شهید جواد جهانی یک دختر ۳ ساله و یک پسر۵ ساله بهنامهای فاطمه و علی دارد اوایل بهخاطر بچههای کوچکش نمیخواستم که به سوریه برود و او مرا به خانه شهیدان میبرد تا با مادران آنها صحبت کنم و راضی شوم چون پسرم دوست داشت که من راضی باشم.
من اوایل به او میگفتم دو فرزند کوچک داری که به تو احتیاج دارند اما میگفت مادر، من اگر نروم شما اینجا نمیتوانید راحت باشید من و این و آن باید برویم تا شما آسایش داشته باشید کسی برای حفاظت از حرم حضرت زینب س نیست و این وظیفه ما است، باید برویم تا یک آجر از حرم حضرت زینب س کم نشود.
شهیدجواد جهانی در وصیتنامه خوداز مسئولان شهر تقاضا کردکه پیکرش را بعداز شهادت در محل پارک خورشید مشهد یا ارتفاعاتی که در مجاورت میدان سلمان مشهد است به خاک بسپارند تا شاید به احترام وجود پیکر شهیدی در آن منطقه برخی از ناهنجار های اجتماعی رعایت شود همسر بزرگوار شهید چندماه بعد ازدفن همسر شهیدم دخترجوانی درحالی که اشک میریخت نزد من آمد و گفت اتفاقی به همراه دوستش سر مزار او رفته و شروع به درد دل کرده است که شب خواب شهید را میبیند و بعد از آن به کلی تغییر میکند و محجبه میشود
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
--------
شهیدکسیاست
ڪهجزخداکسیرانمیبیند
وماکسانیهستیمکهجزخود
کسیرانمیبینیم..!
#شهیدمشلب🌱
سالروزشهادت'|
💢 تصویری دیگر از شهید مدافع وطن #محمدمهدی_دریکوند شهید درگیری دیشب در دره شهر ایلام
🍁زخمیان عشق🍁
اگر بهواسطه خونم حقی برگردن دیگران داشته باشم، به خدای کعبه قسم، از مردان بیغیرت و زنان بیحیا نمی
♡🌱/“
دنیا برای ضعیف نفســـان،
یک گرداب هلاکت اســـت.
اگر لحظه ای به خودمـــان
واگذارده شویم، وای بر ما
کــه دیگر نابودیمان حتمی
است. خوشا آن کس کـه به
یاریاو، در این گرداب هلاک
نگردد.
#کلام_شهید #امیر_حاج_امینی
🍁زخمیان عشق🍁
• • #شهید_احمد_محمد_مشلب 🌷🌱 •
•
•
"کلامشهیدبهدوستانش📃"
گلهای یاس را بر روی نعشم بریزید
و عهد و پیمان من راحفظ کنید ...
از عمر رفته ی من ناراحت نشوید!
رویاهای زیادی داشتم!
میخواستم برای ازدواج اقدام کنم
وبا فرزندانم شادی کنم...
ای دوستان من ، مزار من را رها نکنید...
من همانطور که مثل قبل به شما محبت میکردم ، به شما محبت میکنم.
وبرایتان تعریف میکنم از آنچه که در سفرهایم گذشت...
از نماز شب و حضرت زینب ـسلاماللهعلیهاـ،
از جهاد ومقاومت و انتظارم
از زخم هایم
و چهره ی مادرم...
که او را درلحظه ی احتضار میبینم...
ڪلناعباسڪ یازیـنب
شهید احمد محمد مشلب
لقب جهادی غریب طوس
ریف جنوبےحلب سوریه
🌻💛| #شهیدان
•
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_ابراهیم_همت
✫⇠قسمت :8⃣4⃣
✍ به روایت سردار جعفر جهروتیزاده
✍ چگونگی شهادت حاج ابراهیم همت
☀️بعد از رفتن حاجی من با یکنفر دیگر راه افتادم سمت جزیره و آمدیم داخل خط. عراقیها هنوز به شدت بمباران میکردند. رفتیم جایی که نیروها پدافند کرده بودند. وضعیت خیلی ناجور بود. مجروحان زیادی روی زمین افتاده بودند و یا زهرا میگفتند و صدای نالهشان بلند بود. سعی کردیم تعدادی از مجروحان را به هر شکلی که بود بفرستیم عقب.
☀️جنازه عراقیها و شهدای ما افتاده بودند داخل آب و خمپاره و توپ هم آنقدر خورده بود که آب گل آلود شده بود. بچهها از شدت تشنگی و فقر امکانات، قمقمهها را از همین آب گل آولد پی میکردند و میخوردند. حاج همت با دیدن این صحنه حیلی ناراحت شد.
قمقمه بچهها را جمع کرد و با پل شناور کمی رفت جلو و در جایی که آب زلال و شفاف بود آنها را پر کرد و آمد.
☀️تو خط درگیری به شدت ادامه داشت. عراق دائم بمباران میکرد. ما نمیتوانستیم از این خط جلوتر برویم.
حاج همت به من گفت: شما بمان و از وضع خط مطلع باش. بیسیم هم به من داد تا با عقبه در ارتباط باشم و خودش برگشت عقب.
☀️وقتی حاجی در حال بازگشت به طرف قرارگاه بوده تا در آنجا فکری به حال خط مقدم بکند در همان سه راهی مرگ به شهادت میرسد. پس از رفتن حاج همت به سمت عقب یکی دو ساعتی طول نکشید که خط ساکت شد. همان خطی که حدود یک ماه لحظهای درگیری در آن قطع نشده بود و این سبب تعجب همه شد. ما منتظر ماندیم. گفتیم شاید باز هم درگیری آغاز شود.
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
خیالِخوبِتـولبخندمےشودبہلبـم
وگرنہ، اینمنِدیوانہ . .
غصہهـٰادارد ":)
#کانال_زخمیان_عشق
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_هجدهم
کیان ماشین را مقابل خانه نگه داشت به سمتم چرخید
:روژان جان الان بری تو خونه ممکنه مامان هنوز ناراحت باشه و حرفی بهت بزنه.میدونم خودت بهتر از من میدونی که در جوابشون فقط باید بگی چشم .تا نه ایشون ناراحت بشه و نه شما عزیزم.باشه؟
_چشم .نمیای بریم داخل؟
_نه عزیزم .شما برو .مواظب خودت باش
_رسیدی خونه،خبر بده.شما هم مواظب خودت باش خدانگهدار
حق با کیان بود،با ورودم به خانه سرزنش های مادرم دوباره شد و من طبق خواسته کیان سکوت کردم و فقط با ببخشید و چشم جوابش را دادم.
مادرم که دید هرچه می گوید من حق را به او میدهم .دیگر چیزی نگفت و به اتاقش رفت.
من نیز وارد اتاقم شدم و بعد تعویض لباسهایم روی تخت دراز کشیدم و به آینده ام فکر کردم
نمیدانم کی چشمانم گرم خواب شده بود و من به خواب افتاده بودم .
با صدای بلند موسیقی از خواب پریدم.نگاهی به ساعتم انداختم دوساعتی میشد که خوابیده بودم.هوا کاملا تاریک شده بود کش و قوسی به بدنم دادم و با چشمان نیمه باز موبایلم را از روی تخت برداشتم .ده تماس بی پاسخ و چند پیامک از کیان داشتم.
پیامک ها را باز کردم
(سلام خانوم تماس گرفتم جواب ندادی.من رسیدم خونه)
(روژان جانم .خانوم چرا جواب نمیدی مامان چیزی بهنت نگفت؟ )
(خانوم خوابالوی من ،خوابیدی؟نگرانتم عزیزم پیاممو دیدی خبر بده)
(خوابالو زنگ زدم به روهام گفت خانوم خوابیده.فردا نهار خونه ما دعوتید.شب خوش عزیزم)
با خواندن پیام آخرش چشمانم نا خودآگاه باز شد .
سریع شماره اش را گرفتم.چند بوق خورد ولی برنداشت.دوباره تماس گرفتم.
داشتم از پاسخ دادنش ناامید میشدم که تماس وصل شد
_جانم
_سلام.خوبی
_سلام به چشمای پف کرده ات خانوم.چه عجب یادی از ما فقیر فقرا کردی
لبخندی که داشت روی لبم مینشست را جمع کردم و با لحن لوسی گفتم
_اِ کیان اذیت نکن دیگه .خب خسته بودم خوابم گرفت.
_من که چیزی نگفتم عزیزم.
_کیان قضیه نهار فردا شب چیه
_عرضم خدمتتون که مامان تماس گرفتند با مامان و شما رو برای نهار دعوت کردند.
با اتمام حرفش زیر خنده زد
_چه خوش خنده .دقیقه به چی میخندی آقامون
با همان خنده گفت
_به اینکه چه مامان در مامانی تو جمله ام شد .
به لحن با نمکش لبخندی زدم
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh