eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
352 دنبال‌کننده
28.9هزار عکس
11.3هزار ویدیو
140 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷فرمان حضرت امام درباره ترك خدمت سربازي ارتش شاهنشاهي كه پخش شد، 📰عباس كه سرباز چهارده ماه بود، از پادگان جيم شد و رفت قاطي تظاهرات و تجمعات مردم.😇 🌷 به كه نمي‌توانست برگردد چون در يك شهر كوچك سريع شناسايي و دستگير مي‌شد.😰 چند ماه باقي مانده را در تهران سر كرد. خواهرش ساكن پايتخت بود و او زياد غريبي نمي‌كرد. كه پيروز شد✌️ برگشت سر خانه و زندگي پدرش‌اش. اما عباس ديگر خيلي فرق كرده بود، حتي هم متفاوت از گذشته بود😳 🌷 و ريش تازه سياه و نرم، صورت آفتاب ☀️سوخته و بر و روي جذاب، و تحسين‌برانگيز را هم به صفات هميشگي‌اش اضافه كرده بود👌 و در اعمال و رفتارش هم ديگر آن آرامش به چشم نمي‌خورد و مادر حيران مانده بود كه چطور عباسش در عرض چند ماه اين طور عوض شده است.😍 همه مي‌گفتند:‌ ماشاء الله پسر كربلايي يلي شده ... 🌷 📎سالروز ولادت نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
ما ترس از شهادت نداریم و این تنهـا آرزوی مـاست ... 📎بنیانگذار لشگر ۱۰ سیدالشهدا #شهید_محسن_وزو
🌷او همیشه قبل از در آینه خود را می نگریست و محاسنش را شانه می کرد☺️ این بار برای مدتی در آینه خیره شد و گفت : داداشی شدم ، یقین دارم ساعتهای آخره ... اینو که گفت پشتم کشید ، مطمئن بودم که این پیش بینی های محسن درست از آب در می آید ،😔 حاج احمد متوسلیان بیسیم زد و گفت برید کمک عباس شعف ، بی ریخته . ❌ 🌷کار آنقدر شده بود که در نهایت حاج احمد مجبور شده بود محسن وزوایی علمدار 🎌رشید خود را برای حل مشکل گردان میثم که نیروهای آن از همه سو زیر شدید توپ خانه قرار گرفته بودند روانة خط مقدم کند . با روشن شدن 🌤هوا ، اوضاع منطقه بسیار تر از ساعت های اولیة حمله شد ؛ 🌷چرا که هواپیما های ✈️دشمن بر فراز غرب کارون و سر پل تصرف شده توسط تیپ 27 محمد رسول الله به در آمده بودند و نیروهای در حال تردد را بمباران💣 می کردند محسن همچنان برای رهایی گردان میثم در تلاش بود که گلوله توپی در کنار او شد . یکی از نیروهای پیام تیپ 27 می گوید : «از پشت بیسیم📞 شنیدیم عباس شعف فرمانده گردان میثم می خواهد با حاج صحبت کند .»  حاج همت گفت : «احمد سرش شلوغ است کارت را به من بگو » عباس شعف گفت : « نه ! باید مطلب را به خود حاجی منتقل کنم 😰» همین موقع حاج احمد گوشی بیسیم را از گرفت . 🌷صدای را شنیدم که می گفت : « حاجی ... آتیش🔥 سنگینه ... آقا محسن ... » صدای اش بلند شد و دیگر نتوانست حرف بزند دیدم😭 توی صورت سبزه حاج احمد از خون دویده است . گوشی را توی مشت خود فشرد . چشمان حاجی به اشک نشست یک نفس عمیق کشید😔 و زیر لب گفت : « محسن ، خوشا به ! »‌ 🌷 📎سالروز شهادت نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh