eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
352 دنبال‌کننده
28.9هزار عکس
11.3هزار ویدیو
140 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
💌 خبرنگار از ابومهدے پرسید-؛🎤👨🏻‍💼 : ‹شما ڪہ‌عـرب‌هستین؛چطـور اِنقـدرقشنـگ‌ فارسےصحبت‌میڪنین؟!› ایشون پاسخ‌قشنگےداد -؛🌸 : <عـربـےزبان‌ِقـرآن‌است و فارسےزبان‌ِ است
« هزارمین روز بی‌ [تو] 🕊♥️» پنجشنبه ۷ مهر ۱۴۰۱ 📅 مصادف با ۲۹ سپتامبر ۲۰۲۲ هزارمین روز شهادت حاج قاسم سلیمانی است.🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید هادی ذولفقاری از برادرانم میخواهم که غیر حضرت آقا حرف کس دیگری را گوش ندهند ... 📎 📎
ترین_ بهانه به‌"طیــن"سر بزن! حالِ‌توخوب‌میشود‌، به‌اندازه‌درآغوشِ‌خدا‌بودن 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 (تبسم) ♥️ وقتی چشمانم را باز کردم در یک اتاق سفیدبودم. نور چشمانم را اذیت میکرد. سرم را به سمت چپ برگرداندم که متوجه مانی شدم که روی مبل اتاق خوابیده بود .تشنه ام بودمیخواستم لیوان رو بردارم که از دستم افتاد و هزارتیکه شد. مانی از خواب پرید و هراسان به سمتم آمد و گفت: _خوبی خواهری؟ _خوبم. ببخشید بیدارت کردم فقط تشنه شدم.اینجا کجاست؟ _الهی فدات شم الان بهت اب میدم .اینجا بیمارستانه .چندساعته بی هوشی .میدونی چی کشیدم تو این چند ساعت.دکترت گفت بخاطر شوک عصبیه. _خدا نکنه. مانی یک لیوان برداشت .کمی اب در ان ریخت.بهم کمک کرد بشینم و بعد لیوان آب را نزدیک دهانم آورد .لیوان را از او گرفتم و کمی نوشیدم.بهش گفتم: _ممنون.راستی رامین چی شد؟ خبر داره من بیمارستانم؟ -اسم اون عوضی رو نیار که دلم میخواد تیکه تیکه اش کنم .بهشون گفتم حالت بد شده آوردمت بیمارستان نگران نباشه.اون بی غیرت هم حرفی زد که اگه الان کنارم بود گردنشو شکسته بودم.ببین چی میگم ثمین ,من به کلارا سپردم که آلبرتینو رو سرگرم کنه.اون رامین عوضی هم که سرش گرم عشقشه.من میرم هتل چمدون تو رو بر میدارم و میام.برگشتم میریم فرودگاه. دوستم واسه دوساعت دیگه بلیط گرفته.باشه خواهری _مانی تو دردسر میفتی اگه بفهمن منو فراری دادی .نگرانتم داداشی _نگران نباش فدات شم .من وکیل اون دوتا عوضی هستم.نمیتونند کاری کنند.چون امار خلافشون رو دارم.پس نگران نباش.اوکی؟ _باشه .خب میخوای بهشون چی بگی؟ _ببین وقتی برگشتم از هتل من میرم حسابداری تا تسویه حساب کنم .تو همون موقع از بیمارستان خرج شو برو سوار ماشین شو.من زنگ میزنم به رامین و میگم تو رو مرخص کردم ولی تو فرارکردی.منم با ماشین دنبالت میگردم.بعدشم میرسونمت فرودگاه .بعد رفتنت میرم پیشش و میگم پیدات نکردم.به همین راحتی به قول مامان خانمم هلو بپر تو گلو هردو خندیدیم.به مانی و نقشه هایش از چشمانم بیشتر اعتماد داشتم. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 (تبسم) ♥️ مانی به هتل رفت ومن منتظرش ماندم . به گذشته فکرکردم ,به خانواده ای که مدتهاست دیگر در کنارم نیستن . به روزهای شومی که در این کشور گذرونده بودم . یک ساعتی نگذشته بود که مانی برگشت و به حسابداری رفت تا کارهای ترخصیم را انجام دهد. من سریع لباس های بیمارستان را عوض کردم و لباسهای خودم را پوشیدم و بدون اینکه جلب توجه کنم سوارماشین مانی که قبلا باز گذاشته بود,شدم. ده دقیقه بعد در حالی که با گوشیش حرف میزد سوار ماشین شد. میخواستم بپرسم چی شد ,که سریع دستش را گذاشت روی دهنم و به حرف زدنش ادامه داد: _ببین رامین اون دختره که آورده بودم بیمارستان,فرارکرده......اره همون ثمین. رفتم حسابداری تسویه حساب کنم برگشتم دیدم نیست فرارکرده. ببین رامین من میرم با ماشین تو خیابونا دنبالش میگردم . تو هم برو هتل شاید اونجا باشه.بای تماس را قطع کرد. بلند داد زد: -خدااا عاشقتم. به من نگاهی کرد و گفت: _نبینم غصه بخوری خواهری؟ در حالی که اشکم میریختم گفتم: _واقعا این کابوس تموم شد مانی؟ _اره عزیزم تموم شد حالا بخند بزار حداقل این لحظه های آخر خنده اتو ببینم گریه ام اوج گرفت و گفتم: _مانی نمیشه شما هم بیاین .من بدون شما اونجا خیلی تنهام. اونجا بی خانواده چیکارکنم. _الهی فدات شم بهت که گفتم سال نو ما ایران پیشتیم . حتی اگه بابا و مامان نیان من قول میدم عید پیشت باشم. مانی به سمت فرودگاه به راه افتاد .تو راه هردو ساکت بودیم. بعد نیم ساعت به فرودگاه رفتیم . باهم وارد سالن پروازهای خارجی شدیم . مانی به تابلو اعلانات اشاره کرد و گفت: _ثمین جان بیست دقیقه دیگه پروازته در حالی که بغض کرده بودم سرم را به نشانه فهمیدن تکان دادم . مانی روبه رویم ایستاد. دستانم را گرفت و گفت: _نبینم باز گریه کنیا.باشه خواهرم؟ثمین بهم اعتماد داری؟ _اوهوم _قول دادم سال تحویل کنارتم درسته؟ _اوهوم _اوهوم و درد پس این قیافه گرفته و چشمای اشکی واسه چیه؟ _اوهوم _ثمین میزنمتا.دماغتو بکش بالا آویزون شده خندیدم و گفتم: _اوهوم -بیا بغل داداش بزرگه ببینم . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
_اگر ميخواى نور به زندگيت بياد، بايد جايى بايستى كه نور ميتابد پس آدمهایی بپر که نورن اگر پیداشون نمیکنی خودت نور باش از جنس نور باش
حال بد به سختی خوب میشه ولی حال خوب به راحتی بد میشه سعی کنیم خیلی راحت حال کسی رو بد نکنیم
{صَبَاحَاً أتَنَفَّسُ بِحُبِّ الحُسَین...
{بسم الله الرحمن الرحیم...