eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
352 دنبال‌کننده
28.9هزار عکس
11.3هزار ویدیو
140 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷تهران که می‌آمد وعده می‌کرد در مراسم های حاج منصور ارضی. تازه موتور خریده بودم. بعد از گفتم می‌آیم دنبالت باهم برویم. 🌷از میدان شهدا که رد شدیم یک ماشین پیکان سفید آمد و پیچید جلوی ما. بدجور خوردیم بهش. پرت شدم. از بالای سرم رد شد خیلی متبحرانه خودش را جمع کرد. استخوان ترقوه‌ام شکست.😞 🌷محمدحسین زخم های سطحی برداشت. می‌خواستم زنگ بزنم به پلیس، نگذاشت. می‌گفت ... گفتم: بابا من داغون شدم، چیزی از موتورم نمونده گفت: این بنده خدا گناه داره، گرفتاره 🌷بالاخره به راننده ماشین گفت برو! من رو برد بیمارستان امام حسین (ع). دکتر آورد بالای سرم. اذان گفتند؛ بدون نیت کرد؛ هرچه اصرار کردم نرفت خانه 🌷بچه اولش که به دنیا آمد از همان بدو تولد مشکل تنفسی داشت. هرچی زنگ می‌زدم جواب نمی‌داد. بعد از چند روز پیام داد: دارم پسرم را دفن می‌کنم 🌷از یزد که آمد نمی‌خواستم راجع به آن قضیه صحبت کنم. معلوم بود در دلش غصه دارد. با خانمش می‌آمد مسجد ارگ 🌷یکدفعه گفت: اگر این مناجات حاج منصور نبود نمی‌دانم می‌توانستم این درد را تحمل کنم یا نه‌😞... اینجا که میام آرام می‌شوم. نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
همسر شهید: 🌿سحرهای ماه مبارک رمضان، از بهترین لحظات زندگی مشترک من و هادی بود، من هنوز هم شوخی‌ها و خنده‌های سحرهای مشترکمان را به خاطر دارم.  هادی هر روز یک جزء قرائت می‌کرد و انس او با قرآن در ماه مبارک رمضان بسیار رشک برانگیز بود.✨ توصیه هادی به فرزندانمان این بود که نماز را اول وقت بخوانند، گفت: آن وقتی که بچه‌هایمان کوچک بودند، دست آن‌ها را می‌گرفت و برای نماز به مسجد می‌برد🕌؛ برای اقامه نماز صبح هم همه اعضای خانواده را به آرامی و نرمی بیدار می‌کرد. شهید مدافع حرم هادی کجباف🌹 نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
در سفـره‌ی ما ... رونق اگر نیست ، صفا هست آنجا که صفا هست یقین نور خدا هست نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
⭐️ لوح | نماز، قبل افطار 🔺 قبل از افطار، نماز می‌خواندند. می‌گفتند: نزدیک افطار، عطش انسان برای آب و غذا زیاد میشود؛ در این لحظه‌ها اجر این‌ نماز بیشتر است. 🏷 ؛ مجموعه لوح از سیره معنوی سپهبد قاسم سلیمانی در ماه مبارک رمضان به مرور منتشر میشود. نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh.
‍ 🌺 خواهرانه ای به مناسبت شهادت : می رفت و مَنَش گرفته دامن در دست گفتا که دگر باره به خوابم بینی  پنداشت که بعد از او مرا خوابی هست! آخرین باری که عازم شد خیلی خوشحال بود. دلیل روشنی داشت چون پدر رضایت نامه اش را امضاء کرده بود . مادر شب قبل لباس هایش را آماده کرده و خواهر پوتین هایش را با واکس براق انداخته بود. برادرم عادت داشت همیشه آراسته باشد، لباسش مرتب و پوتین هایش واکس زده .... 24 فروردین 1361 صبح زود مادر او را از زیر قرآن رد کرد و کاسه آبی دنبالش . یکی یکی اعضای خانواده با او خداحافظی کردند و سر و صورتش را غرق بوسه... من اما دل آشوب! من خواهر کوچکترش بیشتر از بقیه به او احساس نزدیکی داشتم. دوران کودکی‌مان و بازی و شیطنت های آن روزهایش، دوره نوجوانی و جنب و جوش هایش باعث شده بود بیش از پیش به هم نزدیک باشیم. هنگام رفتن اجازه نداد کسی از اعضای خانواده جلوی در خانه او را بدرقه کند، گفت همین داخل حیاط کافی است! و من اما طاقت نداشتم و نمی خواستم این بار حرفش را گوش بدهم! چادرم را سر کرده و در آستانه در ایستادم و به رفتنش نگاه می کردم. خیابان خلوت بود و هر از چند قدمی که می رفت برمی گشت و نگاهی و لبخندی . آنقدر رفت تا از افق دیدم خارج شد و من همچنان منتظر بر آستانه در ایستاده ام! سی و هفت سال انتظار آمدنش را می کِشم! آخر این انتظار می کُشَدَم ... پ.ن: این چشم‌های شیدایی را فریاد می‌زنند..... نشر معارف شهدا در ایتا نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
haj younes habibi.mp3
8.61M
🎧 نوحه بیادماندنی یااباعبدالله الحسین(ع) (مصائب حضرت رقیه س) 🌺 اثری ماندگار از جانباز شهید حاج یونس حبیبی نشر معارف شهدا در ایتا zakhmiyan_eshgh
9.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اذانِ لشکرِ 31 عاشورا به فرماندهی شهید مهدی باکری، به همراه تصاویر و خاطراتی از این شهید... نشر معارف شهدا در ایتا zakhmiyan_eshgh
شرح دعای افتتاح، جلسه 2.mp3
6.53M
🔖 👤استاد ؛ جلسه ٢ 📝 حمد الهی در مقدمه ی ، انسان را در مسیر انتظار قرار میدهد. 📌 ویژه ماه ❤نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
آنچنان فاصله ها بسته راه نفسم تو بیا زود بیا ثانیه ی هم دیر است شاعر خادم الشهدا رمضانی نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
آنچنان فاصله ها بسته راه نفسم تو بیا زود بیا ثانیه ی هم دیر است شاعر #یاس خادم الشهدا رمضانی #رمان
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 آیه نگاهی به کربلایی ذوالفقار و طاهره خانم می اندازد و میگوید: من باید برم به ابوذر سر بزنم. مشکلی بود خبرم کنید. با اجازتون. و بعد با خداحافظی کوتاهی از آنها از اتاق بیرون میرود.طاهره خانم خسته روی صندلی مینشیند و میگوید: ای بابا بیچاره پریناز. بعد سمت امیرحیدر میکند و رو به امیرحیدر میگوید: دیگه نبینم سر خود پاشی بیای از این کارا بکنی ... امیرحیدر با لبخند میگوید: دیگه یه کلیه دارم اونم لازمش دارم !نمیشه بدون اطلاع اهداش کنم.... طاهره خانم چشم غره ای میرود و میگوید:از تو هیچی بعید نیست ! کربلایی ذوالفقار اما دست میگذارد روی شانه ی پسرش و میگوید:خدا خیرت بده پسرم. و خب امیرحیدر هم دلش خوش بود به این حمایتها! نگاهش به در باز سالن پر رفت و امد بود و فکرش پیش پرستارش... مثلا خوب میشد خانم آیه چادری میبود و اصلا پرستار نبود!!!! سری تکان داد خندید به این افکار مسخره...به او چه اصلا!؟ آیه با نشاط سمت اتاق ابوذر حرکت کرد. خوشحال بود و سرمست از این خوبی. اتاق ابوذر را باز کرد و زهرا را دید که دست ابوذر را در دست گرفته و مدام قربان صدقه اش میرود. با دیدن آیه بلند شد و نگران گفت:کجایی تو؟ از وقتی به هوش اومده یه ریز ناله میکنه و درد داره.نگاهی به صورت جمع شده از درد ابوذرش میکند. دستهایش را میفشارد و میگوید:خوبی داداشی؟ خیلی درد داری؟ بی هیچ حرفی فقط سری به نشانه ی تایید تکان میدهد. آیه خیره به ابوذر میگوید: احتمالا عوارض عمله. میرم با دکترش صحبت کنم اگه موافق بود براش مسکن میزنم. تو غصه نخور زهرا جان. مریض میشی کنار ابوذر میوفتی یه مریض میشه دوتاها! زهرا محو لبخند میزند: الهی درد و بلاش بخوره تو سرم آیه... ابوذر ناله کنان میگوید: ساکت شو ضعیفه.... هر دو را به خنده می اندازد. زهرا دلش میخواهد کاش آیه ای نبود تا یک دل سیر در آغوش میگرفت این حجم مهربانی و عشق را. آیه نگاهی به ساعتش میکند و رو به زهرا میگوید: زهرا من میرم از دکتر بپرسم میام الآن... *** قاسم و باقی دوستان مشترک امیرحیدر و ابوذر گل و کمپوت به دست وارد سالن بخش عمومی شدند. حاج رضاعلی جلو تر از همه حرکت میکرد و آیه با دیدنش با احترام از ایستگاه پرستاری بیرون آمد و با وقار رو به او گفت: _سلام حاجی ... حاج رضاعلی با لبخند منحصر به فرد خودش پاسخش را داد: علیک سلام دخترم. خوبید _ممنونم. _کجا هستند این دوتا مریض ما؟ آیه به یکی از درها اشاره کرد و گفت:آقا سید اونجا هستند و ابوذر یه بخش دیگه... حاج رضا علی سری تکان داد و رو به بقیه گفت:بجنبید که به هر دو تا برسیم.... و تشکر کنان از کنار آیه گذشتند. محمدحسین دم گوش قاسم گفت:کی بودن ایشون؟ قاسم هم آرام گفت: همشیره ابوذر بودن... - آهان. محمدحسین بلند شد و قاسم با دیدن امیرحیدر روی تخت حالت گریه به خودش گرفت و همانطور که نمایشی اشک میریخت گفت:به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم...بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم... قاسم شهید شه رو تخت بیمارستان نبینتت سیـد... امیرحیدر خنده کنان به جمع سلامی داد و از تک تک بابت آمدنشان تشکر کرد .طاهره خانم با ببخشیدی جمع را به بهانه ای ترک کرد تا امیرحیدر و دوستانش راحت باشند. حاج رضاعلی کنارش روی صندلی نشست و مانع تلاش امیرحیدر برای بلند شدن شد. _خوبی جاهل؟ (کوثر_امیدی) . نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 #عقیق_131 آیه نگاهی به کربلایی ذوالفقار و طاهره خانم می انداز
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 دل امیرحیدر تنگ همین جاهل گفتنهای حاج رضاعلی بود! (جاهلی که در قابوس شاگردان حاج رضاعلی همان عاقل معنا میداد!) _خدا رو شکر حاجی... قاسم در قوطی کمپوت را باز کردن و همانطور که حلقه ای از آناناس را میخورد از امیرحیدر پرسید: سید این چنگالتون کجاست؟ چنگال خودش یه ریزه است! همگی با تعجب به قاسم نگاه میکردند و امیرحیدرخندان رو به قاسم گفت: تو آدم نمیشی! قاسم خندان گفت: خدایی دلم هزار راه رفت برات سید. خیلی مردی مستر! امیرحیدر آرام ضربه ای به پس گردنش زد و گفت:از دعای شخص تو که من الآن سالم وسرحال اینجا نشستم! کم کم باب شوخی باز شد و چند دقیقه زمان ملاقات به شیرینی برای امیرحیدرسپری شد جز مدت زمان اندکی که آیه و آیین آمده بودند برای ویزیت بیمار بغل دست امیرحیدر و خب نگاه های خیره ی آیین روی آیه اذیت میکرد امیرحیدر را! دلیلش هم به زعم خودش معلوم بود!امیرحیدر جای برادر آیه بود خب نگاه خیره ی یک غریبه روی خواهر را کدام برادری تحمل میکرد؟! چهار روزی بود که از عمل پیوند گذشته بود و تقریبا احوالات خانواده سعیدی به سکون رسیده بود. آیه خیره ی ساندویچ الویه در دستانش لبخندی به لب آورد. دم صبحی مامان حورایش برایش یک باکس پر از غذا و میوه آورده بود و سفارش کرده بود که حتما نوش جان کند خنده دار نبود. بیشتر لبخند دار بود. مادری که میخواست جبران کند و چه کودکانه مادرانه خرج میکرد!... مثلا باید آیه باشی تا بفهمی باکس غذای امروز پاسخی بود به لقمه ی نان و پنیر و سبزی که پریناز روزی که همراه ابوذر بود به آیه داده بود تا ضعف نکند و بخورد و حین خوردن بود که حورا آمده بود تا سر بزند به آیه و آن لقمه را دیده بود! گازی به الویه اش زد و اندیشید انصافا خوشمزه است اما نه به اندازه الویه های پریناز! خب دستپخت یک زن خانه دار و یک زن شاغل مطمئناً یکی نبود! _خیلی اهل این چیزا نیست... تو رو ویژه دوست داره. صدای آیین بود که آیه نزدیک میشد. آیه نگاهی به آیین و گل های نرگس در دستانش بود. _سلام دکتر... با لبخند شیطنت آمیزی گفت: سلام آیه... و بعد از چند لحظه مکث اضافه کرد: خانم! آیه هرچه اندیشید نمیتوانست به این چیزهای به نظرش مسخره واکنشی نشان دهد. آیین نگاهی به ساندویچ در دستانش کرد و گفت: خوشمزه ترین الویه ای بود که این چند وقت درست کرده... آیه نیز لبخند میزند. آیین ادامه میدهد: هیچ وقت برای هیچ کدوممون باکس پر از غذا نیاورده بود محل کارمون. آیه باز هیچ نمیگوید. آیین دیگر حرصی نمیشد از این سکوتها. برعکس آیه می ایستد و خیره به آسمان پر ستاره میگوید: چرا همه تو رو یه جور دیگه دوست دارن؟ یه جور خاص توی دل میشینی؟ آیه دیگر طاقت نیاورد و معترض گفت: آقا آیین.... آیین دوبار برگشت و نگاهش کرد: بله؟ آیه عصبی گفت:رعایت کنید دکتر! آیین اخمی میکند و میگوید: دکتر نه! آیینو قشنگ تر تلفظ میکنی! آیه دستی به مقنعه اش میکشد و با ببخشیدی میخواهد برود که آیین میگوید: صبر کن. برمیگردد سمت آیین. آیین با طمأنینه سمتش آمد و گل را سمت آیه گرفت.آیه متعجب نگاهش کرد: این چیه؟ آیین نگاهی به بالا و پایین نرگسها انداخت و گفت:معلوم نیست؟ آیه است! آیه گیج پرسید:چی؟ _آیه...آیه است.... _متوجه منظورتون نمیشم. (کوثر_امیدی) . نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
آرام💤 هوا اینجا پُراز و ابهام است آسمان ابرے☁️ ست زمین دلگیر💔 و هـــم پـر از فریاد و طوفان است ... 🌙