🍁زخمیان عشق🍁
ما ترس از شهادت نداریم و این تنهـا آرزوی مـاست ... 📎بنیانگذار لشگر ۱۰ سیدالشهدا #شهید_محسن_وزو
#خاطرات_شـهدا
🌷او همیشه قبل از #نماز در آینه خود را می نگریست و محاسنش را شانه می کرد☺️ این بار برای مدتی در آینه خیره شد و گفت : داداشی #رفتنی شدم ، یقین دارم ساعتهای آخره ... اینو که گفت پشتم #تیر کشید ، مطمئن بودم که این پیش بینی های محسن درست از آب در می آید ،😔 حاج احمد متوسلیان بیسیم زد و گفت برید کمک عباس شعف ، #اوضاعش بی ریخته . ❌
🌷کار آنقدر #سخت شده بود که در نهایت حاج احمد مجبور شده بود محسن وزوایی علمدار 🎌رشید خود را برای حل مشکل گردان میثم که نیروهای آن از همه سو زیر #آتش شدید توپ خانه قرار گرفته بودند روانة خط مقدم کند . با روشن شدن 🌤هوا ، اوضاع منطقه بسیار #خطرناک تر از ساعت های اولیة حمله شد ؛
🌷چرا که هواپیما های ✈️دشمن بر فراز غرب کارون و سر پل تصرف شده توسط تیپ 27 محمد رسول الله به #پرواز در آمده بودند و نیروهای در حال تردد را بمباران💣 می کردند محسن همچنان برای رهایی گردان میثم در تلاش بود که گلوله توپی در کنار او #منفجر شد . یکی از نیروهای پیام تیپ 27 می گوید : «از پشت بیسیم📞 شنیدیم عباس شعف فرمانده گردان میثم می خواهد با حاج #احمد صحبت کند .» حاج همت گفت : «احمد سرش شلوغ است کارت را به من بگو » عباس شعف گفت : « نه ! باید مطلب را به خود حاجی منتقل کنم 😰» همین موقع حاج احمد گوشی بیسیم را از #همت گرفت .
🌷صدای #شعف را شنیدم که می گفت : « حاجی ... آتیش🔥 سنگینه ... آقا محسن ... » صدای #گریه اش بلند شد و دیگر نتوانست حرف بزند دیدم😭 توی صورت سبزه حاج احمد #موجی از خون دویده است . گوشی #بیسیم را توی مشت خود فشرد . چشمان حاجی به اشک نشست یک نفس عمیق کشید😔 و زیر لب گفت : « محسن ، خوشا به #سعادتت ! »
#شهید_محسن_وزوائی🌷
📎سالروز شهادت
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
از تماشای «تـو»،♥️ چون خلق نیارند ایمان ؛ کافرست آن که تو را بیند و بی دین نشود. 📎 چشم بست تا بب
#خاطرات_شـهدا
💞یک روز با #رفقای محل و بچههای مسجد 🕌رفته بودیم دماوند. شما توی آن سفر نبودید همه رفقا مشغول بازی و سرگرمی بودند. یکی از #بزرگترها گفت احمد آقا برو این کتری رو آب کن و بیار تا چای ☕️درست کنیم. بعد جایی رو نشان داد گفت اون جا #رودخانه است برو اون جا آب بیار من هم را افتادم. راه زیادی نبود از لا به لای بوتهها ودرختها🌳 به رودخانه نزدیک شدم تا چشمم به رودخانه افتاد یک دفعه سرم را #پایین انداختم وهمان جا نشستم! بدنم شروع به لرزیدن کرد نمیدانستم چه کار کنم!😰 همان جا پشت بوتهها #مخفی شدم.
💞من میتوانستم به راحتی یک #گناه بزرگ انجام دهم. در پشت آن بوتهها چندین دختر جوان مشغول شنا کردن 🏊♀بودند. من همان جا خدا را صدا کردم و گفتم :« #خدایا کمکم کن الآن شیطان👹 من را وسوسه میکند که من نگاه کنم هیچ کس هم متوجه نمیشود اما به #خاطر تو از این از این گناه میگذرم.»😔
💞بعد #کتری خالی را از آن جا برداشتم و از جای دیگر آب💧 آوردم. بچهها مشغول بازی بودند. من هم شروع به #آتش درست کردن بودم خیلی دود توی چشمانم رفت. اشک😭 همین طور از چشمانم جاری بود. یادم افتاد که حاج آقا گفته بود:«هرکس برای خدا #گریه کند خداوند او را خیلی دوست خواهد داشت❣.» من همینطور که اشک میریختم گفتم از این به بعد برای #خدا گریه میکنم. حالم خیلی منقلب بود. از آن امتحان سختی 😥که در کنار رودخانه برایم پیش آمده بود هنوز #دگرگون بودم.
💞 همین طور که داشتم اشک میریختم😭 و با خدا مناجات میکردم خیلی با توجه گفتم: «یاالله یا الله...» به محض این که این #عبارت را تکرار کردم صدایی شنیدم ناخودآگاه🙄 از جایم بلند شدم. از سنگ ریزهها و تمام کوهها و درختها صدا میآمد. همه میگفتند: ‼️«سُبوحُ قدّوس رَبُنا و رب الملائکه والرُوح» (پاک و مطهر است پروردگار ما و پروردگار ملائکه و روح) وقتی این صدا را شنیدم #ناباورانه به اطراف خودم نگاه کردم دیدم بچهها متوجه نشدند.🚫
💞 من در آن #غروب با بدنی که از وحشت میلرزید 😓به اطراف میرفتم از همه ذرات عالم این صدا را میشنیدم! احمد بعد از آن کمی #سکوت کرد. بعد با صدایی آرام ادامه داد: از آن موقع کم کم درهایی🚪 از عالم بالا به روی من باز شد! احمد بلند شد😇 و گفت این را برای تعریف از #خودم نگفتم.گفتم تا بدانی انسانی که گناه را ترک کند چه مقامی پیش خدا دارد. 💯بعد گفت: «تا زندهام برای کسی این #ماجرا را تعریف نکن.»
#شهید_احمدعلی_نیری🌷
#سالروز_ولادت
ولادت : ۱۳۴۵/۴/۲۹ روستای آئینه ورزان دماوند
شهادت : ۱۳۶۴/۱۲/۲۷ عملیات والفجر ۸
❤نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh