eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
352 دنبال‌کننده
28.9هزار عکس
11.3هزار ویدیو
140 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
می‏‌ستایمت ... که شانه‏‌های شکوهمندت آبروی کوهستان‏ هاست و اردیبهشت نگاهت ، در چشمان هیچ بهاری نمی‏گنجد نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
40.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👌🌹کلیپ بسیار دیدنی و تاثیر گذار یک قسمت از برنامه زندگی پس از زندگی که از شبکه ۴ پخش شد و تجربیات پس از مرگ آقای عنوان شد 🌸🍃شاید این فیلم بیشتر از مطالعه دهها ساعت کتاب و مقاله و سخنرانی تاثیر داشته باشد در این فیلم اثرات اعمال خوب و بد بعد از مرگ و نقش روح به زیبایی تشریح شده است لطفا حداقل یکبار با دقت این فیلم را ببینید ♥️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
37.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👌🌹کلیپ بسیار دیدنی و تاثیر گذار یک قسمت از برنامه زندگی پس از زندگی که از شبکه ۴ پخش شد و تجربیات پس از مرگ آقای حامد طهماسبی عنوان شد شاید این فیلم بیشتر از مطالعه دهها ساعت کتاب و مقاله و سخنرانی تاثیر داشته باشد در این فیلم اثرات اعمال خوب و بد بعد از مرگ و نقش روح به زیبایی تشریح شده است لطفا حداقل یکبار با دقت این فیلم را ببینید ♥️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
28.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قسمت اول کلیپ بسیار دیدنی و تاثیر گذار ۸۲ دقیقه یک قسمت از برنامه زندگی پس از زندگی که از شبکه ۴ پخش شد و تجربیات پس از مرگ آقای حامد طهماسبی عنوان شد شاید این فیلم ۸۲ دقیقه ای بیشتر از مطالعه دهها ساعت کتاب و مقاله و سخنرانی تاثیر داشته باشد در این فیلم اثرات اعمال خوب و بد بعد از مرگ و نقش روح به زیبایی تشریح شده است لطفا حداقل یکبار با دقت این فیلم را ببینید ♥️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
رزمندگان در جبهه مشکـل هفته‌ ها دسترسی نداشتن به آب و حمام را با تراشیدن موی سر و صورت و یا کوتاه کـردن آن حل می کردند و به این وسیله خود را از بیمـاری هــای قریب الوقوع پوستی می‌ رهاندند. نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
✨ یه وقتایۍ دلم هوای چیزایی رو میکنه،که اهمیت بهشون رابطه مونو خراب میکنه... رابطه ی قشنگی که حاصل یه مهمونی گرم و صمیمیه،حاصل اون لحظاتیه که کلامت شد همدمم دیگــــہ خرابش نمی کنم🌿 خدای من..🦋
۲۰:۰۰ الهی خوشبختی بساط بریزو بپاش زندگیتون
خاصیت پیامبران اینست که وقتی بیایند موجب امتحان و غربال جامعه می‌شوند! غربال‌های قبل از ظهورهم با خوبانی مانند شهدا، سردار سلیمانی و امام(ره) رخ می‌دهد... -استاد پناهیان-🌱•.
در دستـ‌ِتوست‌آنچهـ‌کھ‌تقدیرمےشود؛ مارابراۍصبح‌ظهورانتخاب‌کن ...(:' نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🦋🌈🍄☔️ 🌈🦋 🍄 ☔️ 🦋🌈عاشقانه ای شور انگیز را بخوانید 🦋 باقلم شیوای بانو فاطمی🍄🌈 🦋⚡️ رمانی متفاوت با آنچه که تا به حال خوانده اید.❣ روایتی عاشقانه❣مذهبی ، از دختری بد حجاب که بعد از شناخت دلبسته استاد راهش می شود.🌟 💖عشقی پاک که او را از فرش به عرش برساند.🍄🌈 🌟💕بعد از ازدواج عاشقانه ی و کیان ادامه ماجرای زیبا و خواندنی را به زودی در دنبال میکنیم😍💕 😍 رمان زیبای را در کانال زیبای زخمیان عشق دنبال کنید نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 بعد از درد و دل برای خانم جون و گریه کردن ،انگار عقده های دلم بازشده بود و روحم کمی آرامش پیدا کرده بود. شب یلدا از راه رسید. با اصرار کمیل، من ،روهام و خانم جان به آنجا رفتیم و همه دور هم جمع شدیم،جای خالی کیان بدجور توی ذوق میزد. هربار که به جمع نگاه میکردم انگاری استخوانی در گلویم گیرکرده بود و نفسم را بند می آورد. همه مشغول حرف زدند بودند. خانم جان به خاله دلداری می داد . روهام و کمیل باهم مشغول حرف دن بودند و پدرجان مشغول اخبار گوش دادن،زهرا مشغول پذیرایی بود و من عکس های دونفره ام با کیان را نگاه می کردم و یواشکی اشک میریختم. با بلند شدن صدای تلفن همه حواسشان به گوشی پرت شد انگار امید داشتند کیان پشت خط باشد . کمیل با عجله به سمت تلفن رفت و گوشی را برداشت _الو بفرمایید از همان روز نحس تا امروز حالمان هربار با بلند شدن صدای تلفن،پر از امید میشد و در آخر یاس مهمان دلهایمان میشد. _سلام عمو جان ،خوبی؟چه عجب یاد ما افتادی؟ همه با تعجب به هم نگاه می کردند. _کی پرواز دارید ؟ امیدوارم عمو امیدوارم.چشم بزرگیتون رو میرسونم خدانگهدارتون .به امید دیدار تماس را قطع کرد و با لبی خندان به سمت ما چرخید _عمو حمید داره برمیگرده ایران خاله ثریا با تعجب گفت: _واقعا؟ _اره مادر جان ،داری پسر بزرگتون تشریف میاره. روهام هم مثل من متعجب شده بود _پسر بزرگ! کمیل کنار روهام نشست _عمو حمید فقط سه سال از داداش کیان بزرگتر بود.از بچگی با ما زندگی میکرد.بزرگ که شد بخاطر شغلش بارو بندیلش رو بست و رفت. چیزهای جالبی بود که برای بار اول میشنیدم. من و کیان انقدر کنارهم نبودیم که بتوانیم در این موارد باهم صحبت کنیم روهام دوباره پرسید _مگه شغلشون چیه؟ _والا ما خودمون هم دقیق نفهمیدیم چیکاره است؟فقط میدونیم تو سفارت کار میکنه پدرجان روبه کمیل کرد _نگفت واسه همیشه میاد یا چند روزه؟ کمیل نگاهی سمت من انداخت _بخاطر داداش کیان میاد.میگفت میخواد بره سراغ دوستانش تا ردی از کیان پیدا کنه همه ان انشاءالله زیر لب گفتند و دوباره مشغول حرف زدن باهم شدند و من از خدا خواستم آمدن آقا حمید کمکی به پیدا شدن کیان کند. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh