eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
351 دنبال‌کننده
29هزار عکس
11.4هزار ویدیو
140 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
خواند نام تو به گوشم پدرم روز نخست که دلم خانۀ اولاد پیمبر شده است...
ذرّه بر دامنت افتاد و به خورشید رسید خاک، بر پات زده بوسه و گوهر شده است...
آب اگر یاد تو افتاد گلابش کردند سنگ اگر نام تو آورده به لب زر شده است...
به‌ لطفِ‌ مادرتان‌ جعفری‌ست‌ آئینم...
خواستند اُمّت تو دشمن هم گردد و حال اُمّت از برکت نام تو برادر شده است... -عقیق شعر 🎊 🖇💌
تو نبودی به دو عالم خبر از عشق نبود عشق از برکت لبخند تو باور شده است...
هزار شکر که مدیون صادقت هستم ره نجات به من یاد داده فرزندت... 🎊 🖇💌
مکر کردند که نامت مگر از یاد رود عالم از نام تو امروز معطر شده است‌...
گرچه این دیوان بُوَد لبریزِ از ابیاتِ ناب شاه بیتِ شیعگی نامِ امامِ صادق است 🎊 🖇💌
در حیرتم که عشق از آثار دیدن است ما کورها، ندیده چرا عاشقت شدیم؟ 🎊 🖇💌
ترین_ بهانه به‌"طیــن"سر بزن! حالِ‌توخوب‌میشود‌، به‌اندازه‌درآغوشِ‌خدا‌بودن 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 (تبسم) ♥️ خاله گوش پویا را پیچاند و گفت: _چه بلبل زبون هم شده .خجالت بکش از کی تا حالا رو حرف بابات حرف میزنی؟ _مامان ول کن گوشمو جون پویا.ثمین خانم همسر دراز گوش نمیخواد بخدا.بعدشم.میترسم این بارهم از دستش بدم .جون پویا اذیت نکنید دیگه پریا کنار گوشم گفت: _خداشانس بده ببین چطوری واسه رسیدن بهت بال بال میزنه لبخندی زدم و سرم را پایین انداختم .عمو نگاهی به من کرد و گفت: _ثمین بابا نظر تو چیه؟ _هرچی بابا احمدم بگه. و این چنین شد که همگی راهی مسجد شدیم . عمو احمد پیش نماز مسجد را خبر کرد. من و پویا کنار هم نشستیم و حاج اقا خطبه بین ما را قرائت کرد .این چنین شد که من و پویا بعد یک سال و خورده ای به عقد هم درآمدیم و اینبار کسی جز خداوند نمیتوانست باعث جدایی ما شود. لحظه ای که خطبه خوانده میشد وجود خانواده ام را در حالی که لبخند بر لب دارند را احساسم میکردم. مطمئنم انها هم از اینکه من و پویا باهم ازدواج کردیم شادمان هستند. از مسجد که خارج شدیم پویا گفت: _بابا اگه اجازه بدید من و ثمین فردا عصر راه بیفتیم _باشه بابا جان .مواظب دخترم باش _چشم از جونمم بیشتر مراقبشم شما خیالتون راحت. خاله به سمتم آمد و همان انگشترنشانی که بار اول به انگشتم کرده بود را دوباره درون انگشتم کرد.بعد از خداحافظی با همه,انها راهی تهران شدند. پویا دستم را گرفت و بوسید سپس گفت: _ثمینم بریم ابشار _بریم .منم دوست دارم دوباره ببینم. با پویا به سمت آبشار به راه افتادیم. وقتی به همان کوچه باریک رسیدیم پویا ماشین را پارک کرد. در حالی که دست هم را گرفته بودیم به سمت آبشار به راه افتادیم. پویا از آرزوهایش گفت,از اینکه دلش یک خانواده پرجمعیت میخواهد .از همه لحظات سختی که بی من گذرانده بود,سخن گفت. من نیز همه خاطرات تلخ گذشته را برایش تفگعریف کردم. از برادر جدیدم و لطف بی کرلنش گفتم و او نیز ابراز کرد بی صبرانه مشتاق دیدار برادر و نجات دهنده من است. از اینکه از او انتظاردارم همیشه به من و مقدساتم اعتماد کند و هیچ گاه تنهایم نگذارد,سخن گفتم. بالاخره به آبشار رسیدیم . پویا روبه رویم ایستاد بوسه ای بر پیشانی ام نهاد و سپس در حالی که دستم را روی قلبش نگه داشته بود گفت: _ثمینم .بانوی زیبای من .این قلب تا وقتی توکنارم باشی میتپه.من زندگی رو بدون تو نمیخوام.در این مدت دوری انقدر درد کشیدم که دیگه توان حتی یک ثانیه دوری ازت رو ندارم.ثمینم بیشتر از گذشته ها دوستت دارم در حالی که از این همه عشق پویا لذت میبردم,همان دستش که روی دستم بود را بالا بردم و بر ان بوسه زدم و گفتم: _من بدون تو پر از خالیم.زندگی بدون تو برام از جهنم سختتره.تا دنیا دنیاست دوستت دارم پویای من. پویا در حالی که دستش را دور شانه ام حلقه کرده بود گفت: _به قول شاعر.اگر تو نبودی من بی دلیل ترین اتفاق زمین بودم /تو هستی و من محکمترین بهانه ی خلقت شدم. _به قول شاعر ,تمان مهربانی ها را میگیرم و از ان فرشته ای میسازم همچون تو.پویای من پایان.اسفند/1396 ساعت 1:45 دقیقه بامداد . . . ادامه دارد... 🙄😳🤔 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh