eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
357 دنبال‌کننده
32.1هزار عکس
13.7هزار ویدیو
155 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁زخمیان عشق🍁
بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ #رمان_واقعی #عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تو #قــسـمـت_شـشــم (مـعـام
بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ (زنــدگــے مـشـتــرک) وسایلم رو جمع کردم و رفتم خونه مندلی ... دوست صمیمیم بود ... . به پدر و مادرم گفتم فقط تا آخر ترم اونجا می مونم ... جرات نمی کردم بهشون بگم چکار می خوام بکنم ... ما جزء خانواده های اصیل بودیم و دوست هامون هم باید به تایید خانواده می رسیدن و در شان ارتباط داشتن با ما می بودن ... چه برسه به دوست پسر، دوست دختر یا همسر ... . اومد خونه مندلی دنبالم ... رفتیم مسجد و برای مدت مشخصی خطبه عقد خونده شد ... بعد از اون هم ازدواج مون رو به طور قانونی در سیستم دولتی ثبت کردیم ... تا نزدیک غروب کارها طول کشید ... ثبت ازدواج، انجام کارهای قانونی و ... . اصلا شبیه اون آدمی که قبل می شناختم نبود ... با محبت بهم نگاه می کرد ... اون حالت کنترل شده و بی تفاوت توی رفتارش نبود ... سعی می کرد من رو بخندونه ... اون پسر زبون بریده، حالا شیرین زبونی می کرد تا از اون حالت در بیام ... . از چند کیلومتری مشخص بود حس گوسفندی رو داشتم که دارن سرش رو می برن ... از هر رفتارش یه برداشت دیگه توی ذهنم میومد ... و به خودم می گفتم فقط یه مدت کوتاهه، چند وقت تحملش کن. این ازدواج لعنتی خیلی زود تموم میشه ... نفرت از چشم هام می بارید ... . شب تا در خونه مندلی همراهم اومد ... با بی حوصلگی گفتم: صبر کن برم وسایلم رو بردارم ... . خندید و گفت: شاید طبق قانون الهی، ما زن و شوهریم اما همون قانون میگه تو با این قیافه نمی تونی وارد خونه من بشی ... . هنوز مغزم داشت روی این جمله اش کار می کرد که گفت: برو تو. دنبالت اومدم مطمئن بشم سالم رسیدی ... چند قدم ازم دور شد ... دوباره چرخید سمتم و با همون حالت گفت: خواب های قشنگ ببینی ... و رفت ... . ✍شهید سید طاها ایمانی ادامه دارد... نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ #عاشقانه_دو_مدافع #قسمت_ششم با خودم گفت اسماء باور کن تعقیبت ک
بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ از همون اول خانواده ی مذهبی داشتیم اما من مخالف اونا بودم _ اون زمان چادری نبودم و در عوض با مد پیش میرفتم از همون اول علاقه ی خاصی به نقاشی داشتم و استعدادمم خوب بود همیشه آخر هفته ها که میرفتیم بیرون بچه ها کاغذ و مداد میوردن تا من چهرشونو بکشم _ یه روز که با بچه ها رفته بودیم بیرون مینا(یکی از بچه ها مدرسه)اومد همراهش یه پسر جوون بود همه ما جا خوردیم اومد سمت من و گفت: سلام اسماء جان بعد اشاره کرد به اون پسر جوون و گفت ایشون برادرم هستن رامین رامین اومد سمت من دستشو آورد جلو و گفت خوشبختم با تعجب به دستش نگاه کردم و چند قدم رفتم عقب مینا دست رامین و عقب کشید و در گوشش چیزی گفت که باعث شد رامین ازم معذرت خواهی کنه گفتم خواهش میکنم و رفتم سمت بچه ها مینا اومد کنارمو گفت اسماء جون میشه چهره ی برادر منو هم بکشی _ خیلی مشتاقه لبخندی زدم و گفتم نه عزیرم اولا که من الان خستم دوما من تا حالا چهره ی یه پسرو نکشیدم... ببخشید رامین که پشت سرم داشت میومد وسط حرفم پرید و گفت ایرادی نداره یه زمان دیگه مزاحم میشیم بالاخره باید از یه جایی شروع کنی من باعث افتخارمه که اولین پسری باشم که شما چهرشو میکشید _ دست مینارو گرفت و گفت پس فعلا و ازم دور شدن اون شب خیلی ذهنم مشغول اتفاقاتی که افتاده بود.... _ اون هفته به سرعت گذشت آخر هفته با دوستام رفتیم بیرون مشغول حرف زدن بودیم که دوباره مینا و رامین اومدن ..... رامین پشتش چیزی قایم کرده بود... اومد طرف من و با لبخند سلام کرده یه دسته گل و گرفت سمت من _ با تعجب به بچه ها نگاه کردم زیر زیرکی نگاهمون میکردن و میخندیدن جواب سلامشو دادم وگفتم:بابت!!! چند قدم رفت عقب و گفت بابت امروز که قراره چهره ی منو بکشید اما... _ دیگه اما نداره اسماء خانم لطفا قبول کنید این گل ها رو هم بگیرید اگه قبول نکنید ناراحت میشم _ گل هارو ازش گرفتم دسته گل قرمز بزرگ.... گل و گذاشتم رو صندلی و کاغذ و تخته شاسی رو برداشتم رامین کلی ذوق کرد و پشت سرهم ازم تشکر میکرد _ خندم گرفته بود بچه ها ازمون دور شدن و هر کس به کاری مشغول بود فقط منو رامین موندیم به صندلی روبروم که ۶-۵متر با صندلی من فاصله داشت اشاره کردم وازش خواستم اونجا بشینه و در سکوت شروع کردم به کشیدن رامین شروع کرد به حرف زدن اسماء خانم میدونید گل رز قرمز نشانه ی علاقست _ با سر حرفشو تایید کردم وقتی به یه نفر میدی یعنی بهش علاقه داری به روی خودم نیوردم و خودمو زدم به اون راه من دانشجوی عکاسی هستم و ۲۳سالمه وقتی مینا گفت یکی از دوستاش استعداد فوق العاده ای تو طراحی داره مشتاق شدم که ببینمتون شما خیلی میتونید به من کمک کنید حرفشو قطع کردم و گفتم: ببخشید میشه حرف نزنید شما نباید تکون بخورید وگرنه من نمیتونم بکشم. بله بله چشم. معذرت میخوام نیم ساعت بعد کارم تموم شد رامین هم تو این مدت چیزی نگفت به نقاشی یه نگاهی کردم خیلی خوب شده بود از جاش بلند شد و اومد سمتم تخته شاسی و ازم گرفت و با اخم نگاهش کرد بعد تو چشام نگاه کرد و گفت: این منم الا _ با تعجب گفتم بله شبیهتون نشده خوب نشده خندید و گفت: یعنی قیافه ی من انقد خوبه وای عالیه کارت اسماء مینا الکی ازت تعریف نمیکرد تشکر کردم و گفتم محمدی هستم خندید و گفت نه همون اسما خوبه... ✍خانم علی‌آبادی ادامه دارد... نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
#رمان #تا_ پروانگی یاد تو رقص قلم را به شوق آورده است صوت زیبا ی تو قلبم را به ذوق آورده. است شا
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍دور خودش می چرخید ،اشک می ریخت و زیرلب آیه الکرسی می خواند. اولین مانتو و شلواری را که دستش رسید پوشید،چادرش را به سر کشید، کیفش را برداشت و بیرون رفت. اوضاعش برای رانندگی کردن مناسب نبود،دربست گرفت و با دلی که آشوب تر و بی قرارتر از همیشه بود راه افتاد. همین که ماشین از پیچ اولین کوچه گذشت و نگاهش افتاد به سیاهی های ایستگاه صلواتی دلش لرزید،چشمش را بست و با تمام وجود امام حسین را صدا کرد... "یا امام حسین،بخیر بگذرون" تقریبا نیم ساعت نشده جلوی بیمارستان بود انقدر برای دیدن همسرش سردرگم بود که حتی متوجه نشد کرایه را چگونه حساب کرده! جلوی پذیرش نرسیده رادمنش ظاهر شد و نفهمید چه چیزی در چهره اش دیده که سریع شروع کرد به دلداری دادن . ولی خب تصادف ساده که نیازی به اتاق عمل نداشت! سعی کرد مثل همیشه صبوری کند،خدایا... کاش این همه تنها نبود.آن هم اینجا، پشت درهایی که هرچند قفل و زنجیری نداشت اما مانع از عبورش شده بودند. لیوان آب را از رادمنش گرفت و با صدایی که از شدت گریه گرفته بود گفت :نمی فهمم،آخه چرا تصادف؟ارشیا که هیچ وقت بی احتیاطی نمی کنه _حادثه که خبر نمی کنه خانم .ممکن بود برای من اتفاق می افتاد. بچه که نبود،می دانست اما نمی فهمید چرا از بین این همه آدم،شوهر او باید تصادف می کرد و مثلا وکیلش راست راست راه می رفت! دوباره از علاقه ی زیاد خبیث شده بود!زبانش را گاز گرفت و استغفراله گفت ناخودآگاه یاد صبح افتاد،هنوز عصبی از کابوس دیشب بود که لیوان شیر را روی میز گذاشت.ارشیا که اتفاقا چند روزی هم بهم ریخته تر بود با قاشق کوچک روی تخم مرغ کوبید و پرسید: _تو دیگه چرا اول صبح پکری؟ در جواب فقط شانه بالا انداخت.متعجب بود از اینکه متوجه بی حوصله بودنش شده! حتی موقع رفتن هم گفته بود: _ممکنه امشب زودتر برگردم‌، قرمه سبزی می پزی؟ و او فقط برای چند دقیقه چقدر خوشحال شد که روزش با این همه حرف و توجه از جانب ارشیا شروع شده اما درگیر‌ اوهام هم بود ... راستی چرا هنوز خروشت ش را بار نگذاشته بود؟!انگار هنوز و دوباره دل خودش قیمه می خواست! به خیالش بی توجهی صبح را با شام خوشمزه ی شب جبران می کرد .ولی حالا دست خودش نبود که گریه اش مدام بیشتر می شد،ای کاش دلیل گرفته بودنش را می گفت ،یا نگذاشته بود شرکت برود،ای کاش خواب لعنتی اش انقدر زود تعبیر نمی شد و حالا تدارک‌ غذای دوست داشتنی او را می دید و هزاران ای کاش دیگری که مدام و بی وقفه توی سرش چرخ می خورد. بالاخره ثانیه های کشدار گذشت و دکتر سبزپوش بیرون آمد.قبل از او رادمنش به سرعت سمتش رفت و پرسید : _دکتر ،حالشون چطوره؟ _خوشبختانه خطر رفع شده در حال حاضر وضعیت قابل قبولی داره، فعلا هم توی ریکاوری هستن. سعی می کرد هضم کند حرف های عجیب بعدی دکتر را در مورد شرح حالش. انگار کم کم باید خوشحال هم می شد که شوهرش از چنین تصادفی جان سالم به در برده! سرگیجه دست از سرش برنمی داشت،همین که دکتر رفت با ترانه تماس گرفت و همه چیز را دست و پا شکسته برایش گفت،نیاز داشت به وجود خواهرش . وقتی تخت ارشیا بیرون آمد اول نشناختش .صورتش متورم و کمی کبود به نظر می رسید و به دست و پایش آتل بسته شده بود .سرش را هم باندپیچی کرده بودند ... و اما اخم همیشگی اش را هم داشت که اگر نبود شاید شک می کرد به هویتش ! ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃?
🍁زخمیان عشق🍁
#رمان_زیبای_سجاده_عشق_ آوار شده عشق تو بر روی دل من این سخت ترین زلزلۂ زلزله ها بود شاعر #یاس خا
بوی گل محمدی که از جانماز فاطمه بلند شده بود بی اختیار سهیل رو از افکارش بیرون آورد، وقتی به فاطمه توی اون چادر سفید در حال نمازخوندن نگاه کرد با خودش گفت: خدایا از این هم زیباتر مخلوقی رو آفریدی؟ من چطور می تونم از دستش بدم؟ اون مال منه، روح اون تنها چیزیه که توی زندگی آرومم میکنه... نمی خوام.... نه، من آرامش و قراری که بهم میده رو نمی خوام از دست بدم... خدایا می دونم بندگیتو نکردم اما این یکی رو ازم نگیر... بعدم بلند شد و به محض اینکه نماز فاطمه تموم شد، بلندش کرد و سخت در آغوشش کشید، اونقدر محکم که به خودش ثابت بشه هنوز فاطمه مال اونه، مال خودش و توی گوشش گفت: هیچ وقت از دستت نمی دم، هیچ وقت نخواه که مال من نباشی، هیچ وقت نمیذارم از پیشم بری... فاطمه که متعجب شده بود و انتظار هر رفتاری رو از سهیل داشت الا این کارش چیزی نگفت و خودش رو به دستهای همسرش سپرد، سهیل هم که تازه گرمای آغوش فاطمه روحشش رو آروم کرده بود، بغلش کرد و بردتش توی اتاق و روی تخت گذاشتش، بعدم یک دستش رو زیر سرش گذاشت و به پهلو رو به فاطمه دراز کشید، با دست آزاد دیگرش موهای فاطمه رو نوازش میکرد و توی فکر فرو رفته بود... فاطمه میتونست از چشمای سهیل غم رو بخونه، اما غمش براش کم اهمیت شده بود، شاید اگر یک سال پیش همچین غمی رو توی چشمهای شوهرش میدید، دق میکرد و اونقدر خودش رو به در و دیوار میکوبید تا بتونه این بار سنگین رو ازدوشش برداره، اما الان براش اهمیتی نداشت، خودش رو به دست سهیل سپرد و چشماش رو بست. سهیل که همچنان موها و صورت فاطمه رو نوازش میکرد گفت: تو میدونی که عشق منی؟تو میدونی که من توی دنیا فقط و فقط یک بار عاشق شدم، عاشق زنی که متانت و صبرش برام غیرقابل هضم بود؟.... دارد... 📝نویسنده:مشکات . نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍و می پرسم من گفتم فوت شده ؟ نه ولی مشخص بود از کجا خب گفتی "همیشه می گفت" برای آدم زنده که فعل قدیمی و ماضی به کار نمی برن ! _چه باهوشی ! آره وقتی من بچه تر بودم و تهران بودیم ، مامانم مرد خدا رحمتش کنه _مرسی ببخشید حالا نمی خواستم ناراحتت کنم شامتو بخور _یه سوال فرشته جون جانم ؟ _شما چجوری به من اعتماد کردین که حتی یه شب تو خونتون راهم بدین ؟ مامان و بابای من زیاد از این کارا می کنن البته تا وقتی که شهاب سنگ نازل نشده !شهاب سنگ ؟ قبل از اینکه جواب بدهد صدای زنگ گوشی بلند شده و بحث نیمه کاره می ماند عکس بابا افتاده و علامت چند میس کال چطور یادم رفته بود تماس بگیرم ؟ ببخشیدی می گویم و تماس را برقرار می کنم تا دل بی قرار بابا آرام بگیرد بعد از چند تشر و اتهام بی فکری خوردن و این چیزها بلاخره خیالش را راحت می کنم که خوابگاهم هنوز دور نشده ، دلم تنگ اخم همیشگی اش شده قطع که می کنم فرشته می گوید : یا خیلی شجاعی یا بی کله _چطور مگه ؟ اخه به چه امیدی وقتی می دونی خوابگاه نیست بلند شدی اومدی تهران _خب ... مجبور بودم دیگه چرا به پدرت دروغ گفتی دختر خوب؟ _بازم مجبور بودم ! یعنی تو اگه مجبور باشی هرکاری می کنی؟برمی خورد به شخصیتم .من هنوز انقدر با او صمیمی نشده یا آشنا نیستم که اینطور راحت استنطاقم کند ! سکوت می کنم و خودش ادامه می دهد : البته می دونم به من ربطی نداره اما ولش کن چی بگم والا صلاح مملکت خویش و این داستانا ... پررو پررو و از خدا خواسته ، بحث را عوض می کنم : _آدرس دانشگاهم رو بلد نیستم میتونی راهنماییم کنی؟ حتمابرای ارشد می خوای بخونی ؟ نیشخندمی زنم و جواب می دهم : _نه ! درسته که به سنم نمی خوره ولی کارشناسی قبول شدم تازه مگه چند سالته ؟ _بیست و دو پس چرا انقدر دیر اقدام کردی ؟ ببخشیدا من عادتمه زیاد کنجکاوی کنم _چون لج کرده بودم یه سه چهار سالی ، تازه رو مد برعکس افتادم . با خودت لج کرده بودی ؟ _بیخیال تو چی می خونی ؟ چند سالته میخوام منم کنجکاوی کنم که راحت تر باشیم می خندد و جواب می دهد : من 23 سالمه تازه چند ماهه که از شر درس و امتحان خلاص شدم ولی خب ارشد شرکت کردم ان شاالله تا خدا چی بخواد پوفی می کشم و فکر می کنم که نسبت به او چقدر عقب مانده ام _حدس می زدم از من بزرگتر باشی اما نه یه سال ! انقدر پیر شدم پناه جون؟ _نه ولی با حجاب و صورت ساده خب بیشتر بهت می خوره ولی من تصورم برعکسه _یعنی چی؟ یعنی آرایش غلیظ خودش چین و شکن میاره و اتفاقا شکسته تر بنظر می رسی تیکه میندازی یا میخوای تلافی کنی؟چقدر یهو موضع می گیریا خواهرجان خب دارم نظرمو میگم _اره خیلیا بهم گفتن که اهل موضع گیریم !خوبیت نداره دوزشو کمتر کن ، برمی گردم ببخشید می رود و به این فکر می کنم که آخرین بار دقیقا عین این حرف را از زبان چه کسی و کجا شنیدم بهزاد ! وقتی خسته و مانده از اداره پست بر می گشتم و وسط کوچه جلوی راهم را گرفت . هرچند که دل خوشی از او نداشتم اما نمی توانستم منکر خوب و خوش تیپ بودنش هم بشوم ! از این که بی دست و پا بود و تمام قرارهای بی محلش را برای سر و ته کوچه می چید ، به شدت متنفر بودم ! آن روز هم همین کار را کرده بود و بعد از کلی من من و جان کندن بلاخره گفت ببخشید که مزاحم شدم پناه خانوم ، فقط می خواستم ببینم که درست شنیدم زیادی سر به زیر بود برعکس من ! با بی حوصلگی گفتم : 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... ‌ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌸🍃🌸🍃 جوابی نمیدم با خودم فکر میکنم واقعا من این حرفارو زدم تا حسین کوتاه بیاد .یاد مهمونی میوفتم من اونجا حالم خوش نبود دوست ندارم حتی یه ثانیه دیگه تو اون جمع باشم...پس‌ حرفایی که الان زدم دروغ نبوده حلما_داداش حسین من این حرفارو جدی زدم میخوام یه مدت تنها باشم ... رسیدیم خونه بدون هیچ حرفی از ماشین پیاده شدم رفتم سمت خونه سعی کردم لبخند بزنم و وانمود کنم حالم خوبه _سلام مامان_سلام دخترم چه زود اومدی _کارش زودتموم شد منم دیگه اومدم بابا کجاست؟ مامان_رفت خرید میاد الانا دیگه _ آهان ‌. من خیلی خستم میرم بخوابم با اجازه مامان_شام بخور بعد بخواب _میل ندارم قربونت برم میرم بخوابم دیگه واینستادم رفتم داخل اتاقم درو بستم حوصله روشنایی نداشتم دلم تاریکی میخواست با سکوت همونجا پشت در نشستم هم میخوام گریه کنم هم گریم نمیاد کلی حس بدِ مزخرف اومده سراغم حس غم تنفر خستگی .. من دارم کجا میرم اصلا من کیم ... گوشیم زنگ میخوره سپیدس حوصلشو ندارم اما جوابشو ندم ول نمیکه بس ک زنگ میزنه _بله سپیده_حلیییییی خوبییییی زنده ایییییی گفتم الان خونت ریخته شدههههه _من خوبم سپیده سپیده_وااا چرااینجوری حرف میزنی بیشور منو باش که نگرانت شدم _نگران !!باشه مرسی _سپیده کاری نداری سرم درد میکنه میخوام استراحت کنم سپیده_ایییش ن بای گوشی رو خاموش کردم گذاشتم رو میز ‌یاد چند ساعت پیش افتادم اون مهمونی اون جو چندش آورر دروغی سپیده بهم گفت منو کشوند اونجا وای اون پسره با نگاهای هیزش اسمش چی بودآها احسان هنوزم معنی حرفشو نفهمیدم مگه من چیکار کردم که انقدر سوخت هووووف... دارم دیونه میشم دلم میخواد با خدا حرف بزنم اما چه فایده وقتی صدای منو نمیشنوه... قبلا به زور خونواده نمازمو میخوندم یه وقتایم از زیرش در میرفتم هیچوقت حسی که مامان بابا و حسین موقه نماز خوندن دارن رو من نداشتم یه مدتی میشه که کلا نمیخونم بابت این کارمم بابا و مامان کلی ازم دلگیرن . . . گوشیم رو برمیدارم یه موزیک پلی میکنم شاید کمی آرومتر شم غبار غم گرفته شیشه دلم شکستن عادت همیشه دلم دوباره از کناره گریه رد شدم به جای تو دوباره با خودم بدم کنارمی غمامو کم نمیکنی یه لحظه هم نوازشم نمیکنی منو به خلوت خودت نمیبری یه عمره بی دلیل ازم تو دلخوری یه عمره من کناره تو قدم نمیزنم یه عمر میشکنم و دم نمیزنم... چند بار گوشش کردم و کلی باهاش گریه کردم صدای در اتاقم اومد سری اشکامو پاک کردم موزیکو خاموش کردم دلم نمیخواد کسی متوجه حال خرابم بشه... _بله حسین_میتونم بیام تو _بیا تو داداش حسین_چرا شام نخوری _گرسنه نبودم حسین_درباره حرفام فکر کردی؟ من_اره فکر کردم حسین_خب تصمیمت چیه؟ حلما- فعلا هیچی شاید زمان مشخص کرد ... حسین-من به تصمیمت احترام میذارم اما حواسم بهت هست حلما ... _باشه ممنون داداش حسین_شب بخیر _شب بخیر ادامه دارد... 🍃🌸🍃🌸🍃 ✍نویسنده: نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 در حالی که اشکهایم بر روی گونه ام جاری شده بود از سالن دانشگاه خارج شدم . در محوطه دانشگاه ,روی نیمکت نشستم اشکهایم را پاک کردم و چند نفس عمیق کشیدم . نمیخواستم بیشتر از این شکسته شوم و بچه ها مرا با چهره گریان ببینند. بعد از اینکه حالم فقط کمی بهتر شده بود از دانشگاه خارج شدم. سوار ماشین زیبا شدم . مهسا نگاهی به من انداخت و گفت: _چه عجب خانوم یک ساعته کجایی؟گوشیتو گرفتی؟ _اره گرفتم .بچه ها ببخشید ولی امروز حس خرید نیست شما برید منم میرم خونه! زیبادر حالی که مشکوک نگاهم میکرد,گفت: _چیزی شده؟؟اتفاقی افتاده ؟چرا قیافت این شکلیه؟بعد یک ساعت اومدی میگی بیرون رفتن کنسله. _بخشید بچه ها.بعدا واستون توضیح میدم .فعال حوصله ندارم .فکرم مشغوله.مهساجان بیا اینم گوشیت ممنونم.بچه ها واقعا معذرت میخوام که علافتون کردم مهسا گوشی را گرفت و گفت: _فدای سرت ما فقط نگران خودتیم .بیا حداقل برسونیمت خونه _نه میخوام یکم تنها باشم ممنونم بچه ها فعلا _مواظب خودت باش .خداحافظ زیبا هم لبخندی زد و گفت: _اگه کاری داشتی زنگ بزن.خداحافظ _باشه.ممنون.خداحافظ. از ماشین پیاده شدم وبی هدف در پیاده رو به راه افتادم. نمیدانستم کجا میروم فقط دلم رفتن میخواست. نمیدانستم حرفهای استاد شمس باعث بهم ریختگی ذهنی و روحی ام شده یا توهین های دوستش. هرچند بار اولی نبود که از این قشر حرف شنیده بودم ولی حرفهای استاد بار اولی بود که میشنیدم و همه دانسته های ذهنم را درگیر کرده بود. همانطور که قدم میزدم صدای اذان مغرب به گوش رسید . صدا از فاصله بسیار نزدیک به گوشم میرسید به دنبال منبع صدا به آن سمت رفتم. خودم را روبه روی مسجدی یافتم. دو دل بودم وارد شوم یا نه؟ نگاهی به ظاهرم کردم,ظاهرم مثل همیشه بود . روسری که آزاد روی موهایم نشسته بود ولی انها را نپوشانده بود.مانتویی که کوتاهی اش تازه به چشمم آمده بود. با این وضع میترسیدم وارد مسجد شوم و مورد تمسخر و انتقاد مردم قراربگیرم ولی دلم عجیب میل داخل رفتن داشت . به داخل حیاط مسجد نگاهی انداختم .حوض بزرگی وسط حیاط خودنمایی میکرد و مردهایی که مشغول وضو گرفتن بودن. کودک درونم دست و پا میزد تا به سمت حوض اب برود و پاهایش را درون آب قراردهد. صدای حی علی الصلاه که به گوشم رسید به یاد خانجون افتادم . او همیشه میگفت این جمله یعنی خدا باتو تماس گرفته و منتظراست پاسخ بدهی زشت است که منتظرش بگذاری!! با نشستن دستی بر شانه ام از فکر بیرون آمدم وبه خانمی حدودا 60 ساله که کنارم ایستاده بود نگاه کردم ,عجیب مرا یاد خانجون می انداخت. در حالی که به چشمانم نگاه میکرد گفت: _سلام عزیزم چرا اینجا ایستادی؟بار اوله که اینجا میبینمت درسته؟ _سلام.بله.راستش....راستش صدای اذان منو کشید اینجا _چقدر عالی پس مهمون خدایی.بفرما تو عزیزم _اخه.... _اخه نداره عزیزمن.چرا انقدر دودلی؟ .بیا باهم بریم نماز داره شروع میشه. با خجالت گفتم: _من وضو ندارم.شما بفرمایید _بیا باهم میریم وضو میگیریم . لبخندی زدم و با او همراه شدم .به سمت وضو خانه راهنمایی ام کرد .بعد وضو گرفتن به داخل مسجد رفتیم . همه آماده نماز بودند. تا به حال نماز جماعت نخوانده بودم و نمیدانستم چگونه باید نماز بخوانم . خانمی که همراهی ام کرده بود انگار متوجه سردرگمی من شده بود که آهسته گفت: _دخترم تا حالا نمازجماعت خوندی؟ با خجالت لبم را زیر دندان کشیدم وگفتم: _نه _باشه عزیزم.من الان واست توضیح میدم اصلا نگرانی نداره! _ممنونم خانم. _اسم من مریمه .اسم شما چیه خوشگل خانم؟ _من اسمم روژانه _چه اسم زیبایی.مثل خودت. بعد از توضیحات مریم خانم ,چادر سفیدی پوشیدم و به نماز ایستادم. حسی عجیب وجودم را فراگرفته بود .حس آرامش به تک تک سلول های وجودم تزریق شده بود.. شاید به نظر مسخره بیاید ولی بعد از نماز ,وقتی به سقف مسجد نگاه میکردم لبخند خدا و آغوش بازش را حس میکردم.عجب حس آرامشی را به وجودم تزریق کرد. &ادامه دارد... 🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ دستامو که هنوز رو شونه هاش بود رو پس زد و با کلافگی گفت: +گوش کن الینا،تو نمیتونی مسلمون بشی،هیچ کس چنین اجازه ای به تو نمیده... _من به اجازه کسی نیاز ندارم... +هیییس!نپر وسط حرفم،گیرمم که به اجازه کسی احتیاج نداشته باشی فکر باباتو کردی؟فک کن تک دختر و تک فرزند جناب مالاکیان بزرگ مسلمون بشه،بابات این رو ننگ میدونه،زندت نمیزاره... _حالا تو گوش کن کریستِن من هجده سالمه و اونقدری دیگه عقل و شعورم میرسه که چه کاری خوبه چه کاری بده! خودم به سنی رسیدم که میتونم برا خودم تصمیم گیری کنم و جناب مالاکیان بزرگ هم نمیتونه جلو تصمیمات منو بگیره... +پس معلومه هنوز پدر خودتو نشناختی! جوابشو ندادم و به جاش سرمو به سمت پنجره گردوندم همین کارم حرصی ترش کرد و باعث شد با عصبانیت به سمت در اتاق بره. لحظه آخر دستشو رو دستگیره در گذاشت و با صدایی که سعی در کنترل ولومش داشت گفت: +go to hell!(برو به جهنم) بعدم از اتاق رفت بیرون و در رو با صدای بلندی پشت سرش به هم کوبید... سه روز از روزی که همه چی رو به کریستن گفتم میگذره و تو این سه روز کریستن نه به اینجا اومده نه تلفن زده!... همین کافیه برا شک کردن مامان اینا...آخه از وقتی اومدیم ایران روزی نبوده که کریستن به من سر نزنه یا تلفن نزنه...!!! تو این سه روز همش به این فکر کردم که چجور قضیه رو به بابام بگم؛ کریستن راست میگه بابای تعصبی من عمرا بزاره تک دخترش مسلمون شه! نه اینکه بابام خیلی مذهبی باشه ها نه اصلا،حتی خیلی وقتا که مامی میره کلیسا اون نمیره یا خیلی وقتا آسونترین دعاهارو هم فراموش میکنه اما روی دینش تعصب داره... از همون روزی که بلیط برا ایران گرفتیم بابا باهامون شرط کرد که مراقب دینمون باشیم،نزاریم این مسلمونا رومون تاثیر بزارن... اما بابا نمیدونست که من دینی ندارم که بخوام مراقبش باشم! &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh