همه ذرات عالم این صدا را میشنیدم! احمد بعد از آن کمی #سکوت کرد. بعد با صدایی آرام ادامه داد: از آن موقع کم کم درهایی🚪 از عالم بالا به روی من باز شد! احمد بلند شد😇 و گفت این را برای تعریف از #خودم نگفتم.گفتم تا بدانی انسانی که گناه را ترک کند چه مقامی پیش خدا دارد. 💯بعد گفت: «تا زندهام برای کسی این #ماجرا را تعریف نکن.»
#شهید_احمدعلی_نیری🌷
#سالروز_ولادت
ولادت : ۱۳۴۵/۴/۲۹ روستای آئینه ورزان دماوند
شهادت : ۱۳۶۴/۱۲/۲۷ عملیات والفجر ۸
❤نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
♡ولا تحسبن الذین قتلوا في سبیل الله امواتا بل احیاعند ربهم یرزقون♡
🌹امروز زنده نگهداشتن #یاد وخاطره شهدا
کمتراز #شهادت نیست🌹
👇👇👇👇👇👇👇
مبلغ کانال خودتون باشید
خیلی ها پیام میدن تماس می گیرند مسیر زندگی شون با پست ها و زندگی نامه های شهدا
تغییر کرده شهدایی شدن
الهی شکر
باعث افتخار منه
مبلغ فرهنگ ایثار و شهادت باشیم همه
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
May 11
📸گزارش تصویری مراسم دیدار با پیکر مطهر امیر سرلشکر شهید «حسین ادبیان » پس از ۳۸ سال در معراج شهدا
💠بعداز ظهر روز شنبه ۲۹ تیر ماه سال ۱۳۹۸ حسینیه معراج شهدا میزبان پیکر مطهر شهید ادبیان بود
این شهید والا مقام پس از ۳۸ سال توسط کمیته جستجوی مفقودین کشف و شناسایی شد
🌷شهید «حسین ادبیان» فرزند جهان خان
در تاریخ ۱۱۳۰/۰۵/۲۰ در شهر کرمانشاه چشم به جهان گشود.
💐شهید ادبیان از لشکر ۸۱ ارتش کرمانشاه به جبهه اعزام و در تاریخ ۶۰/۲/۲ در منطقه سرپل ذهاب به فیض عظیم شهادت نائل آمد.
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
زندگی نامه خاطرات خاطرات #شهید_ایمان_خزاعی_نژاد نشر معارف شهدا در ایتا #کانال_زخمیان_عشق @zakhmi
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهید_ایمان_خزاعی_نژاد
💐از زبان همسر شهید
قسمت: 9
🌱من اصلا فکر شهادت ایمان را نمیکردم. وقتی از رفتن گفت فقط یک بار گفتم میشود نری؛ الان تازه عروسی کردیم. گفت : الهه هر دلیلی آوردن برای نرفتن یک جور توجیه کردن است. مدام یک شعری میخواند؛ میگفت : ما گر ز سر بریده میترسیدیم؛ در محفل عاشقان نمیرقصیدم.
🌱بعد به من گفت الهه ما با رفتنمان جهاد میکنیم، شما با صبرتون فکر. نکن اجر شما کمتر از اجر ماست؛ شاید اجر بیشتری هم داشته باشید.
🌱من فکر میکردم این حرفها را برای مدتی که سوریه هست میزند و صبر من در آن زمان میگه اصلا فکر شهادت نمیکردم، ولی ایمان حرفهای خودش رو اینجوری به من زده بود.
🌱15مهر میخواستند از جهرم حرکت کنند. شب قبلش برای خداحافظی منزل مامان من و بعدش مامان ایمان رفتیم. وقتی خداحافظی کرد با مامانش که برای مادرشون اون بیت شعر رو خوندن یهو مادرشون گریه کرد و ایمان که داخل حیاط بود برگشت به شوخی گفت ننه داری گریه میکنی؟! وقتی میخواست با مامانش شوخی کند بهش میگفت ننه. مادر اشکش را پاک کرد چون پدر ایمان به مادرشون گفتن با گریه کردن دل بچه را خون نکن که با نگرانی بره.
ادامه دارد
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
غم عشقت زده آتش به دل و زندگیم عشق من گوهر نایاب کدام دریا یی #یاس_خادم_الشهدا_رمضانی_ #رمان 💓عاش
بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ
#عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_چهل_و_نهم
اما نباید انقدر خودخواه باشم
من وقتی علی رو میخوام باید به خواسته هاشم احترام بذارم
تصمیم گیری خیلی سخت بود
تو همون حرم به خدا توکل کردم و از آقا خواستم بهم صبر بده تا بتونم
تصمیم درست بگیرم
نمیدونم چرا احساس میکردم آخرین کربلایی که با علی اومدم
همه جا دستشو محکم میگرفتمو ول نمیکردم
_ دل کندن از آقا سخت بود
ما برگشتیم اما دلمون هنوز تو بین الحرمین مونده بود
اشک چشمامو خشک نشده بود و دلمون غم داشت
رسیدیم خونه
به همین زودی دلتنگ حرم شدیم
حال غریب و بدی بود انگار مارو از مادرمون به زور جدا کرده بودن
_ علی بی حوصله و ناراحت یه گوشه ی اتاق نشسته بود و با تسبیح بازی
میکرد
رفتم کنارش نشستم
نگاهش نمیکردم تسبیح رو ازش گرفتم و گفتم:چرا ناراحتی
آهی کشیدو گفت:اسماء خدا کنه زیارتمون قبول شده باشه و حاجتامونو
بگیریم
میدونستم منظورش از حاجت چیه
با بغض تو چشماش نگاه کردم و گفتم:علی
- جانم اسماء
چشمام پراز اشک شدو گفتم:حاجت تو چیه
- با تعجب بهم نگاه کرد
_ بهم نزدیک شد و اشکامو پاک کرد:اسماء مگه نگفتم دوست ندارم
چشماتو خیس ببینم
چشمامو بستم و دوباره سوالمو تکرار کردم
- ازم فاصله گرفت و گفت:خوب من خیلی حاجت دارم قابل گفتن نیست
چپ چپ بهش نگاه کردم و گفتم:آها قابل گفتن نیست دیگه باشه
بلند شدم برم که دستمو گرفت و کشید سمت خودش و کنارش نشوند
بینمون سکوت بود
سرمو گذاشتم رو سینش و به صدای قلب مهربونش گوش دادم
نتونستم طاقت بیارم اشکام سرازیر شد
چطوری میتونستم بزارم علی بره ، چطوری در نبودش زندگی میکردم؟؟
اگه میرفت کی اشکامو پاک میکردو عاشقانه تو چشمام زل میزد؟؟
کی منو درآغوش میگرفت تا تمام غصه هامو فراموش کنم؟؟
پنج شنبه ها باید باکی میرفتم بهشت زهرا؟؟
دیگه کی برام گل یاس میخرید؟؟
سرمو گرفتم و پیشونیمو بوسید تو چشمام زل زدو گفت:اسماء چیشده چرا
چند وقته اینطوری
به علی نمیخوای بگی
میخوای با اشکات قلبمو آتیش بزنی
- اشکامو پاک کردم و باصدای آرومی گفتم:کی میخوای بری
کجا؟؟
- سوریه...
باتعجب نگاهم کردو گفت: سوریه
- نگاهش کردم و گفتم:آره،من میدونم که میخوای بری
- فقط بگو کی
چیزی نگفت
- زدم به شونش و گفتم:علی با توام
اشک تو چشماش حلقه زده و گفت:وقتیکه دل تو راضی باشه
- برگشتم ، پشتمو بهش کردم و گفتم:
- إ جدی ؟پس هیچوقت نمیخوای بری
دستشو گذاشت رو شونمو منو چرخوند سمت خودش
اومد چیزی بگه که انگشتمو گذاشتم رولباشو گفتم:هیس ، هیچی نگو علی
تو که میخواستی بری چرا اصلا زن گرفتی
چرا موقع خواستگاری بهم نگفتی
اصلا چرا من
علی چرا
_ دستمو گرفت تو دستشو گفت:اجازه هست حرف بزنم
اولا که هر مردی باید یه روزی زن بگیره
دوما که اسماء تو که خودت میدونی من عاشقت شدم و هستم باز میپرسی
چرا من
اون موقع خبری از رفتن نبود که بخوام بهت بگم الانش هم اگه تو راضی
نباشی من جایی نمیرم
_ آره من راضی نباشم نمیری اما همش باید ببینم ناراحتی
بادیدن عکس یه شهید بغضت میگیره
یعنی من مانع رسیدن به آرزوت بشم
من خودخواهم علی
_ اسماء چرا اینطوری میکنی
نمیدونم علی ، نمیدونم...
✍خانم علیآبادی
ادامه دارد...
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ #عاشقانه_دو_مدافع #قسمت_چهل_و_نهم اما نباید انقدر خودخواه باشم
بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ
#عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_پنجاهم
بس کن اسماء
دستم گذاشتم رو سرمو به دیوار تکیه دادم
علی از جاش بلند شد رفت سمت در ، یکدفعه وایساد و برگشت سمت من
به حرکاتش نگاه میکردم
- اومد پیشم نشست و با ناراحتی گفت:!اسماء یعنی اگه موقع خواستگاری
بهت میگفتم که احتمال داره برم سوریه قبول نمیکردی؟
نگاهمو ازش دزدیدم و به دستام دوختم
قلبم به تپش افتاده بود ، نمیدونستم چه جوابی باید بدم
چونم گرفت و سرمو آورد بالا اشک تو چشماش حلقه زده بود
سوالشو دوباره تکرار کرد
ایندفعه یه بغضی تو صداش بود طاقت نیوردم دستشو گرفتم و گفتم:قبول
میکردم علی مثل الان که...
- که چی؟
بغضم ترکید ، توهمون حالت گفتم ، مثل الان که راضی شدم بری
باورم نمیشد این حرفو من زدم
کاش میشد حرفمو پس بگیرم
کاش زمان فقط یک دقیقه به عقب برمیگشت
علی اشکامو پاک کردو سرمو چسبوند به سینش
دوباره صدای قلبش میشنیدم پشیمون شدم از حرفی که زدم
تو دلم گفتم:الان وقت درآغوش گرفتنم نبود علی، داری پشیمونم میکنی،
چطوری ازت دل بکنم چطوری؟؟؟
باصداش به خودم اومدم
_ اسماء اینطوری راضی شدی با گریه و اشک با چشمای غمگین؟
فایده ای نداشت من حرفمو زده بودم نمیتونستم پسش بگیرم
ازش جدا شدم سرمو انداختم پایین و گفتم:من تصمیممو گرفتم
فقط بگو کی میخوای بری
بگو به جون علی راضیم بری
- إ علی گفتم راضیم دیگه این حرفا یعنی چی؟
بگو به جون علی
- علی داری پشیمونم میکنیا
دیگه چیزی نگفت
_ علی نمیخوای بگی کی میخوای بری
آهی کشید و آروم گفت:جمعه شب
پس واقعیت داشت رفتنش تو این یکی دوماه دنبال کاراش بود
به من چیزی نگفته بود
چرا
احساس کردم سرم داره گیج میره
نشستم رو صندلی و چشمامو بستم
زمان از دستم خارج شده بود نمیدونستم چند روز تا رفتنش مونده
باصدای آروم که کمی هم لرزش قاطیش بود پرسیدم:علی امروز چند
شنبست
چهارشنبه
_ فقط سه روز تا رفتنش زمان داشتم. باید چیکار میکردم ما هنوز عروسی
هم نکرده بودیم
قرار بود تولد امام رضا عروسیمونو بگیریم و ماه عسل بریم پابوس آقا
جلوی چشمام سیاه شد از رو صندلی افتادم دیگه چیزی نفهمیدم
چشمامو باز کردم همه جا سفید بود یادم نمیومد چه اتفاقی افتاده و کجام
از جام بلند شدم اطرافمو نگاه کردم هیچ کسی نبود
تازه متوجه شدم که بیمارستانم...
با سرعت از تخت اومدم پایین و سمت در اتاق حرکت کردم ، متوجه سرم
تو دستم نشده بودم ، سرم کشیده شد ، سوزنش دستمو پاره کردو از دستم
خارج شد
سوزش شدیدی رو تو تمام تنم احساس کردم
آخ بلندی گفتم،سرم گیج رفت و افتادم زمین
پرستار با سرعت اومد داخل اتاق رو زمین افتاده بودم
لباسم و کف اتاق خونی شده بود
ترسید و باصدای بلند بقیه پرستارها رو صدا کرد
از زمین بلندم کردن و لباسامو عوض کردن و یه سرم دیگه وصل کردن
از پرستار سراغ علی رو گرفتم
- گفت رفتن دارو هاتونو بگیرن الان میان
مگه چم شده
افت فشار شدیدو لرزش بد
_ اگه یکم دیرتر میاوردنتون میرفتی تو کما خدا رحم کرده
لبمو گاز گرفتم و یه قطره اشک از گوشه ی چشمم روی بالش بیمارستان
چکید
علی با شتاب وارد اتاق شد
چشماش قرمز شده بود و پف کرده بود معلوم بود هم گریه کرده هم
نخوابیده
بغضم گرفت خسته شده بودم از بغض و اشک که این روزا دست از سرم بر
نمیداشت خودمو کنترل کردم که اشک نریزم
اومد سمتم رو به پرستار پرسید:چیشده خانم
_ چیزی نشده!!!...
✍خانم علیآبادی
ادامه دارد...
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh