اولین روز عملیات خیبر بود، از قسمت جنوبی جزیره ، با یک ماشین داشتم بر می گشتم عقب.
توی راه دیدم یک ماشین با چراغ روشن داشت می آمد، این طور راه رفتن توی آن جاده، آن هم روز اول عملیات، یعنی خودکشی.
جلوی ماشین راگرفتم، راننده آقا مهدی بود، بهش گفتم « چرا این جوری می ری؟ می زننت ها.»
گفت: « می خوام به بچه ها روحیه بدم، عراقی ها رو هم بترسونم، می خوام یه کاری کنم او نا فکر کنن نیروهامون خیلی زیاده.»
شهید مهدی باکری
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🦋🌈🍄☔️
🌈🦋
🍄
☔️
🌟مژده🌟
🦋 🌈 عاشقانه ای شور انگیز را بخوانید.
💖 #رمان_روژان 🦋
باقلم شیوای بانو فاطمی🍄🌈
🦋⚡️ رمانی متفاوت با آنچه که تا به حال خوانده اید.❣
روایتی عاشقانه❣مذهبی ، از دختری بد حجاب که بعد از شناخت #امام_زمانش دلبسته استاد راهش می شود.🌟
💖عشقی پاک که شاید او را از فرش به عرش برساند.🍄🌈
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_هشتاد_هفتم
خانم جان با دو فنجان چای وارد حیاط شد .
بوی چای سیب به مشامم رسید و من از بوی خوش آن سرمست شدم .
_چقدر هوس چای سیب کرده بودم خانجون
_بخور نوش جونت.
جعبه شیرینی را باز کردم و به سمت خانم جان گرفتم
_بفرمایید شیرینی تا خدمتتون عرض کنم
خانم جان دست دراز کرد و با لبخند یک شیرینی برداشت . هیچ چیزی به اندازه لبخند زیبای خانم جان نمیتوانست مرا تا این حد از خود بی خود کند
_من قربون لبخنداتون بشم.
_دور از جون.تا دقم ندادی بگو مناسبت این شیرینی و لبخندهای کج و کوله تو چیه
_وا خانجون لبخندای من کجا کج و کوله است.عرضم خدمتتون که آقای شمس برگشته
خانم جان شیرینی اش را روی پیش دستی مقابلش گذاشت
_آقای شمس مگه جایی رفته بود که حالا تو از اومدنش انقدر ذوق کردی؟
_خانجونچرا اذیتم می کنید آخه!منظورم کیان بود
خانم جان خندید
_آهان پس بگو یار از راه رسیده و تو جان دوباره گرفتی
بی خیال شرم دخترانه شدم و بلند زیر خنده زدم.
خانم جان لبش را گژید و با لحن توبیخ گرانه زمزمه کرد
_دختر هم دخترای قدیم !تا اسم یار میومد تو هفت پستو قایم میشدن.
بلندتر از قبل خندیدم
_خانجون الان قحطی شوهر اومده آخه.تا یکی گفت سلام باید بگی منو عقد کن والسلام
خانم جان هم به چرت و پرتهایم خندید
_بیا بشین موهاتو ببافم گیسو کمند من ! تو نمیخواد غصه بخوری من خودم این خونه رو مهر کیان میکنم تا بیاد تو رو بگیره
در حالی که میخندیدم پشت به خانم جان نشستم تا موهایم را ببافد و خودم غرق شدم در خیال کیان .
بعد از نهار به اتاقم رفتم تا کمی استراحت کنم .
صدای گوشی موبایلم به گوشم رسید.
گوشی را برداشتم و روی تخت دراز کشیدم
شماره زهرا روی صفحه خودنمایی میکرد.با تصور اینکه ممکن است کیان باشد ضربان قلبم بالا رفت.
تماس را برقرارکردم
_سلام خوشگله
صدای زهرا که پیچید ذوق و شوقم کور شد .هنوز هم از دستش دلخور بودم
_سلام
_میدونم از دستم ناراحتی ولی باورکن من مقصر نیستم
_میدونم وقتی داداشت رو دیدی یادت رفت روژانی هم هست.
_این چه حرفیه آخه .مگه میشه خواهرمو یادم بره.باور کن کیان نگذاشت بهت خبر بدم.بگم خدا چیکارش کنه
_حالا نمیخواد بندازی گردن ایشون .ان شاءالله خدا خوشبختش کنه
_به جون خودم کیان نگذاشت خبر بدم .دیر وقت رسید خونه و بی خبر . میخواستم بهت خبر بدم ولی گفت میخواد سورپرایزت کنه
_اصلا اون از کجا میدونست تو میخوای به من خبر بدی
_خب راستش... راستش..
_زهرا من من نکن زود بگو ببینم نکنه بهش چیزی گفتی؟
_من خب ،نه، من نگفتم .بابا گفت بهت خبر بدم از نگرانی دربیای
_وای خاک برسرم ،بابات از کجا فهمیده؟
_همون روز که رفتیم سپاه ،تو بامن اومده بودی، هرکسی دیگه هم بود با اون قیافه تابلو من و تو میفهمید دیگه
_کیان وقتی شنید نگفت به اون چه ربطی داره
_چه حرفا میزنیا.اون که با حرف بابا نیشش تا بناگوشش باز شد البته بچم یکم خجالت کشید
با تصور صورت خجالت زده کیان،نیشم باز شد و در دل قربان صدقه خجالت کشیدنش رفتم
_پس آبروم حسابی رفته
_نه بابا .چه ربطی داره.کیان همونجا بهونه آورد که دیر وقته مزاحمت نشیم ولی در عوض سر صبح مثل اجل معلق بالا سرم حاضر شد و گفت با تو قرار بزارم تا بیاد ببینتت.
البته منم باهاش اومدم ولی خب تو ماشین نشستم...
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_هشتاد_هشتم
با یادآوری حرف های صبحم با کیان، لبخند روی لبم نشست
_روژان جان امشب به مناسبت رسیدن داداش مهمونی داریم زنگ زدم شما و خانم جون عزیزم و خانواده محترمتون رو دعوت کنم
_ممنونم عزیزم ولی ما نمیایم .ان شاءالله بعدا مزاحم میشم
_ما نمیایم نداریم خانوم .روژان قبل مهمونا اینجایی گفته باشم
_شرمنده زهرا جون نمیام
_ نمیام و کوفت ! اصلا چندلحظه گوشی رو نگهدار
کمی که گذشت صدای کیان به گوشم رسید .در دل زهرا را بخاطر دادن گوشی به کیان مستفیض کردم .هول کردم
_سلام خوبید
_سلام خانوم.ممنونم شما خوبید خانواده محترم خوب هستند؟
_ممنونم همه خوبن سلام میرسونند
_زهرا جان گفت شما رو دعوت کرده ولی قابل نمیدونید.اگه من خواهش کنم چطور بازهم قابل نمیدونید؟
دلم میخواست در جوابش بگویم 《من به فدای مهربونی و آقاییت بشم .مگه قابلتر از تو هم دارم من》ولی در عوض خجالت زده لب جنباندم
_خواهش میکنم شما بزرگوارید و به من لطف دارید
_پس منتظرتون هستم .
_اما...
_اما نداره خانوم !گوشی رو میدم به زهرا .با اجازه
کیان گوشی را به زهرا داد و خود رفت و ندید چگونه با حرفهایش دلم را زیر و رو میکند و من می مانم و دلی که برایش عجیب لرزیده است!
عصر به خانه خودمان رفتم تا مادر در جریان مهمانی قراربدهم.
وارد خانه که شدم متوجه شدم طبق معمول کسی در خانه نیست بجز حمیده خانم.
او در آشپزخانه مشغول پاک کردن سبزی بود.
_سلام حمیده جون
_سلام دخترم خوش اومدی
گونه اش رابوسیدم
_ممنونم.خسته نباشید
_درمونده نباشی مادر
بودنش در خانه نعمتی بود ،مخصوصا با مشغله های بسیاری که مادرم داشت .
_مامانم کجاست
_رفتن خونه هیلدا خانم ،شب مهمونی دعوتن
ابروهایم بالا پرید ،شب میهمانی بود و مادر از الان به انجا رفته اند ،خدابخیر کند معلوم نیست باز چه نقشه ای برای من کشیده است.
_حمیده خانم اگه مامان به خونه زنگ زد حتما بهش بگو من شب خانجون رفتم مهمونی
_چشم خانم
لی لی کن به سمت اتاقم رفت.کودک درونی ام بسیار شادمان بود .انگار کیان دست نوازش بر سرش کشیده بود که اینگونه شادمان بود و برای دوباره دیدنش بی تابی میکرد.
با عجله دوشی گرفتم و جلو آینه ایستادم و موهای بلندم را با سشوار خشک کردم ،گاهی از بلندی انها لجم میگرفت نیم ساعت وقتم صرف خشک کردن انها شده بود.شیطان میگفت که بروم همه را از ته بزنم و همچون پسران سرباز شوم.
کمد لباسم را باز کردم .مانتوی مشکی مجلسی ام را بیرون کشیدم.یک مانتو مشکی دو تکه که یک سارافن کرم رنگ بلند تا روی قوزک پایم داشت آستینهایش از آرنج کلوش میشد وکرم و مشکی بود.یک روسری کرم مشکی هم برداشتم .
مانتو را پوشیدم ،روسری ام را لبنانی با گیره بستم .خیلی وقت بود که دیگر آرایش نمیکردم .
کیف و کفش ست مشکی ام را برداشتم و بعد از خداحافظی با محبوبه خانم به دنبال خانم جان رفتم.
وقتی جلو در رسیدم صدای اذان از مناره های مسجد محل بلند شد .زنگ آیفون را فشردم ،کمی که گذشت در باز شد .
وارد حیاط شدم.
خانم جان قالیچه اش را پهن کرده بود .
خانم جان چادر نماز سفیدش را سر کرده بود و جانماز مخمل آبی فیروزه ای در دستش بود
_سلام خانجونم.
_سلام عزیزم خوش اومدی
کیفم را روی تخت چوپی گذاشتم .جانمازی که همیشه به همراه داشتم را از داخل کیفم خارج کردم و کنار خانم جان به نماز ایستادم.
دست به سوی آسمان بلند کردم و از خداوند برای خودم و کیان آرامش خواستم .
_قبول باشه عزیزم
به دست های مهربان خانم جان که به سمتم گرفته شده بود نگاهی انداختم و سریع انها را فشردم
_از شما هم قبول باشه
_مادر جان برم چادر مشکی ام را بردارم الان میام که بریم.
خانم جان روسری سفیدی که گلهای خیلی ریز و محوی داشت به سر کرده بود که صورت سفید و تپلش را به زیبایی قاب گرفته بود.خانم جان بعد این همه سال هنوز هم زیبایی خاص خودش را داشت.فکر پلیدم در ذهنم میگفت (خوش به حال آقا جانت با این عشق زیبایش )و بعد بلند میخندید.
با ایستادن خانم جان روبه رویم از فکر و خیال بیرون پریدم و باهم به راه افتادیم..
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
. • ° 🌙🌿 . • °
~ بسماللـہالرحمـنالرحیــم ~
" إِلَهِي عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْكَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكَى وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِي الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِيبا كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُّ يَا عَلِيُّ يَا مُحَمَّدُ اكْفِيَانِي فَإِنَّكُمَا كَافِيَانِ وَ انْصُرَانِي فَإِنَّكُمَا نَاصِرَانِ يَا مَوْلانَا يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ "
هرشببہنیابٺازیڪشـهیدعزیـز '🌱
• #شهید_محمد_رضا_تورجی_زاده
• #دعای_فرج
.نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
💌💗بسم الله الرحمن الرحیم 💌💗
قرائت دعای عهد جهت تعجیل در فرج امام زمــ❤️ـان
اللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ،
أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ.
اللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ.
أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا، وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً.
اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ.
اللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى.
اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ، فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ
اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِک حتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ،
وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ، وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ،
وَاجْعَلْهُ
اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ، اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ ، اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ،
وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ.
❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️
❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️
❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️
اللهم عجل الولیک الفرجــ✨
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
♥️🕊•| #امام دلم
چہ بـــاک!صـحن وســرایت اگرقرنطینه است،
کـــہ عهــدما و...هوایت،عهــد دیــرینه ســت...
السلآم علیڪ یا سلطـــاݩ..؛💚
«" 🧡 حُبُّ الرضا❤هُویَّتُنا... 💚"»
#صلی_الله_علیک_یا_ثامنالحجج 💚
صبحتون رضوی
#نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#خاطره_شهید_هادی💔🍃
یک روز در کنار اصغر وصالی و ابراهیم و چند نفر از نیروها نشسته بودیم.
شخصی به ابراهیم اعتراض کرد که چرا در هر موقعیتی حتی زمانی که در محاصره هستیم اذان می گویی؟
آن هم با صدای بلند و در مقابل دشمن! این سوال در ذهن بسیاری از افراد بود اما شاید جرات نمی کردند بیان کنند. همه منتظر جواب شدند.
ابراهیم کمی فکر کرد و چند جمله بیشتر نگفت تمام افراد جواب خودشان را گرفتند.
ابراهیم گفت:« مگه تو کربلا امام حسین محاصره نشده بود چرا اذان گفت و درست در جلوی دشمن نماز خواند؟»
بعد مکثی کرد و گفت: ما برای همین اذان و نماز با دشمن می جنگیم.
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh